چرا ثروت‌مندان این‌قدر خسیس‌ و بدجنس‌‌اند؟

چرا ثروت‌مندان این‌قدر خسیس‌ و بدجنس‌‌اند؟

وایرد کریستوفر رایان
مترجم: جلیل پژواک

«گری ریولین» در سال 2007 پروفایل افراد بسیار موفق «سیلیکون ولی» را برای نیویورک تایمز نوشت. «هال استیگر»، یکی از میلیونرهای سیلیکون ولی، به همراه همسر خود در خانه‌ی میلیون دلاری مشرف بر اقیانوس آرام زندگی می‌کرد. ارزش خالص دارایی او حدود 3.5 میلیون دالر بود. آن‌ها در موقعیتی قرار داشتند که با کسب سود 5 درصدی از سرمایه‌گذاری سرمایه‌های‌شان، می‌توانستند بقیه زندگی خود را با درآمد غیرفعال سالانه 175 هزار دالر، آرام سپری کنند، بدون این‌که دست به کار دیگری بزنند. اما در عوض ریولین می‌نویسد که استیگر «بیش‌‌تر روزهای هفته قبل از ساعت 7 صبح پشت میز کار خود حاضر می‌شود. او به طور معمول روزانه 12 ساعت کار می‌کند و آخر هفته‌ها را نیز 10 ساعت اضافی کار می‌کند.» استیگر در آن‌زمان 51 ساله بود و (به نوعی) از این آیرونی در زندگی خود آگاه. او در مصاحبه با ریولین می‌گوید: «می‌دانم افرادی که از بیرون نگاه می‌کنند می‌پرسند چرا آدمی مثل من باید این قدر سخت کار کند. اما چند میلیون [دالر] برخلاف گذشته، اکنون خیلی دوام نمی‌آورد.»

استیگر احتمالا به تأثیر خورنده‌ی تورم بر ارز اشاره داشته، اما او از چگونگی تأثیر ثروت بر روانش بی‌خبر به‌نظر می‌رسد. ریولین در ادامه پروفایل می‌نویسد: «سیلیکون ولی پر از آدم‌هایی است که ممکن میلیونرهای طبقه کارگر نامیده شوند. آدم‌هایی مثل آقای استیگر همان‌طور که سخت‌تر از گذشته کار می‌کنند، خودشان را در بین معدود افراد خوش‌بخت نیز احساس می‌کنند. اما بسیاری از چنین اعضای برجسته و بلندپرواز حلقه نخبگان دیجیتال هنوز خودشان را فرد خوش‌بختی نمی‌دانند، که دلیل آن تا حدی این است که آن‌ها توسط افرادی با ثروت بسیار و عظیم احاطه شده‌اند.»

ریولین پس از مصاحبه با گروهی از مدیران اجرایی در سیلیکون ولی برای گزارش خود، نتیجه گرفت که «کسانی که چند میلیون دالر دارند، ثروت انباشته خود را ناچیز و نشان‌دهنده جایگاه متوسط‌شان در عصر طلایی جدید می‌دانند که در آن صدها هزار نفر دارایی‌ها و ثروت بسیار بیش‌‌تر و عظیم به‌هم زده‌اند.» «گری کرمن» دیگر نمونه بارز از افراد ثروت‌مند شبیه استیگر است. ارزش خالص دارایی وی به‌عنوان بنیان‌گذار (Match.com) حدود 10 میلیون دالر است، اما کرمن تله‌ای را که در آن قرار دارد، به خوبی می‌شناسد. او می‌گوید: «همه در این‌جا به افراد بالاتر از خودشان نگاه می‌کنند. در این‌جا شما با 10 میلیون دالر کسی نیستید.»

اگر آدم با 10 میلیون دالر نتواند برای خودش کسی باشد، پس هزینه کسی‌بودن چقدر است؟

شاید با خود بگویید «این آدما و جت‌های شخصی که سوار می‌شوند، بروند به درک!»، حرفی کاملا قابل درک، اما مسأله این‌جاست: این آدما قبل از قبل به باد رفته‌اند. واقعا می‌گویم. آن‌ها مثل سگ کار کرده‌اند تا به این‌جا برسند. آن‌ها جان کنده‌اند تا به ثروتی دست پیدا کنند که بیش از ثروت بقیه 99.999 درصد مردم روی زمین است. اما آن‌ها هنوز در جایی نیستند که فکر می‌کنند باید باشند. آن‌ها بدون یک تغییر اساسی در رویکردشان نسبت به زندگی، هرگز به اهداف زندگی خود که پیوسته در حال دورشدن است، نمی‌رسند. و اگر روزی بیهودگی وضعیت‌شان مثل طلوع آفتابی تاریک بر زندگی‌شان بتابد، بعید به‌نظر می‌رسد که از دوستان و خانواده‌های خود همدردی و همدلی چندانی نصیب‌شان شود.

