- گفتارهای اوشو
- مترجم: محمد ستوده
سنگپارهست لعل کان آنجا
بوالفضولست عقل و جان آنجا
صوفی، دنیاگریز نیست و اصلا سنت تصوف چنین چیزی را برنمیتابد. صوفی حتا با دنیاگریزی مخالف است. او به قدردانی از جهان و زندگی اعتقاد دارد. مبنای تصوف این است که آفریدگار تنها از طریق آفریدهها قابل دسترس است. برای رسیدن به خالق، نیازی به کنارهگیری و گریز از مخلوق نیست؛ زیرا چنین عملی، مانع رسیدن به اوست. روگردانی از مخلوقاتاش به معنای روگردانی از خود اوست.
بهرغم آن، برای یک صوفی کنارهگیری از جهان رخ میدهد. چنین نیست که او از جهان دوری جوید، بلکه با دستیافتن به حضور خدا، جهان برای او غایب میشود و دیگر چیزی برای کنارهگیری وجود ندارد؛ «که یکی هست و هیچ نیست جز او». صوفی از جهان چشمنمیپوشد، اما زمانی فرامیرسد که جهان در نگاه صوفی ناپدید میشود. صوفی با زندگی در جهان درمییابد که جهانی وجود ندارد؛ آنچه هست، فقط خداست.
صوفی یک پارسای ریاضتکش نیست. او بیمار نیست و به تحمیل رنج بر خود باور ندارد. صوفی زندگی ساده دارد؛ فارغ از انحراف و آزمندی. کیفیت زندگانی یک صوفی پیوسته تغییر میکند، بدون آنکه برای چنین کاری زحمت بکشد. تمام سعی او این است که خدا را به یاد داشته باشد، نه اینکه خود را تغییر دهد.
بگذارید قدری عمیقتر به باطن شما نظر اندازم. اگر این نکته را از دست دهید، شاید تمام مطالب را دربارهی صوفیزم از دست دهید. صوفی فقط به یک چیز تمرکز میکند: خدا را به یاد داشتن (ذکر). به میزانی که ذکر عمیقتر میشود، علاقهمندی به جهان کمتر میگردد. هر قدر که او به حقیقت غایی نزدیکتر میشود، وقایع معمولی جذابیتاش را از دست میدهند و کنار میروند. دلیلش این است که وقتی طلای اصلی را مییابید، دیگر از حمل طلای جعلی خودداری میکنید. وقتی الماس واقعی را یافتید، سنگهای رنگ شدهای را که با خود داشتید، کنار میگذارید.
یک انسان اهل گریز میگوید: «از سنگهای رنگی برحذر باشید تا بتوانید به الماس واقعی دست یابید.» صوفی اما برعکس آن را میگوید: «با دستیابی به الماس واقعی، آنچه که الماس واقعی نیست خودبهخود از زندگی شما بیرون خواهد شد.»
هرگاه درک شود که الماس اصلی کافیست، آن الماسهای قلابی از چشم میافتند. و هرگاه این شناخت باعث چشمپوشی از الماس غیرواقعی شود، هیچ خراش و زخمی بر شما بجا نمیگذارد. مرتاضها و زاهدان از زخمهای بزرگ رنج میبرند. آنها تا هنوز پخته نشدهاند؛ وگرنه، افتادن میوهی پخته از درخت هیچ خراشی بر درخت جا نمیگذارد. اگر میوهای خام را بچینید، هم درخت را آسیب میزنید و هم میوه را.
آیا زیباییِ افتادن خودبخودی یک میوهی پخته را از درخت ندیدهاید که چه خاموشانه و مختارانه به زمین میافتد؟ شاید درخت اصلا متوجه نشود که میوهای افتاده است و شاید میوههم متوجه نشود که از جایش کنده شده است.
صوفیزم آسانترین راه ممکن است. صوفی بیپیرایه زندگی میکند. این سادگی و بیپیرایگی اما حاصل تلاش نیست؛ زیرا سادگیِ که محصول تلاش باشد، دیگر سادگی نیست، بلکه پیچیدگی است. وقتی برای چیزی تلاش میکنید، هدفی وجود دارد، میلی وجود دارد، عطشی وجود دارد و شما هوس چیزی را دارید. با پرورش چیزی در درون خود، میکوشید چیزی شوید. «شدن» یک آرزو است، پس چگونه یک آرزو میتواند ساده باشد؟ به این دلیل، پرورش دادن چیزی در درون خود، یک امر ساده نیست. درویشی و سادگی که نتیجهی تمرین و ممارست باشد، هرگز نمیتواند زیبا باشد. اصلا از اول، آنها سادگی نیستند.
