- حفیظالله نادری
جهان کنونی شاهد اتفاق یک انقلاب است. کافی است سری به دنیای خبر بزنید تا از تغییراتی بنیادینی باخبر شوید که هنوز نیز ادامه دارند. شکستن مجسمهها، منسوخشدن فیلمهای تاریخی، تغییر نام ساختمانها و جادهها، حمله بر شخصیتهای تاریخی که تا هنوز قهرمان خوانده میشدند و … . آنچه در تمام این تغییرات مشترک بهنظر میرسد، نگاه به گذشته است. انقلابها در طول تاریخ نیروهای پیشرونده بوده است. حداقل در سنت مارکسیستی، انقلاب جستی است به جلو و آلتی برای ساختن آینده و نجات افراد جامعه از ستمی که جریان دارد. انقلاب امروزی، برخلاف، علاقهی به آینده ندارد. آماج انقلاب و اعتراض او بر گذشته است. تمامی عناصری که هدف خشم انقلابیون قرار گرفته است، جز گذشتهاند. این انقلاب، بهنظرم، به قدر کافی از قدرت تاریخ واقف است تا حدی که در جریان آن لیست مطالعهی کتاب و رمان نیز برای ارائهی تفسیر تاریخی همخوان با انقلاب، پیشنهاد میشود. این اتفاق در یککلام، انقلاب بر ضد درک سنتی از تاریخ است؛ تاریخ سنتی هم به مفهوم اکادمیک و هم به معنی عوامانهی آن.
با وجود این، انقلاب بالا در افغانستان سالها قبل آغاز شده است و هنوز ادامه دارد. دههی دموکراسی آغازگر این تحول بود و بعد اوج آن در دورهی جنگ مسلحانه بر ضد حکومت کمونیستی و نظامیان روس فرارسید. مهمترین اتفاق در این دوره، «شکستن تقدس دولت» است. دولت قبل از آن، بهویژه از زمان امیر عبدالرحمان به اینسو، متکی بر نظریهی قدرت الهی شاهان بود (وی اولین شاهی بود که به عوض «خان» که جنبهی قومی داشت، خود را «امیر» با بار دینیای آن نامید). داود خان با کودتا علیه دولت این روایت را جریحهدار ساخت، کمونیستها سپس آن را عمق بخشیدند و اما مجاهدین تقدس این نهاد را کاملا شکستند؛ در حدی که هیچگاه موفق به تشکیل دوبارهی آن نشدند (عصر طالبان برگشتی بود به دورهی مقدسپنداری دولت) (دوید: ۲۰۰۲). شکستن دولت در افغانستان توأم بود با به پرسش کشیده شدن تمامی آنچه که این نهاد بهعنوان پشتوانهی خویش آفریده بود، تاریخ دولت افغانستان از زمان تشکیل آن. درحالیکه رویدادهای اتفاقافتاده را بهویژه از آنجا که موجب ترویج برابری میان گروههای قومی و طبقاتی شده است، باید ستود، اما همچنان لازم است بر خطاهای نظر داشت که در جریان فهم اتفاقات فوق رخ میدهند و جلو به ثبات رسیدن اوضاع را میگیرند. در این نوشته، به صورت مختصر، به دو مورد از این کجفهمیها که یکی به دیگری مرتبط است، اشاره خواهد شد: ناقصخوانی تاریخ و تکعاملخوانی تاریخ.