اما اگر بیش‌‌تر این افراد ثروت‌شان نه از طریق خانواده و ارث و میراث بلکه با زحمت خودشان به دست آمده باشد چه؟ اگر صفت بی‌عاطفه و سنگ‌دل که اغلب به این آدما نسبت داده می‌شود، نتیجه رژه دسته‌ای از خدمت‌کاران تنبل و پرستاران بی‌میل گرد تخت خواب آن‌ها و درس‌های قایق‌رانی و تجویز مکرر خاویار نه، بلکه نتیجه‌ی ناامیدی ناشی از خوشبخت‌بودن اما احساس «نارضایتی و به جایی نرسیدن» داشتن باشد چه؟ به ما در کودکی گفته می‌شود کسی که بیش‌‌ترین اسباب بازی را دارد برنده میدان است و همین‌طور در بزرگ‌سالی گفته می‌شود پولی که به دست می‌آوریم نشان‌دهنده نمره‌ی ما در برگه امتحان زندگی است. اما اگر این داستان کهنه فقط جنبه دیگری از کلاهبرداری باشد که همه در آن فریب می‌خوریم چه؟

در زبان اسپانیایی کلمه (aislar) هم به معنای «عایق‌بندی» و هم به معنای «انزوا» و «جداسازی» است؛ همان کاری که اکثر ما انسان‌ها وقتی پول بیش‌‌تری به دست می‌آوریم انجام می‌دهیم. ما موتر می‌خریم تا دیگر با اتوبوس رفت و آمد نکنیم. ما از آپارتمان و همه‌ی آن همسایه‌های غالمغالی خود به خانه‌ای در پشت دیوارهای بلند نقل مکان می‌کنیم. ما به جای مهمان‌خانه‌های بوگرفته که همیشه سر می‌زدیم و در آن می‌ماندیم، هتل‌های گران و ساکت و آرام را ترجیح می‌دهیم. ما از پول برای کشیدن عایق بین خود و خطر، سروصدا و ناراحتی استفاده می‌کنیم. اما عایق‌کاری به قیمت جدایی به دست می‌آید. آسایش ما مستلزم این است که ما خودمان را از برخوردهای تصادفی با دوستان، موسیقی جدید، خنده‌های ناآشنا، هوای تازه و ملاقات‌های تصادفی با غریبه‌ها جدا کنیم. پژوهش‌گران مکررا به این نتیجه رسیده‌اند که یگانه و قابل اعتمادترین نشانه‌ی خوش‌بختی انسان‌ها، احساس داشتن جایگاه در یک جامعه است. در دهه 1920 حدود 5 درصد از امریکایی‌ها تنها زندگی می‌کردند. امروز طبق آمار اداره سرشماری، بیش از یک چهارم ــ بالاترین رقم تاکنون ــ امریکایی‌ها تنها زندگی می‌کنند. در همین‌حال استفاده از داروهای ضدافسردگی فقط در بیست سال گذشته بیش از 400 درصد افزایش یافته است و سوءاستعمال از داروهای مسکن خود به یک طاعون بدل شده است. این ارتباط و همبستگی نسبت میان علت و معلول را ثابت نمی‌کند اما روندهایی همچون افزایش استفاده از داروهای ضدافسردگی و رو‌آوردن به زندگی در تنهایی، بی‌ربط نیستند. شاید وقت آن رسیده است که برخی سوالات دشوار را درباره آرزوهایی مانند آسایش، ثروت و قدرت، که قبلا ردنشدنی و مطلوب همه بودند، مطرح کنیم.

من در هند بودم که برای اولین بار متوجه شدم من هم یک عوضی پولدار هستم. در هند دو ماه مسافر بودم و گداها را به بهترین وجهی که می‌توانستم نادیده می‌گرفتم. با زندگی در نیویورک عادت کرده بودم که توجهم را از بزرگ‌سالان بیچاره و بیماران روانی برگردانم، اما در هند نمی‌توانستم به گروه‌های کودکانی که درست کنار میز من در رستوران‌های خیابانی جمع می‌شدند و با چشمان گرسنه به بشقاب غذای من خیره می‌ماندند، عادت کنم. همواره، پیش‌خدمت رستوران باید می‌آمد و آن‌ها را از میز من دور می‌کرد، اما آن‌ها دست‌بردار نبودند، فقط به آن سمت خیابان می‌رفتند و از آن‌جا بشقاب مرا تماشا می‌کردند و منتظر می‌ماندند تا من از پیش‌خدمت دور شده و مقداری ته‌مانده غذایم را با خود برای آن‌ها ببرم.