میتوانید به این کشور و کشورهای دیگر بگردید و زاهدان را ببینید که سادهزیستی آنها هدفمند و معطوف به یک مقصد است. آنها آرزومند خدایند، آنها طمع رسیدن به خدا را دارند؛ به این دلیل آنها آمادهی پرداخت هزینه برای آن است.
صوفی اما میگوید: خدا حاضر است؛ مطلقا حاضر. فقط به یک ذهن ساده نیازمندید و چیزی را که نیاز دارید یک حالت ناانگیختگی (no-motivation) است. شما فقط به محو شدن در سکوتِ همین لحظه نیاز دارید، نه تلاش برای به دست آوردن چیزی در فردا. آنچه را که آخرت میپندارید، چیزی جز سایهی مطول فرداهای شما نیست. در این صورت، آنهایی که فکر میکنند پس از مرگ به بهشت یا نیروانا دست مییابند، مردمان حریصاند. آنها اصولا دیندار نیستند.
صوفیزم به افسانههای جهانِ دیگر از قبیل بهشت و دوزخ باور ندارد. نه به این معنا که وجود بهشت را انکار کند، بلکه صوفی به آن اهمیتی قایل نیست. صوفی ابنالوقت است. سادهزیستی او از فهماش میآید، نه از مشق و تلاش. صوفی یک تماشاگر زندگی است و به این طریق از پارساییِ گل سرخ آگه میشود. او میبیند که گل سرخ چه اندازه ساده است و پارسایی آن چه زیباست. او مثل یک گل سرخ، پارسا میشود. این سادگی، فقر نیست. غنای گل سرخ در سادگی آن است. چه ثروتی بیشتر از آن میتواند باشد؟ گل سرخ، ساده و پرشکوه است و هیچ تجملی بالاتر از آن نیست.
صوفی ابنالوقت است؛ مثل یک گل سرخ در لحظه میشکفد: ساده و شکوهمند. فقر بر او تحمیل نشده است، بلکه او جان فقیر دارد؛ بدین معنا که دیگر نفس (ego) در او وجود ندارد؛ همین. صوفی دلبستهی فقر نیست.
باید بدانید که مردمانی هستند که به سرمایه دل بستهاند و کسانی نیز شیفتهی فقرند. این دو گروه از هم تفاوتی ندارند.
***
درویشی را قصه میکنند که به ملاقات یک پیر طریقت رفت و با دیدن ثروت او با خود اندیشید: «چطور صوفیزم و این همه رفاه میتواند باهم باشد؟» پس از سپری کردن چند روز با آن مرشد، تصمیم گرفت آنجا را ترک کند. مرشد گفت: «بگذار همراه سفرت باشم!»
آن دو پس از آنکه فاصلهای را پیمودند، درویش متوجه شد که کشکولاش را جا گذاشته است. از مرشد اجازه خواست تا برگردد و آن را بردارد.
مرشد پاسخ داد: «من از همهی داراییام گذشتهام، اما تو حتا نمیتوانی یک کاسهی گدایی خود را جا بگذاری. پس باید از همینجا راه ما را از هم جدا کنیم.»
***
صوفی نه شیفتهی سرمایه است و نه دلبستهی فقر؛ او اصلا به هیچ چیزی دلبسته نیست. زمانی که شما به هیچ چیزی دلبسته نباشید، نیازی به ترک آن نیز ندارید. کنارهگیری، روی دیگر دلبستگی است. کسانی که بلاهت دلبستگی را درک میکنند، کنارهگیری نمیکنند. آنها در این جهان زندگی میکنند، اما از این جهان نیستند.
این را به خاطر بسپارید: اصرار عامدانه بر فقر، خودش یک نوع دلبستگی است. اصرار عامدانه بر هرچیزی دیگر نیز یک لغزش نفس است.
صوفی بیپیرایه زندگی میکند و خواست مشخصی ندارد. برای او اگر قصری پیش آید، خوش آید؛ اگر کلبهای هم پیش آید، بازهم خوش آید. اگر چنان شود که او پادشاه گردد، این هم بد نیست؛ و اگر چنین شود که به گدایی بپردازد، این هم هیچ عیبی نیست. او چیزی را ترجیح نمیدهد. او همینطور در لحظه زندگی میکند و به هرآنچه خدا در اختیارش گذاشته راضی است. او چیزی را تغییر نمیدهد.