الف: ناقصخوانی تاریخ
در تصویر کلی، تمام تاریخها را میتوان متهم به ناقصخوانی کرد. دلیل سادهی این امر این است که تاریخ در مورد گذشته است؛ گزارش آنچه اتفاق افتاده. با وجود این، گذشته چنانچه از نامش میآید دیگر وجود ندارد. گذشته از میان رفته است و به همین دلیل وظیفهی مؤرخ کشف و شرح آن است. طبیعی است که هیچ مؤرخی نمیتواند کل گذشته را کشف کند. این امر هم به سبب عدم برجامانی شواهد کافی از گذشته و هم به علت تخصص محدود مؤرخ، ممکن نیست. بهرغم این، در دو مورد اخیر نمیتوان به نقد مورخ پرداخت، چون از یکسو او هیچ نقشی در حفظ شواهد تاریخی ندارد و از سوی دیگر هیچ مورخی نمیتواند متخصص تمام حوزهها باشد (مانند اقتصاد، سیاست، فرهنگ، مذهب …). از این حیث، آنچه در مورد ناقصخوانی تاریخ اینجا منظور نظر است، کتمان قصدی گوشهای از تاریخ است به مقصد توجیه وضعیت سیاسی کنونی. یک مثال از تاریخ جهانی ممکن این مورد را روشن سازد: وینستون چرچیل، نخستوزیر انگلیس هم در کشور خودش و هم در دیگر کشورهای اروپایی یک قهرمان بهحساب میآید. وی که در جریان جنگ دوم جهانی – جنگی که منجر به شکست هیتلر شد – انگلستان را رهبری میکرد، منجی لیبرالیسم اروپا در برابر فاشیسم دانسته میشود. به همین دلیل مجسمهها و تصویرهای او بهویژه همراه با سیگار معروفش در همهجا، بهشمول کلبهای شبانه، دیده میشوند. در برابر اینهمه شهرت، آنچه در مورد این مرد تا هنوز پنهان بوده، و یا حداقل به اندازهی قهرمانیهای او باز نشده است، نقش او در تداوم استعمار و بدتر از همه در مرگ حدود سه میلیون هندی در بنگال است. مثلا فیلمی که اخیرا در مورد وی ساخته شده (تیرهترین ساعت) به این مورد نپرداخته است. منابع مرسوم همچنان، علاوه بر رویداد قبلی، هیچ اشارهای به راسیست بودن وی بهویژه در برابر افغانها، اعراب، هندیها و چیناییها، نکرده است. واضح است که چنین خوانشی از تاریخ انگلستان و در کل از تاریخ جهان غرب، دریافتها و موقفهای معینی را حمایت میکند. مثلا یکی این مورد که شکست هیتلر میباید تنها مدیون انگلیس (چرچیل) دانسته شود تا نتیجهی قربانیهای هندیها. علاوه بر این، بحث مقاومت در برابر پرداخت غرامت به سرزمینهای استعمارشده و مشروعیت انگلیس بهعنوان کشور مبلغ حقوق بشر و … نیز مطرح میباشد. به این ترتیب، کتمان تاریخ به سیاست روز مرتبط میشود.
با مثال فوق حالا میتوان به دو مورد ناقص خوانی تاریخ در کشور خود ما پرداخت: یکی آنکه در آن تنها بر جنایات واقع شده در یک عصر تمرکز میشود و یکی که تنها بر قهرمانیها.
در خوانشهای امروزی تاریخ در کشور، یکی از دورههای که ناقص خوانده میشود عصر امیر عبدالرحمان است. در این شکی نیست که عبدالرحمان در برابر بهویژه هزارهها مرتکب، به تعبیر امروزی، نسلکشی شده است و وی به این دلیل قابل نکوهش است. اما آنچه در این تفسیر از یاد میرود، ستم او در حق همقومیهای خود او و در کل زمینهای است که تمام این اتفاقات در طی آن رخ داده است. عبدالرحمان معمار دولت مدرن افغانستان است. قبل از وی افغانستان کنفدراسیون قومی بوده است، به مفهومی که شاه در رأس قبایلی قرار داشت که به وی سرباز تهیه میکردند (سنگور: ۲۰۱۶، ۴۴۲). عبدالرحمان برای اولینبار این رسم را به هم زد و با تضعیف قدرت سران قبایل و حمله بر آنها، نفوذ دولت را تا حدی به درون اقوام وارد ساخت. وی، بهعنوان نمونه، قوم غلجایی – رقیب و تاج و تخت خود را به شمال کوچانید و دلیل اصلی این امر تضعیف قدرت این قوم و وابسته ساختن به دولت بود (سنت کوچ دادن اجباری اقوام رقیب بعدا نیز ادامه یافت و در مواردی توأم بود با خشونت بیش از حد، مثلا در قضیهی قیام صافیها و دیگر اقوام، دولت در برابر آنها از تمام قوه بهشمول بمباران هوایی استفاده کرد و در پایان اقوام سرکش را به سراسر افغانستان پراکنده کرد تا دیگر تاب مقاومت نداشته باشند. در این زمینه نگاه کنید به دوید، قهرمانان عصر: ۱۹۹۶). جهد عبدالرحمان را میباید در مسیر تلاشی قرار داد که تیمور شاه پسر احمدشاه ابدالی به خرج داده بود: تضعیف قدرت قوم به نفع استقلال دولت. تیمور شاه انتقال پایتخت را از قندهار به کابل به همین منظور انجام داد. ناقصخوانی تاریخ در مورد عبدالرحمان عبارت است از تنها دیدن جنایت وی در برابر هزارهها و ندیدن آنچه او بر ضد پشتونهای همقومش و تمام قدرتهای تهدیدکنندهی اقتدار دولتی، انجام داد.