در نیویورک من در برابر بیچارگی‌هایی که در خیابان می‌دیدم نوعی دفاع روانی پیدا کرده بودم. به خودم می‌گفتم که خدمات اجتماعی برای افراد بی‌خانمان میسر است و اگر من به آن‌ها کمک کنم امکان دارد از پول من برای خرید مواد مخدر یا مشروب استفاده کنند. فکر می‌کردم که احتمالا خودشان مقصر وضعیتی هستند که در آن به‌سر می‌برند. اما این سپر دفاعی در مورد کودکان هندی کار نمی‌کرد. در هند هیچ سرپناهی برای آن‌ها نبود. آن‌ها را می‌دیدم که شب‌های زمستان مانند توله‌سگ‌ها بر روی کف خیابان‌ها گردهم می‌خوابند تا از سرما در امان باشند. آن‌ها قرار نبود پول مرا غیرعاقلانه خرج کنند. آن‌ها حتا پول نمی‌خواستند. آن‌ها فقط موجودات گرسنه‌ای بودند که به غذای من خیره می‌شدند. بدن پوست‌استخوانی و نحیف آن‌ها ثبوت بی‌رحمانه واضحی مبنی بر واقعی‌بودن گرسنگی‌شان بود.

چند باری من چند بشقاب سمبوسه خریدم و به آن‌ها دادم، اما غذا در چشم‌به‌هم‌زدنی ناپدید می‌شد. جمعیت کودکان و اغلب بزرگ‌سالان که مرا احاطه می‌کردند بیش‌‌تر و بیش‌‌تر می‌شد و با دستان دراز مرا لمس می‌کردند و با چشمان جست‌وجو‌گر لقمه‌ی غذا را دنبال می‌کردند. من حساب و کتاب را می‌دانستم. می‌دانستم با پولی که که برای بلیط یک‌طرفه خود از نیویورک تا دهلی‌نو خرج کرده بودم، می‌توانستم چند خانواده را از زیر بار بدهی نسل اندر نسل‌شان بیرون بکشم. می‌دانستم با پولی که سال گذشته در رستوران‌های نیویورک مصرف کرده بودم، می‌توانستم تعدادی از آن کودکان خیابانی را شامل مکتب کنم و می‌دانستم که با مبلغی که برای یک سال سفر در آسیا مدنظر گرفته بودم، احتمالا می‌توانستیم حتا مکتبی برای آن‌ها بسازم.

با این‌حال، ای کاش حالا می‌توانستم به شما بگویم که برخی از این کارها را انجام دادم، اما نه، ندادم. در عوض زخم روانی پیدا کردم که برای نادیده‌گرفتن چنان وضعیتی لازم است. یاد گرفتم که دست از فکرکردن درباره‌ی کارهایی که می‌توانستم انجام دهم اما می‌دانستم که نمی‌دهم، بردارم. من از گرفتن ژست‌هایی که نشان می‌دادند ظرفیت دلسوزی دارم دست برداشتم. یاد گرفتم بدون این‌که به پایین نگاه کنم، از روی اجساد افتاده در خیابان‌ها، چه مرده چه خوابیده، رد شوم. یاد گرفتم که این کارها را انجام دهم چون مجبور بودم (یا این‌طور خودم را قانع می‌کردم.)