موضوع فوق باید درک شود؛ زیرا دین در امتداد سدهها، کنارهگیری را به بشر تعلیم داده است و قرنهاست که با تمایل شدید به گریزگرایی (escapism) به حیات خویش ادامه میدهد. صوفی اما یک رویکرد کاملا متفاوت دارد، بسیار سالمتر، بیعیبتر، انسانیتر و طبیعیتر. زیرا براساس نگاه صوفیانه، گریز، از ترس میآید و در ترس، تطور وجود ندارد. وقتی که چیزی خودبهخود از میان رفت ـ نه اینکه شما آن را حذف کنید، بلکه به دلیل غیرضروری بودن و غیرمهم بودن حذف شودـ در این صورت آزادی مجال مییابد.
ترس هرگز موجب آزادی نمیشود، بلکه آزادی حاصل یک آگاهی عالی است. صوفی به یاد خدا در جهان زندگی میکند. او با آنکه در جهان زندگی میکند، اما خدا را به یاد دارد. او به بازار میرود، اما قلبش با ذکر خاصی میتپد. همان ذکر در همه جا دوام مییابد. او در این جهان دچار غفلت نمیشود؛ کار او همین است.
چه از جهان بگریزید چه نگریزید، اگر غافل شوید، بازار و معبدی فرقی ندارد، خدا را فراموش میکنید. اگر به یاد او باشید، اگر آگاه و مترصد باشید، خدا در هرجا هست؛ همانقدر که در اینجاست، در هرجای دیگر هم هست. همانقدر که اکنون است، پسان هم هست. دیگر مسأله این نیست که کجا به سراغ او برویم؛ میتوان راحت در همینجا بود و در یک سکوتِ پر از بیداری، او را تماشا کرد. پس از آن زندگی بیپیرایه و مرتب خواهد شد.
بلی، بیپیرایگی همین است: یک حالت دستنخورده و یک زندگیِ که با چیزهای غیرضروری، غیرمهم، پیشپاافتاده و مبتذل شلوغ نشده باشد.
بگذارید تکرار کنم که صوفی به افسانهها باور ندارد و به همین سبب برای او باانگیزه بودن مطرح نیست. او به فرداها باور ندارد، بلکه در نظر او زمانها فقط اکنون است و مکانها هم همینجاست.
نغمهی پرندهگان برای صوفی سروش آسمانیست و خدایش مجزا از هستی نیست. رقصنده در رقص معنا دارد، بنابراین، او به خدای شخصگونهای که پشت ابرها نشسته است، باور ندارد. خدای صوفی یک وجود فراشخص است. او را در همین لحظه احساس کنید. او در همینجا حضور دارد، آنگونه که در هرجای دیگر. فقط همآوایی با او نیاز است و فرورفتن در آن یگانگی درونتان. پس از آن، همه چیز خاموش است و در این خاموشی از حضور یک فراشخص آگاه میشوید که پیرامونتان را فراگرفته است.
کسی که به خدای شخصگونه باور دارد، هنوز نابالغ است. چنین خدایی وجود ندارد. خدای شخصگونه چیزی جز یک ایدهی بزرگنمایی شده و مبالغهآمیزِ یک پدر نیست. این یک ایدهی بچهگانه است. زمانی که به نیایش میپردازید، اگر به فکر یک خدای شخصگونه باشید، یک ابلهاید. کسی وجود ندارد که به نیایش شما گوش دهد. خدا اما وجود دارد، ولی نه به گونهی یک شخص.
خدا یک کلیت و مجموعهی تمام هستی است. به این دلیل، عبادت تنها با سکوت ممکن است. نمیتوانید خدا را مخاطب قرار دهید، بلکه فقط با یک سکوت مطلق میتوانید به نیایش او بپردازید.
اگر اکنون خاموش باشید، لحظهیتان مملو از عبادت میشود. در کُل عبادت همین است. زمانی که همه چیز ساکت و ساکن است، فکری به سرتان خطور نمیکند؛ نفسهایتان آرام میشود و لحظهای فرامیرسد که تقریبا تنفسی هم وجود ندارد. در چنین یک سکوتی شما به حقیقت وصل میشوید؛ با او یگانه میشوید و همین یگانگی، عبادت است.