مورد دوم احمدشاه مسعود است. در حال حاضر آنچه حداقل بهصورت رسمی در مورد وی وجود دارد، مثل چرچیل، همه مثبت است. وی یک فرماندهی شجاع جنگ چریکی علیه روس بهحساب میآید، سپس قهرمان مقاومت بر ضد طالبان. در این خوانش، بهنظرم، گذشته از اغراق در این زمینه (چون تاریخ دورهی جهاد، احمدشاه مسعود را تنها یکی از فرماندهان مهم حزب جمعیت اسلامی میداند) بخش بزرگی از اتفاقات مرتبط به وی حذف میشود. مثلا این امر که وی قبل از کودتای کمونیستی به پاکستان پناه برده بود و در همان زمان بر ضد حکومت داوود در پنجشیر دست به حملهای مسلحانه زده بود، این واقعیت که وی عضو حزبی بود که دولت پاکستان در خاکش اجازهای فعالیت آن را داد و توسط امریکا و کشورهای خلیج حمایت مالی میشد (سلطانعلی کشتمند، ۲۰۰۲، ۵۷۴)، و نیز جنایتهای که بهصورت عموم در جریان جهاد واقع شد. علاوه بر این، در اکثر روایتهای رسمی و مسلطِ عامه، نقش مسعود در جنگهای داخلی دوباره صفر است. به همین دلیل او بعدا قهرمان مقاومت علیه طالبان دانسته میشود، درحالیکه قبل از آن کمتر به این مطلب اشاره میشود که طالبان به چه دلیل بر ضد دولت مجاهدین قیام کردند؛ قیامی که مورد حمایت مردم نیز قرار داشت. تمام این جرحها در تاریخ دوباره به هدف توجیه رفتارهای امروزی کسانی صورت میگیرد که خود را میراثدار وی میدانند بهویژه این ادعا که هرگاه پشتونها صاحب قدرت بودند، جنایاتی دورهی عبدالرحمان خلق شده، اما زمانی که به یک تاجیک این فرصت فراهم گردیده است، علاوه بر اینکه وی مرتکب جنایت نشده، بر ضد اشغال جنگیده و کشور را آزاد کرده است؛ بنابراین تاجیکها برای احراز قدرت شایستهتر از پشتونها هستند. در این زمینه در تاریخ ما مثالهای فراوانی دیگری نیز وجود به ویژه دوباره مورد عبدالرحمان خان در روایت پشتونیزهی آن که وی در آن مرتکب هیچ جنایتی نشده است. من به این دلیل به نقد روایت آخری نمیپردازم چون در جامعه در حال حاضر این تفسیر، چنانچه در بالا تذکرش رفت، بهاندازهی کافی به نقد گرفته شده است.