پژوهش انجام‌شده در «دانشگاه تورنتو» توسط «استفن کوت» و همکارانش تأیید می‌کند که ثروت‌مندان در مقایسه با فقرا کم‌تر سخاوت‌مندند، اما یافته‌های آنان نشان می‌دهد که این مسأله پیچیده‌تر از این حرف است که می‌گوید ثروت آدم را خسیس و چشم‌تنگ می‌کند. یافته‌ها نشان می‌دهد که این فاصله به خاطر اختلاف طبقاتی و درآمدی ایجاد شده است که به‌نظر می‌رسد جریان طبیعی مهربانی انسان‌ها را قطع کرده است. کوت دریافته که «افرادِ با درآمد بالاتر تنها زمانی کم‌تر سخاوت‌مند هستند که در منطقه‌ای با نابرابری شدید زندگی کنند یا نابرابری به‌صورت تجربی، شدید به تصویر کشیده شده باشد.» کوت و همکارانش دریافتند که وقتی سطح نابرابری پایین باشد، افراد ثروت‌مند به اندازه هرکس دیگر سخاوت‌مند هستند. وقتی نابرابری شدید باشد، سخاوت‌مندی افراد ثروت‌مند کم‌تر می‌شود، یافته‌ای که این عقیده را که می‌گوید افرادِ با درآمد بالاتر آدم‌های خودخواهی بیش نیستند، به چالش می‌کشد. اگر کسی که به کمک احتیاج دارد به‌نظر نرسد که با ما فرق دارد، ما احتمالا به او دست کمک دراز می‌کنیم. اما اگر این فرد به‌نظر برسد با ما (به‌لحاظ فرهنگی، اقتصادی و…) فرق دارد، کم‌تر احتمال دارد دست کمک از جانب ما به سمت وی دراز شود.

فاصله اجتماعی که ثروت‌مندان و فقرا را از هم جدا می‌کند مانند بسیاری از فاصله‌های دیگر که ما را از یکدیگرمان جدا می‌کند، تنها پس از انقلاب کشاورزی و آغاز تمدن‌های سلسله‌مراتبی متعاقب آن، وارد تجربه انسانی شد. به همین دلیل برای ما به‌لحاظ روانی دشوار است که روح خود را طوری شکل دهیم که بتواند کودکان گرسنه را که در یک قدمی ما به بشقاب غذای‌مان خیره مانده‌اند، نادیده بگیریم. ما باید صدای درونی خود را که خواستار عدالت و انصاف است ساکت کنیم. ولی ما این صدای کهن و مصّر را به قیمت از دست‌دادن آسایش روانی خودمان ساکت می‌کنیم.

یکی از دوستان ثروت‌مند من اخیرا گفت: «آدم با بله گفتن موفق می‌شود اما برای موفق‌ماندن باید خیلی نه بگوید.» اگر تصور می‌کنید که شما ثروت‌مندتر از اطرافیان خود هستید، پس مجبورید «نه» زیاد بگویید. شما چه در کافه استارباکسی در سیلیکون ولی باشید چه در رستوران ارزانی در خیابان‌های کلکته، اطرافیان شما دائما با خواسته‌ها، پیشنهادات یا پیشکش‌ها به شما نزدیک می‌شوند. امتناع از پذیرفتن درخواست‌های صمیمانه برای کمک، به طور ذاتی با خوی و خواص گونه‌ی ما سازگار نیست. عصب‌پژوهان «خورخه مول»، «جردن گرافمن» و «فرانگ کروگر» از «انستیتوت ملی اختلالات عصبی و سکته مغزی»، از دستگاه‌های «ام‌آر‌آی» استفاده کرده‌اند تا نشان دهند که نوع‌دوستی در طبیعت بشر ریشه‌ی عمیقی دارد. کار آن‌ها نشان می‌دهد که رضایت عمیقی که اکثر مردم از رفتار نوع‌دوستانه خود حاصل می‌کنند به‌دلیل پوشش فرهنگی خیرخواهانه که نصیب‌شان می‌شود نه، بلکه ناشی از معماری تکامل‌یافته مغز بشر است.

خورخه مول و همکارانش دریافتند که وقتی یک شرکت‌کننده در پژوهش منافع خود را بعد از منافع دیگران قرار می‌دهد، یکی از قسمت‌های اصلی مغز که معمولا به خوردن غذا یا برقراری رابطه جنسی مرتبط است، فعال می‌شود. وقتی محققان میزان «تُن واگ» (شاخص احساس امنیت و آرامش) را در 74 کودک کودکستان اندازه گرفتند، دریافتند کودکانی که برای کمک به بچه‌های بیمار اسباب‌بازی خود را اهدا کرده بودند، تُن واگ بهتری نسبت به کودکانی داشتند که تمام اسباب‌بازی‌های‌ خود را برای خودشان نگه داشته بودند. «جوناس میلر»، پژوهشگر اصلی این پروژه می‌گوید که این یافته‌ها نشان می‌دهد که مغز «ما ممکن است از سنین جوانی طوری سیم‌پیچی شده باشد که در نتیجه ارائه کمک و مراقبت از دیگران احساس امنیت و آرامش به دست آوریم.» اما میلر و همکارانش همچنین دریافتند که هرگونه تمایل ذاتی که نوع بشر نسبت به امور خیریه دارد از نشانه‌های اجتماعی متأثر می‌شود. در مطالعه آنان دیده شد که کودکان خانواده‌های ثروت‌مند در مقایسه با کودکان خانواده‌های کم‌درآمد، اسباب‌بازی‌های کم‌تری را به کودکان بیمار اهدا کردند.