***
اکنون به ابیات سنایی توجه کنید:
سنگپارهست لعل کان آنجا
بوالفضولست عقل و جان آنجا
وقتی که سنایی به «آنجا» اشاره میکند، منظورش چیست؟ همان سکوتی است که قبلا گفته شد. زمانی که مطلقا در سکوت نیایش و در مقام سمادی (smadhi) قرار میگیرید. در این حالت، طرز نگاه شما به کلی فرق میکند. زمانی که آرزوها در ذهن شما هیاهو برپا میکند، حتا یک سنگ معمولی را لعل میبینید و آمال خویش را در یک سنگ عادی جستجو میکنید؛ میپندارید که آن سنگ خیلی باارزش است.
در غیر آن، زمانی که بردهی آرزوها نباشید، لعل چیزی جز یک سنگ معمولی نیست. الماسها هم در واقع چیزی جز یک سنگ معمولی نیستند. تصور کنید که جنگ جهانی سوم رخ دهد و تمام مردم نابود شوند، آیا تفاوتی میان الماس و سنگهای معمولی باقی خواهد ماند؟ آیا بازهم تفاوتی میان الماس کوه نور و ریگهای کنار سرک وجود خواهد داشت؟ نه، تفاوتی وجود نخواهد داشت.
معنای سخن بالا این است که تفاوتها برساختهی ذهن آدمهاست و انسان است که به اشیا اعتبار میبخشد. این یک تفاوت ساختگی است؛ اینها چیزهاییست در ذهن آدمی. هرگاه انسان وجود نداشته باشد، دیگر نه یاقوتی معنا خواهد داشت و نه ریگی، بلکه هردو یک چیز خواهند بود. دیگر الماس کوه نور هم هیچ امتیازی نخواهد داشت.
***
زمانی که ذِن در یک جنگل میزیست، از روی اتفاق پادشاه به دیدار او آمد. او تحایف بیشماری برای ذن آورده بود. در میان آنها خلعتی نیز وجود داشت که با الماسهای گرانقیمت تزیین شده بود. بهترین خلعتی که پادشاه داشت، همان بود. شاه آن ردای مخملین را به ذن پیشکش کرد.
ذن آن را پذیرفت، اما فورا به پادشاه برگرداند و گفت: «لطفا این را پس بگیرید.»
شاه احساس ناراحتی کرد و گفت: «این یک هدیه از جانب من است. نمیخواهی با پذیرفتن آن مرا خوشحال کنی؟ اگر نپذیری، احساس حقارت خواهم کرد.»
مرشد گفت، مسأله این نیست که شما را خوشحال کنم. اگر اصرار کنی، پیش خودم نگه میدارم. اما یک چیز را باید بگویم: من در اینجا به تنهایی زندگی میکنم و هیچ کسی دور و برم نیست؛ پس چه کسی این ردا را تحسین خواهد کرد؟ من در میان غزالان و فاختهها زندگی میکنم و گاهی هم شیر نزد من میآید. تمام این جانوران به من خواهند خندید. لطفا مرا اسباب خندهی آنها مساز و این را پس بگیر. آنها به من خواهند خندید و فکر خواهند کرد که در این پیری عقل خود را از دست دادهام.
ذن ادامه داد: «من همراهان خودم را دارم، پرندگان و جانورانی که نه پروای الماس را دارند و نه به این چیزها ارزش قائلاند. لطفا این تحفه را پس بگیرید، لطفا با پس گرفتن این، مرا مدیون خود بسازید. این چیزها در جایی که بلاهت بشر غالب باشد، کاملا عالی است، اما در اینجا عبث خواهد بود.»
***
این امتیازها و دستهبندیها توسط بشر به وجود آمده است؛ در غیر آن، همه یک رقماند. برای درک این موضوع نیازی به جنگ سوم جهانی نیست؛ لحظهای که از بند ذهن رها شوید، فورا قادر به درک این موضوع خواهید شد. در غیاب ذهن، جهان را دگرگونه میتوان دید؛ زیرا ذهن، جهان کنونی را مطابق شکل خاص خودش ساخته است. زمانی که از دنیای ذهنی بیرون آیید، تمام این جهان ناپدید میشود. گویا جهان ذهنی، یک خواب بوده است. در چنین حالتی بیداری رخ میدهد و اشیا را آنگونه که هست میبینید.