ب: تکعاملخوانی تاریخ
جرید دایمون کتابی دارد به اسم «اسلحه، ریشه و فولاد: ۱۹۹۷». این کتاب برندهی جایزههای متعدد بهشمول جایزهی بخش نوشتههای غیرتخلیقی پولیتزر میباشد و تا هنوز به ۲۵ زبان ترجمه شده است. علاوه بر این، در سال ۲۰۰۵ ، گروه نیشنل جیوگرافیک، مستندی را نیز براساس همین کتاب منتشر کرده است. کتاب در کل جوابی است به این پرسش یالی – باشندهی گینهی نو – که چرا غرب ثروتمند است و جزیرهی که او در آن ساکن میباشد، فقیر؟ جوابی که در کتاب ارائه شده مبتنی بر مطالعهی تاریخ سیزده هزارسالهی بشر است. با وجود این، نویسنده خود متخصص پرندهها است و تحصیلات رسمی او در زمینهی بیولوژی است. در کل جواب کتاب این است: همه چیز به جغرافیا مربوط میباشد؛ فقر و ثروت، پیروزی و شکست، تمدن و بربریت همه از موقعیت جغرافیایی جوامع میآید. دایمون توضیح میدهد که غرب و شرق، برخلاف گینهای نو، توانستند به مرحلهی زرع زمین برسند و این ناشی از آبوهوای مناسب و وجود حیوانات، مثل گاو و اسب و سگ، در این حوزه بوده است. جامعهی مبتنی بر زراعت بعد خط را بهمنظور ثبت جزئیات دانههای زرعشده و حفظ آنها اختراع کرد و نیز به سبب عدم کوچ مداوم، موفق به ایجاد تشکیلات سیاسی و عقاید پیشرفته شد. در نهایت نتیجه این شد تا این گروه ثروت بیشتر بیندوزد و برخلاف، مثلا، باشندگان گینهی نو که هنوز در عصر شکار بهسر میبرند، بهویژه بهدلیل نداشتن گاو بهمنظور قلبهی زمین، همچنان فقیر باقی بمانند. درحالیکه نویسنده مدعی است شرق و غرب بهدلیل قرارگرفتن در نیمکرهی شمالی آبوهوای یکسانی داشتهاند، اما ما نمیدانیم چه چیزی سبب شده است که غرب ثروتمندتر از شرق باشد. آنچه در بهترین شکل در این کتاب ارائه شده تفسیر تکعاملی از تاریخ است. تنها چیزی که در تاریخ اهمیت دارد جغرافیا میباشد و بهاینترتیب بهویژه استعمار هیچ نقشی در خلق نابرابری جهانی نداشته است. واضح است که در فهم تاریخ به این شکل موقف کیها توجیه میگردد و چه اتفاقاتی از تاریخ که جدا در خلق وضعیت نابرابر ما نقش داشتهاند، حذف میشوند.
تئوریهای تکعاملهی تاریخ هیچ وقتی کم نیاوردهاند. هر عصری حداقل چند نمونهی آن را شاهد بوده است. در حال حاضر مثلا مارکسیسم – حداقل در نسخهی سنتی آن – میگوید «تاریخ همهی جوامع تا این زمان تاریخ مبارزهی طبقاتی بوده است: آزاد در برابر برده …». برخی شاخههای افراطی فمینیسم نیز با تعویض طبقه با جنسیت، با این تئوری موافقاند. نظریهی برخورد تمدنها (در نسخهی عملی اسلامی آن نیز که عبارت از داعش میباشد) همچنان همین سخن را بهویژه در مورد جهان پس از جنگ سرد گفته است درحالیکه جای طبقه را به مذهب خالی کرده است. نیز فاشیسم همین موقف را اعلام کرده است، اما با جایگزینی طبقه با نژاد.