روانشناسان «داچر کلتنر» و «پال پیف» تقاطع‌های خیابان‌های دارای علائم توقف چهارطرفه را تحت بررسی گرفتند و دریافتند افرادی که در موترهای گران‌قیمت رفت‌وآمد می‌کنند در مقایسه با افرادِ سوار بر وسایل نقلیه متوسط، چهار برابر بیش‌‌تر احتمال دارد که هنگام حرکت تلاش کنند مسیر سایر رانندگان را قطع کنند. در بخش دیگری از پژوهش، وقتی داچر و همکارانش به‌عنوان عابر پیاده در انتظار عبور از خیابان بودند، متوجه شدند که همه‌ی رانندگان موترهای ارزان‌قیمت به حق عبور آن‌ها به آن‌ سوی خیابان احترام می‌گذارند، درحالی‌که افرادِ سوار بر موترهای گران‌قیمت با وجود دیدن و برقراری ارتباط چشمی با عابر پیاده منتظر عبور از خیابان، صرفا در 46.2 درصد موارد برای عبور عابران پیاده می‌ایستند. مطالعات دیگری که توسط همین تیم انجام شده است نشان می‌دهد که افراد ثروت‌مند بیش‌‌تر از دیگران احتمال دارد در مجموعه‌ای از کارها و بازی‌ها دست به تقلب بزنند. برای مثال کلتنر گزارش داد افراد ثروت‌مندتر در بازی‌های رایانه‌ای به احتمال زیاد ادعا می‌کنند که برنده بازی شده‌اند، حتا اگر بازی دست‌کاری شده باشد و پیروزی در آن غیرممکن باشد. افراد ثروت‌مند بیش‌‌تر از دیگران احتمال دارد که در مذاکرات دروغ بگویند و در محل کار رفتارهای غیراخلاقی داشته باشند، مانند دروغ گفتن به مشتری برای پول و فروش بیش‌‌تر. وقتی کلتنر و پیف یک شیشه آب نبات را در آزمایشگاه خود با علامتی بر روی آن که می‌گفت هرچه در آن باقی مانده به بچه‌های مکتب همان نزدیکی داده می‌شود، جا گذاشتند، دریافتند که افراد ثروت‌مند بیش‌‌تر از دیگران دست به دزدی از تنقلات بچه‌ها می‌زنند.

پژوهش‌گران در «انستیوت روانپزشکی ایالت نیویورک» حدود 43 هزار نفر را مورد بررسی قرار داده و دریافتند که ثروت‌مندان بیش‌‌تر از فقرا احتمال دارد بدون پرداخت پول، جنسی را به جیب بزنند و از فروشگاه خارج شوند. یافته‌هایی مانند این (و رفتار رانندگان در خیابان‌ها) می‌تواند نشان‌دهنده این واقعیت باشد که افراد ثروت‌مند کم‌تر در مورد پیامدهای احتمالی قانون‌شکنی نگران هستند. اگر شما بدانید که می‌توانید پول یک وثیقه خوب و دست‌مزد یک وکیل خوب را بدهید، ردشدن از چراغ سرخ گه‌گاهی یا کِش‌رفتن کفش از فروشگاه ممکن است برای‌تان کم‌خطر به‌نظر برسد. اما خودخواهی در این رفتارها عمیق‌تر از چنین ملاحظاتی است. ائتلافی از سازمان‌های غیرانتفاعی موسوم به «سکتور مستقل» دریافته است که به طور متوسط، افرادِ با درآمد زیر 25 هزار دالر در سال به طور معمول چیزی در حدود 4 درصد درآمد خود را صرف امور خیریه می‌کنند، در حالی‌که افرادی با درآمد بیش از 150 هزار دالر در سال فقط 2.7 درصد درآمد خود را به خیریه اهدا می‌کنند. (به رغم مزایای مالیاتی که ثروت‌مندان می‌توانند به خاطر کمک به خیریه از آن برخوردار شوند و این مزایا برای کسی که درآمد کم‌تر دارد در دسترس نیست.)