ایمانویل کانت، فیلسوف آلمانی میگفت: «شما اشیا را آنگونه که هست، نمیتوانید ببینید». سخن او از به لحاظ فلسفی درست است. اگر فعالیت شما وابسته به ذهن باشد، اشیا را آنگونه که هست، نمیتوانید ببینید؛ زیرا ذهن با پیشداوریهای خود همواره آنها را میپیچاند، انکشاف میدهد، تغییر میدهد، طراحی میکند و به شیوههای گوناگون رنگ میزند. ذهن اجازه نخواهد داد تا شما واقعیت اشیا را ببینید؛ زیرا تمام چیزها را فلتر میکند. به همین دلیل، ایمانویل کانت درست میگوید.
***
چنین شنیدهام که:
یک بریتانیایی با یک ایرلندی نزد ناخدای یک کشتی که بهسوی امریکا در حرکت بود رفتند و از او خواستند تا به آنها اجازه دهد که به جای خرید بلیط، در کشتی کار کنند. کاپیتان با بریتانیایی موافقت کرد، اما از ایرلندی خواست تا تضمین بیاورد. ایرلندی به ساحل رفت و اسناد لازم را آورد، اما از برخورد تبعیضآمیز ناراحت شد و تصمیم گرفت که آن را جبران کند.
یک روز، هنگامی که باهم عرشهی کشتی را میشستند، مرد انگلیسی کنار نرده رفت و تسمهی دلو را به دست خود پیچاند و آن را در آب انداخت. خم شد تا دلو را بالا بکشد که موج بزرگی آمد و او را از عرشه پایین انداخت.
مرد ایرلندی تمیزکاری را توقف داد و به کنار نرده رفت. در آب هرقدر نگاه کرد اثری از مرد انگلیسی دیده نمیشد.
مرد ایرلندی با چهره حقبهجانب به کابین کاپیتان رفت و گفت: «کاپیتان! شاید به یاد داشته باشی که وقتی وارد کشتی شدم از من ضمانتنامه خواستی، اما آن مرد انگلیسی را بدون ضمانت اجازهی کار دادی؟»
ـ «البته که به یاد دارم. مبادا که برای شکایت آمده باشی؛ شکایت داری؟
ـ «شکایت که نه، دوست ندارم. فقط آمدم که بگویم از اعتمادت سوء استفاده شد. خبر داری کاپیتان که آن مرد انگلیسی….»
«منظورت دقیقا خیانت است؟
«بلی درست فهمیدی. آن مرد انگلیسی یکجا با دلو جان را کشید!»
*
اگر یک پیشداوری در ذهن خود داشته باشید، دیدگاهتان برمبنای همان شکل خواهد گرفت. ذهن چیزی جز همین پیشداوریهای مضاعف نیست. ذهن به معنای کُلِ گذشتهی شماست و هرچه که وارد آن میشود، در واقع از فلتر همین گذشتهها عبور میکند. به این دلیل، وقایعی را که درک میکنید مخدوش خواهد شد، رنگین خواهد شد و زمانی که به شما میرسند چنان دگرگون خواهند شد که اصلا توان درک واقعیت آنها را نداشته باشید.
ایمانویل کانت درست میگوید، اما صرفا از نگاه فلسفه. او از دنیای مراقبه چیزی نمیداند. او از دنیای صوفیان، پیروان ذن و تائوئیستها آگاه نیست؛ وگرنه راهی وجود دارد که اشیا را آنگونه که هستند، درک کنیم: فقط ذهن را کنار بگذارید. با چشمانِ شسته به اشیا نگاه کنید که فقط در این صورت، واقعیت مخدوش نمیشود.
با چنین چشمانی، فورا متوجه میشوید که صدف، دیگر صدف نیست؛ یاقوت دیگر یاقوت و الماس نیز دیگر الماس نیست. سپس تمام امتیازها، تفاوتها، معیارها و داوریها ناپدید میشوند و تمام اشیا بدون برچسب، بدون نام و بدون دستهبندیها ظاهر میشوند.
سنگپارهست لعل کان آنجا
بوالفضولست عقل و جان آنجا
و کسانی که اندکی با مراقبه آشنا شدهاند، جهان در نظر آنها حقیر شده است. آنها از دنیا کنارهگیری نمیکنند؛ زیرا دنیا برای آنها فاقد اهمیت است و حتا ارزش کنارهگیری را هم ندارد. زمانی که شما از جهان کناره میگیرید، در واقع به آن ارزش قایل میشوید؛ با چنین کاری، در واقع اعتراف میکنید که: «جهان خیلی ارزشمند است و اگر از آن کناره نگیرم، گرفتار آن خواهم شد». زمانی که از جهان گریزان میشوید، بدین معناست که از آن میترسید؛ وگرنه، چرا باید از آن فرار کرد؟ همین فرار شما از جهان، نشان میدهد که چیزهایی شما را وسوسه کرده است که به آن دلبسته شدهاید و میترسید که اگر با آنها زندگی کنید، سقوط خواهید کرد. این کار، عجز شما را نشان میدهد. شخص گریزان در واقع به ناتوانی و ترس خود اعتراف میکند.