با وجود این، تقلیلگرایی افغانی جای طبقه را به قوم خالی میکند. در این تفسیر «قوم» عنصر اصلی در فهم تمام رویدادهای تاریخی است. در این دریافت مثلا تعارضات میانقومی، استعمار، نهاد مستقل دولت، مذهب، تقابل میان شهر و روستا … همه به حاشیه میرود. در چنین تفسیری از تاریخ، مثلا از جنگ صافَیها علیه دولت بهعنوان حادثهی تاریخی یاد نمیشود. بهدلیل اینکه در این حادثه پشتون علیه پشتون میجنگد. در این تفسیر قیام حبیبالله کلکانی یا اصلا جنبه مذهبی ندارد و یا وزن این عنصر اندک است و در عوض آنچه در این تعارض نقش اصلی را بازی میکند، قومیت کلکانی در برابر قومیت امانالله میباشد. همحزبی بودن ببرک کارمل و دکتر نجیب نیز بخشی از تاریخ بهحساب نمیرود. علاوه بر این، درحالیکه عامل اصلی شکلگیری حرکتهای اسلامی رونق گرفتن احزاب کمونیستی بوده است (دوید: ۲۰۰۲، ۱۷۵)، اما در تحلیل این رویداد همه چیز به عنصر قومیت ارتباط داده میشود. از سوی دیگر، در ادامهی این نوع خوانش، طرحکنندگان غیرخودی عقاید مدرن نیز از تاریخ حذف میشوند. امانالله خان تنها بهدلیل اینکه از قوم دیگری است ولو طرحکنندهی بحث برابری انسانها بوده است، بهشمول برابری قومی و جنسیتی، نادیده گرفته میشود. همچنان کمونیستها که تمام پروژهی آنها برقراری عدالت اجتماعی بود لقب قهرمانان عدالت اجتماعی را کسب نمیکنند، بلکه یک خودی دیگر صاحب این لقب میشود (در بحث کمونیستها مسلما که عنصر مخالفت با جنبش جهاد و شکست آنها در برابر این جنبش مطرح است و نیز بهدلیل اینکه آنها مسأله عدالت اجتماعی را در قالب قومیت نمیدیدند). در تمام تحلیلهای تاریخی جز قومیت عوامل دیگر حذف میشوند (در این زمینه، بهعنوان نمونه، نگاه کنید به شکلگیری دولت در افغانستان، رحیمی: ۲۰۱۹). این دریافت، تحریف تاریخ و سادهسازی آن است. تاریخ پیچیده است. تاریخ زندگی است و زندگی متأثر از هزار و یک عامل میباشد. کسانی که ادعا دارند چیزی بهنام علم تاریخ وجود ندارد، ادعایشان همین است. تاریخ را نمیتوان با اتکا به چند عامل تفسیر کرد – چه برسد به یکی؛ و هر کسی این کار را انجام دهد، عمل او سیاست محض است و هیچ ارتباطی با تاریخ ندارد.
هدف من در اینجا دفاع از خوانش سنتی تاریخ نیست. همان گونه که در بالا اشاره رفت، تفسیر سنتی تاریخ افغانستان نیز ناقص و تکعاملی است. حرف بنده، در عوض، این است که هر دو نوع تفسیر – تفسیر سنتی و تفسیر واکنشی – واجد این کاستیها است. اگرچه تاریخ همواره عبارت از تفسیر گذشته توسط مؤرخ است و هیچ مؤرخی بیطرف نیست، با وجود این، آنچه در افغانستان حالا بهصورت سیستماتیک انجام میشود عبارت از بیان تاریخ تنها از زبان گروههای سیاسی – قومی است. گروههای قدرتمند، چنانچه در فوق دیدیم، بهمنظور مشروعساختن خواستهای سیاسی کنونی خویش، تاریخ را تفسیر کردهاند. مشخصتر، درک تاریخ در افغانستان امروزی در دو حد افراط قرار دارد: یکی که همه چیز را به نفع یک قوم و دستگاه دولت تفسیر کرده است و دیگری جانب دریافت اعتراضی که همه چیز را بر ضد دولت و قوم حامی آن بهحساب میبرد. آنچه نیاز است صدای سومی در میان این دو افراط میباشد. مسلما که این سومیها نیز تاریخ را به نفع خود تفسیر خواهند کرد اما فایدهی این کار این خواهد بود که با پیوستن به دو تفسیر اولی، تصویر کاملتری از گذشته ارائه میکند که در آن صداهای کمتری حذف خواهد بود.