برای این‌که باور کنیم کوری نسبت به رنج دیگران، نوعی سازگاری روانشناختی با ناراحتی ناشی از اختلاف شدید ثروت است، دلیل وجود دارد. «مایکل کراوس» و همکارانش دریافته‌اند افرادی که از جایگاه اقتصادی و اجتماعی بالاتری برخوردارند، در واقع کم‌تر قادر به تشخیص و خواندن احساسات از روی چهره اطرافیان خود هستند. این‌گونه نیست که آن‌ها به آنچه چهره‌ی افراد نشان می‌دهد، کم‌تر اهمیت می‌دهند، بلکه دلیل آن صرفا کوری نسبت به نشانه‌ها و بی‌نیازی آن‌ها نسبت به دیگران است. «کیلی موسکاتل»، متخصص علوم اعصاب در «دانشگاه کالیفرنیا لس‌آنجلس» دریافته است که مغز افراد ثروت‌مند هنگام نگاه‌کردن به عکس کودکان مبتلا به سرطان، فعالیت بسیار کمتری نسبت به مغز افراد فقیر نشان می‌دهد.

نویسندگان کتاب‌هایی همچون « Snakes in Suits: When Psychopaths Go to Work» و « The Psychopath Test» استدلال می‌کنند که در بیزنس و تجارت، بسیاری از صفات مشخصه آدم‌های روانی، از جمله بی‌رحمی، فقدان وجدان اجتماعی و تمرکز بی‌چون و چرا بر «موفقیت»، ستوده می‌شود. اما با این‌که آدم‌های روانی ممکن است برای برخی از پردرآمدترین حرفه‌ها ایده‌آل باشند، اما بحث من جای دیگری است. این‌گونه نیست که احتمال ثروت‌مندشدن افراد سنگ‌دل و بی‌رحم بیش‌‌تر از دیگران باشد. حرف من این است که ثروت‌مندبودن باعث می‌شود حس همدلی و ترحم در قلب شما ضعیف شود. به عبارت دیگر افراد ثروت‌مندی که در مطالعه موسکاتل شرکت کرده بودند، احتمالا به خاطر تجربه ثروت‌مندبودن یاد گرفته بودند که از دیدن تصاویر کودکان مبتلا به سرطان مأیوس نشوند، همان‌طور که من یاد گرفتم کودکان گرسنه خیابان‌های راجستان هند را نادیده بگیرم تا بتوانم به تعطیلات خود راحت ادامه بدهم.

«مایکل لیویس» در مقاله‌ای با عنوان «ثروت زیاد برای همه بد است، مخصوصا برای ثروت‌مندان»، می‌نویسد که «به‌نظر می‌رسد مشکل این نیست که آدم‌هایی که از سمتِ دل‌پذیر نابرابری سر در می‌آورند، از نوعی معلولیت اخلاقی رنج می‌برند که باعث می‌شود از رنج دیگران مأیوس نشوند. مشکل ناشی از خود نابرابری است: نابرابری نوعی واکنش شیمیایی را در مغز این افراد ایجاد می‌کند، مغز آن‌ها را کج می‌کند و باعث می‌شود که آن‌ها بیش‌‌تر به خودشان اهمیت دهند و کم‌تر به دیگران توجه کنند یا احساسات و عواطف اخلاقی موردنیاز برای شهروند مسئول و شایسته را تجربه کنند.»

این کمبود همدلی در نهایت خودمخرب واقع می‌شود. کمبود یا نبود همدلی به انزوای اجتماعی منجر می‌شود که از نزدیک با افزایش مشکلات صحی کشنده مانند سکته مغزی، بیماری های قلبی، یا افسردگی و زوال عقل همراه است.