قول صوفیان این است: پروای چیزی را نداشته باشید، به تأمل و مراقبه رو بیاورید. به آن سکوت فطری رو بیاورید. در وجود خود به آرامش برسید؛ اول وجود داشته باشید، سپس نگاه کنید و خواهید دید که چیزی وجود ندارد تا شما را مشغول کند. در چنین حالتی، هردو قطب (دلبستگی و کنارهگیری) از بین میروند.
سنگپارهست لعل کان آنجا
بوالفضولست عقل و جان آنجا
نه تنها چیزهای قیمتی ارزش خود را از دست میدهند، بلکه تجربههای به اصطلاح معنوی شما نیز ابلهانه به نظر میآیند و تمام ادعاهای شما احمقانه میشوند.
معیار یک صوفی واقعی این است که او هیچ ادعای برتری ظاهری و معنوی نخواهد داشت. او زندگانی بسیار بیپیرایه و بیادعا خواهد داشت. چگونه میتواند ادعای چیزی را کند؟ زیرا او در باطن خویش دریافته است که کسی وجود ندارد تا ادعای چیزی را داشته باشد؛ او «از تهی سرشار» است. او به مقام فنا رسیده است؛ محو شده است. او ادعایی ندارد؛ مدعی از میان رفته است.
سنایی میگوید: ادعای برتری معنوی، اوج حماقت است؛ زیرا کسی که ادعای برتری ظاهری دارد، قابل بخشش است. او احمق است، اما قابل عفو. اما کسی ادعای غنای معنوی دارد، قابل بخشش نیست. اوج حماقت همین است. شما همچنان به امتیازهای ظاهری ارج مینهید و هنوز خودستایی میکنید، اما انسان واقعا معنوی در حقیقت یک گمنام میشود.
*
داستان شگفتانگیزی از یک پیر طریقت ذِن وجود دارد که وقتی او به مقام کمال (Samadhi) دست یافت، پرندگانی به حضورش میآمدند که هرگز قبل از آن نمیآمدند. آنها به اطراف مرشد جمع میشدند، روی شانههای او مینشستند، روی سرش مینشستند و در دامناش میرقصیدند. گویی آن مرشد نیز یک پرنده باشد.
آوازهی او در میان مردم پیچید. پیروانش مدعی شدند که «نگاه کنید، این یک مرشد واقعی است. یک مرشد واقعی باید چنین باشد. دیگر هیچ مرشدی بهسان او نیست. او به حدی از کمال رسیده است که دیگر حتا پرندگان نیز از او نمیترسند. عشق و مهربانی او حتا برای پرندگان نیز قابل درک است.»
روزی اتفاق عجیبی رخ داد: پرندگان دیگر به حضورش نیامدند و ناپدید شدند. پیروانش روزها صبر کردند، اما پرندگان دیگر نیامدند. آنها متحیر شدند. علت را از مرشد پرسیدند؛ او پاسخ داد: «هیچ اتفاق خاصی نیفتاده است. پرندگان به حضورم میآمدند؛ زیرا تا آن زمان ادعایی در درونم وجود داشت که گویا «به چیزی دست یافتهام»، اما اکنون حتا همان ادعا نیز از بین رفته است. به همین دلیل، پرندگان هم مرا از یاد بردهاند.
«اکنون من یک گمنامم. حالا حتا پرندگان میدانند که من گمنام و یک هیچام. آنها میآمدند زیرا من تا آن زمان کسی بودم. اکنون که فنا شدهام، آنها هم نمیآیند. آنها کسی را در اینجا نمیبینند؛ در اینجا فقط یک «غیبت» باقی مانده است.»
*
فنا همین است. صوفیان همین مقام را فنا میگویند. در این مقام، فاقد ادعا میشوید؛ نه ادعای مقام معنوی دارید و نه هیچ چیز دیگری. به یاد داشته باشید که هرگونه ادعای معنوی بودن خودش یک باردوش است.
ادامه دارد…