کلتنر و پیف در پژوهشی تصمیم گرفتند بازی «مونوپولی» را دست‌کاری کنند. آن‌ها این بازی را به گونه‌ای تنظیم کردند که یکی از بازی‌کنان از ابتدا نسبت به دیگری از امتیازات بزرگی برخوردار باشد. آنها این پژوهش را روی بیش از صد جفتِ شرکت‌کننده اجرا کردند. شرکت‌کنندگان همه به آزمایشگاه آورده شدند. در آزمایشگاه آنها شیر و خط کردند که مشخص شود چه کسی در بازی «ثروت‌مند» و چه کسی «فقیر» باشد. بازیکنی که با شیر و خط و به طور تصادفی در بازی به عنوان «ثروت‌مند» انتخاب می‌شد، در جریان بازی دو برابر پاداش بیش‌‌تری نسبت به بازیکن «فقیر» دریافت می‌کرد و حق داشت به جای یک‌بار، دو بار تاس بی‌اندازد. هیچ‌یک از این مزیت‌ها برای بازی‌کنان پنهان نبود. هر دو بازیکن به خوبی می‌دانستند که میدان چقدر ناعادلانه است. اما با آنهم، بازیکنان «ثروت‌مند» و در نتیجه «برنده»ی بازی، علائم قابل رویت سندرم ثروت‌مند عوضی را از خود نشان می‌دادند. رفتار آن‌ها در طول بازی به مراتب بیش‌‌تر از سایر بازی‌کنان سلطه‌گرانه (مانند کوبیدن بر تخته بازی) و پرهیاهو بود و موفقیت خود را در بازی نه به مزیت‌های ساختگی و دست‌کاری‌شده بلکه به برتری و مهارت خود نسبت می‌دادند و حتا از بیسکویت بازیکنان دیگر می‌خوردند و با صدای بلندتر حرف می‌زدند.

محققان پس از 15 دقیقه از شرکت‌کنندگان خواستند تا درباره تجربه‌ی خود از بازی صحبت کنند. وقتی بازی‌کنان «ثروت‌مند» در مورد برنده‌شدن خود صحبت می‌کردند، بیش‌‌تر دلیل آن‌را استراتژی‌های موفق خود می‌دانستند و به این واقعیت که کل بازی دست‌کاری شده بود و باخت برای آن‌ها تقریبا غیرممکن بود، توجه نداشتند. پیف می‌گوید: «آنچه ما پس از ده‌ها مطالعه و ارزیابی هزاران شرکت‌کننده در سراسر کشور یافتیم این است که با افزایش میزان ثروت افراد، احساس شفقت و همدلی آنها کاهش می‌یابد و احساس حق‌به‌جانب‌بودن و سزاواربودن به آن‌ها دست می‌دهد و ایدئولوژی شخصی‌گرایی در آن‌ها افزایش می‌یابد.»

البته استثناهایی نیز در این گرایش‌ها وجود دارد. بسیاری از ثروت‌مندان این منطق را دارند که بتوانند بدون تجربه سندرم ثروت‌مند عوضی جریان‌های دشواری را که اقبال خوب و ثروت‌شان ایجاد می‌کند، کنترل کنند، اما چنین افرادی نادر هستند و اغلب ثروت‌مند به دنیا نیامده‌اند. شاید درک اثرات خورنده‌ی ثروت به توضیح این که چرا برخی افراد که ثروت و دارایی‌های فراوانی به‌هم زده‌اند و عهد کرده‌اند که ثروت خود را به فرزندان خود منتقل نکنند، کمک کند. چندین میلیاردر از جمله «چاک فینی»، «بیل گیتس» و «وارن بافِت» وعده داده‌اند که قبل از مرگ خود همه یا بیش‌‌تر پول خود را به خیریه اهدا کنند. بافِت در جمله‌ی معروف خود گفته است که قصد دارد برای فرزندان خود ثروتی به جا بگذارد که برای انجام هر کاری کافی باشد، اما به اندازه‌ای نباشد که باعث شود آن‌ها هیچ‌کاری انجام ندهند. افرادی که ثروت‌شان کم‌تر از بافِت و امثال وی است، نیز صحبت از تصامیم مشابهی داشته‌اند. براساس مقاله‌ای در «سی‌ان‌بی‌سی»، «کریگ ولف» مالک شرکت (CelebriDucks)، بزرگ‌ترین تولیدکننده اردک‌های رابری سفارشی کلکسیونی، قصد دارد میلیون‌ها دالری که به دست آورده است را به امور خیریه واگذار کند، که شگفت‌آور است اما نه به اندازه این واقعیت که او میلیون‌ها دالر را از طریق فروش اردک‌های رابری به دست آورده است.

آیا شما کسی را می‌شناسید که از سندرم ثروت‌مند عوضی رنج می‌برد؟ شاید بتوان به آن‌ها کمک کرد. «راب ویلر»، پژوهش‌گر «دانشگاه کالیفرنیا برکلی» و تیمش مطالعاتی را انجام داده‌اند که در آن پول نقد به شرکت‌کننده داده می‌شد و به آن‌ها گفته می‌شد که بازی‌هایی با پیچیدگی‌های مختلف را انجام دهند که به نفع «عموم» باشد.

شرکت‌کنندگانی که بیش‌‌ترین سخاوت را از خود نشان می‌دادند، از احترام و همکاری بیش‌‌تر همتایان خود بهره‌مند می‌شدند و از نفوذ اجتماعی بیش‌‌تری برخوردار بودند. ویلر می‌گوید: «این یافته‌ها نشان می‌دهد هرکس که فقط به فکر منافع خودش باشد، مورد بی‌احترامی، طرد و حتا نفرت دیگران قرار می‌گیرد. اما کسانی که با اطرافیان خود سخاوت‌مندانه رفتار می‌کنند، از جانب همتایان خود مورد احترام فراوان قرار می‌گیرند و به این ترتیب جایگاه‌شان ارتقا پیدا می‌کند.» کلتنر و پیف هم نتایج مشابهی را مشاهده کرده‌اند. پیف می‌گوید: «ما در تحقیقات آزمایشگاهی خود متوجه شدیم که مداخلات روانشناختی کوچک، تغییرات کوچک در ارزش‌های افراد و تشویق‌های کوچک می‌تواند احساس همدلی و برابری‌گرایی را به آن‌ها بازگرداند. برای مثال، یادآوری فواید همکاری و یا مشارکت در جامعه برای افراد، باعث می‌شود افراد ثروت‌مند به اندازه افراد فقیر طرف‌دار مساوات باشند.» کلتنر و پیف در پژوهشی ویدیوی کوتاه 46 ثانیه‌ای درباره فقر کودکان را برای شرکت‌کنندگان پژوهش نشان دادند. آن‌ها سپس تمایل این افراد برای کمک به یک فرد بیگانه را که در آزمایشگاه پیش آن‌ها آورده شده بود،  بررسی کردند. آن‌ها دریافتند که ساعتی بعد از تماشای ویدیوی 46 ثانیه‌ای، شرکت‌کنندگان ثروت‌مند پژوهش به اندازه شرکت‌کنندگان فقیر، حاضر به دراز‌کردن دست کمک به سوی آن فرد بیگانه بودند. پیف معتقد است که نتایج این پژوهش نشان می‌دهد «این تفاوت‌ها ذاتی یا طبقه‌ای نیست، بلکه در برابر تغییرات جزئی در ارزش‌های افراد و تشویق‌های کوچک برای همدلی و دلسوزی، نرم و انعطاف‌پذیر است.»

یافته‌های پیف مطابق درس‌هایی است که هزاران سال نسل اندر نسل از اجداد شکارچی ما که بقای‌شان به توسعه پیوندهای اجتماعی و کمک متقابل بستگی داشت، به ما منتقل شده است. اجدا ما می‌دانستند که خودخواهی فقط به مرگ منجر می‌شود، نخست مرگ اجتماعی (انزوا) و سرانجام مرگ بیولوژیکی. در حالی‌که طرف‌داران فلسفه «هابز» تلاش می‌کنند توضیح دهند که نوع‌دوستی بشر چگونه می‌تواند وجود داشته باشد، سایر دانشمندان فرضیه‌ی آن‌ها را زیر سوال برده و می‌پرسند که آیا خودخواهی کدام فایده کاربردی هم دارد یا خیر. راب ویلر می‌گوید: «با توجه به منفعتی که از سخاوت حاصل می‌شود، دانشمندان علوم اجتماعی به طور فزاینده‌ای از اینکه مردم سخاوت‌مند هستند کم‌تر تعجب می‌کنند و بیش‌‌تر از این تعجب می‌کنند که چرا آنها خودخواه هستند.»

طی دهه‌ها پیام «طمع خوب است» به دنبال حذف احساس شرم از بودن در جایگاهی بوده است که در آن افراد از مزایای نابرابری ظالمانه ثروت برخوردارند. با این‌وجود این شرم ماندگار است، زیرا پیامِ طمع خوب است برخلاف بینادی‌ترین ارزش‌های ذاتی گونه بشر است. نهادهایی که به دنبال توجیه نظام‌های اقتصادی هستند که به‌طور بنیادی ضد ارزش‌های بشری است، پیوسته این پیام را پخش می‌کنند که پیروزی در بازی پولی موجب رضایت و خوشحالی می‌شود. اما تجربه 300 هزار ساله گونه بشر به ما می‌گوید که این‌طور نیست. خودخواهی شاید برای تمدن ضروری باشد، اما این سوال مطرح می‌شود که آیا تمدنی که در این حد با ماهیت تکامل‌یافته‌ی ما ناهماهنگ باشد، اصلا معنایی هم برای انسان‌های درون خود دارد یا خیر.

دیدگاه‌های شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *