گفتارهای اوشو
مترجم: محمد ستوده
از درونش چو بوی جان یابند
بیزبانان همه زبان یابند
به حقیقت شنو نه از سر جهل
نیست این نکته بابت نااهل
کاین همه رنگهای پرنیرنگ
خُم وحدت کند همه یک رنگ
پس چو یکرنگ شد همه او شد
رشته باریک شد چو یکتو شد
وهم و خاطر دلیل نیکو نیست
هرکجا وهم و خاطر است او نیست
وهم و خاطر ز آفریدهی اوست
آدم و عقل نورسیدهی اوست
زانکه او فارغ است از چونی
زشت و نیکو درون و بیرونی
زانکه اثباتِ هستِ او بر نیست
همچو اثبات مادر اعمی ست
***
جلالالدین رومی به طرز خاصی عاشق نی بود. آهنگ محلیِ وجود دارد که چنین میخواند: «مپرسید که چرا خداوند نَی را آفرید// او میخواست مردم رومی را بشناسند». اگر چنین نبودی، چگونه مردم رومی را میشناختند؟ سببِ آفرینش نَی همین است.
آنگاه که یک انسان به کمال میرسد، به نَی بدل میشود. یک آهنگ در او زاده میشود؛ آهنگی که پیوسته دوام دارد. بودا به مدت چهلودو سال آن را میخواند. روزها و سالها میگذشت، اما آن نغمه دوام داشت. مهاویرا همان کار را میکرد؛ محمد همان نغمه را میسرود؛ بهاءالدین و جلالالدین نیز همان آواز را میخواندند. آوازی را که اکنون در اینجا میشنویم و در آن غرق میشویم نیز از همان نَی است: حکیم سنایی.
***
مبدأ آن آواز سکوت است؛ یک سکوت متراکم. آن سرود از خالیبودن مطلق شما سرچشمه میگیرد. شما به یک گذرگاه خدا بدل میشوید؛ به یک بامبوی خالی؛ به یک نی و خدا از نَی شما به آوازخوانی میآغازد.
تمام کتابهای بزرگ جهان، سروش آسمانیاند. اما شما زمانی قادر به فهمیدن آنها خواهید شد که معنای سکوت را دریابید. معنای آن کتابها را با مراجعه به خود آنها نخواهید فهمید، مگر با مراجعه به سکوت خودتان. وقتی در موقعیت مشابه کریشنا قرار گیرید، قادر به درک معنای «بگوادگیتا» خواهید بود که «آهنگ ملکوتی» و سروش آسمانی است. اما چگونه آن آهنگ را خواهید فهمید، درحالیکه حتا معنای سکوت را نمیفهمید؛ مبدأ آهنگ کجاست؟ آن آهنگ سرشار از سکوت است: یک سکوت متراکم.
شما تا زمانی که در مقام «فنا» ــ در همان حالتی که قرآن به محمد نازل شد ــ قرار نگیرید، قادر به فهم آن نخواهید بود. فقط در همان حالت آن را میفهمید. و شگفتی در این است که اگر به سکوت وجودیِ خویش پی ببرید، قادر به فهم تمام کتابهای بزرگ جهان خواهید شد. آنگاه در آنها هیچ تناقضی نخواهید یافت. اما اکنون اگر به خواندن قرآن، انجیل و گیتا آغاز کنید، گیج و سردرگم خواهید شد؛ چون میان آنها تناقض و تضاد را میبینید؛ لاغیر.
دربارهی تناقضهایی که قرآن و گیتا باهم دارند سخن نمیگوییم. حتا اگر تنها خود گیتا را بخوانید، هزاران تناقض در آن مییابید. قرآن را با گیتا مقایسه نمیکنیم، بلکه فقط خود گیتا را اگر با یک نگاه انتقادی بخوانید، تعجب خواهید کرد؛ زیرا کریشنا همواره خودش را نقض میکرد. شما بجز از طریق مراقبه، اصلا توان فهم آن را نخواهید داشت.
اگر مراقبه کرده باشید، حتا سخنان شما حلاوت قرآن و گیتا را به خود میگیرد؛ بلی، حتا سخنان خودتان. شما به عنوان کسی که همیشه گنگ و ساکت بودهاید، ناگهان به سخن خواهید آمد که نه تنها دیگران را غافلگیر میکنید، بلکه خودتان نیز غافلگیر خواهید شد؛ زیرا نمیدانید که مبدأ سخنان شما کجاست. در این حالت، کلام شما از ماورا میآید و شما فقط یک وسیلهاید برای بیان آن.
از درونش چو بوی جان یابند
بی زبانان همه زبان یابند
به حقیقت شنو نه از سر جهل
نیست این نکته بابت نا اهل
و زمانی که در عالم سکوت، کسی با شما سخن میگوید، با گوش حقیقت بشنوید، نه از سر جهل. منظور سنایی از جملهی «به حقیقت شنو» این است که ذهن فرسودهی خود را وارد ماجرا مکنید؛ به تفسیر آنچه میشنوید مپردازید وگرنه آن را از دست خواهید داد. فقط به اتفاقاتی که میافتند گوش دهید؛ نیاز به تفسیر نیست؛ لازم نیست درگیر فهمیدن آن شوید و قوهی ادراک خود را دخیل کنید.
فقط گوش دهید، آنگونه که به نغمهی مرغان گوش میدهید؛ آنگونه که به شرشر آب؛ آنگونه که به صدای باد در هنگام عبور از لای درختان صنوبر. چگونه گوش میدهید؟ آیا تلاش میکنید که آن را رمزگشایی کنید؟ به یک گیتارنواز چگونه گوش میسپارید؟ قوهی عقل خود را به کار نمیاندازید، بلکه با گوشِ قلب خود آن را میشنوید. فقط گوش میدهید و از آن هدفی ندارید. شنیدن محض، فوقالعاده لذتبخش است. با آن آهنگ به نوسان میافتید و احساس رقصیدن میکنید.
وقتی که آن پدیدهی «بینهایت» به عبور از شما میآغازد و آن سرچشمهی ماورایی به پر کردن شما شروع میکند، باید درست و به همان روش شنیده شود.
با گوش حقیقت بشنوید، نه از سر جهل. اگر ذهن خود را وارد ماجرا کنید، تمام فرایند را مختل میکنید. سپس چیزی را خواهید آموخت که در واقع گفته نشده است و دربارهی چیزی صحبت خواهید کرد که آن را نشنیدهاید.
پس عالیترین تمهید، سکوت است؛ سکوتی در غیبت ذهن. و زمانی که سکوت مطلق حکمفرما شود، قادر به شنیدن خواهید شد.
آن نغمه پیوسته ادامه دارد، اما شما قادر به شنیدن آن نیستید؛ زیرا برای شنیدن آن آماده نیستید. اینطور نیست که روزی در بیستوپنج قرن پیش، به صورت ناگهانی زیر درختِ بودا (Bodhi tree)، خدا فقط با بودا سخن گفت. یا اینکه چهارده قرن قبل، ناگهان در بالای آن کوهها، خدا بر محمد نازل شد. نه، اینگونه نیست؛ خدا هرلحظه نازل میشود.
هنگامی که این سخنان را به شما میگویم، در واقع چشمدید خود را بازگو میکنم. خدا هر لحظه نازل میشود. او نمیتواند نازل شدنش را متوقف کند؛ شیوهی موجودیت او همین است. قرآن هر لحظه به شما نازل میشود، گیتا هر دم به پیرامون شما میبارد، اما شما مستعد دریافت آن نیستید. شما یک ظرف سرچپهاید: بارش مدام میبارد، اما ظرف شما تهی میماند.
مثل این است که آفتاب طلوع کرده باشد، اما شما با چشمان بسته نشسته باشید. لحظهای که چشمان خود را میگشایید، شاید فکر کنید که تازه خورشید طلوع کرده باشد. اما اینگونه نیست؛ خورشید در آنجا بوده، اما دیدگان شما بسته بوده است.
خدا نمیتواند حتا لحظهای غایب باشد؛ زیرا در فقدان او تمام جهان فرومیپاشد.
به حقیقت شنو نه از سر جهل
نیست این نکته بابت نا اهل
چه کسی نااهل است؟ متعجب خواهید شد از اینکه بدانید منظور همان پندیتها، ملاها و مردمان دهانپنددادهاند. آنها نااهلاناند؛ زیرا آنها چنان خود را دانا میگیرند که حتا قادر به شنیدن سخن دیگران نیستند. حتا اگر خدا بر آنها نازل شود، خردهگیری خواهند کرد. آنها حتما این کار را میکنند؛ امکان ندارد که دخالتی نکنند. اگر کسی پیرو گیتا باشد و خدا از طریق او صحبت کند، او سخن خدا را با گیتای خود میزان خواهد کرد. مدرک نااهل بودن او همین است.
خدا همیشه به شیوهی تازه سخن میگوید. او همیشه اصیل و بدیع است. او نیازی به تکرار سخنان کهنه ندارد. او باری به شیوهی گیتا سخن گفت و دیگر هرگز به آن شیوه سخن نخواهد گفت. باری نیز به صورت یک بودا در «داماپادا» به سخن درآمد، اما دیگر هرگز به آن روش زبان نخواهد گشود.
انسانها توقع دارند که خدا به همان شیوههای کهنه به سخن درآید. من هزاران نامه دریافت کردهام که بنیادیترین سوال آن این است: «چرا رفتارت مثل بودا نیست؟» اما چرا من باید مثل یک بودا رفتار کنم؟ آن مردمان یک توقع قالبی از من دارند. وقتی که میبینند من متفاوتتر از بودا سخن میگویم، بیدرنگ احساس خطر میکنند. میترسند که مبادا اشتباهی صورت گرفته باشد.
اما میدانید؟ بودا به روش خودش سخن گفت؛ او کریشنا را تکرار نمیکرد؛ نه، هرگز. مردم شاید نزد او رفته و میگفتهاند: «چرا مثل کریشنا سخن نمیگویی؟» البته که کریشنا هم به شیوهی خود سخن گفت، او هم «راما» را تکرار نمیکرد و مردم حتما نزد او میآمدهاند: «چرا بهسان راما سخن نمیگویی؟ چرا به شیوهی راما زندگی نمیکنی؟»
مردمان نااهل همینهایند. و آنها نااهلانِ دهانپنددادهاند. آنها دربارهی کتابها بسیار میدانند، اما چیزی از زندگی نمیدانند. زندگی همواره نو است.
وقتی که یک گل سرخ میشکفد، تکرار گلهای قبلی نیست؛ منحصر به فرد و غیر قابل قیاس است. به همین روش، خدا هم هر زمانی به صورت تازه جلوه میکند. او همیشه بیهمتا است. او هرگز خود را در قالب تجربههای گذشتهاش نمیریزد. او مدام از گذشتههایش فراتر میرود و از خویش جلو میزند. او هرگز محدود به گذشته نیست؛ زیرا او زنده است.
اگر خدا با شما طوری سخن بگوید که با کریشنا گفت، معنایش این است که در مدت پنج هزار سال او هرگز رشد نکرده است؛ یعنی در این مدت او زنده نبوده است. پس، در این صورت نیازی به او نیست؛ زیرا رهنمود ضبط شدهی او کافی است.
اگر چیزی در خود احساس میکنید که با انجیل یا گیتا یا کتابهای دیگر مطابقت میکند، آگاه باشید که شاید ذهن شما دارد خدعه درمیآورد. خدا با هیچ چیزی مطابقت نمیکند، او همواره بینظیر است. سرود خدا همیشه نو است.
به حقیقت شنو نه از سر جهل
نیست این نکته بابت نا اهل
کاین همه رنگهای پر نیرنگ
خم وحدت کند همه یک رنگ
و اگر به درستی گوش داده باشید، شگفتزده خواهید شد:
کاین همه رنگهای پر نیرنگ
خم وحدت کند همه یکرنگ
قرآن، گیتا، انجیل، داماپادا و دائودهجینگ، همهی اینها بیدرنگ یکرنگ خواهند شد و تمام رنگها در یک رنگ منحل خواهند شد. در این حال، طیفهای هفتگانهی رنگ ناپدید میشوند و همه یکرنگ میگردند: سفید. از این رو رنگ سفید همیشه نمادی برای وحدت بوده است؛ برای یگانگی و برای خلوص.
پس چو یکرنگ شد همه او شد
رشته باریک شد چو یکتو شد
وحدت عارفانه همین است. وقتی که خود را در آن «کلیت» منحل میکنی، تمام تفاوتها ناپدید میشوند. پس از آن تمام چیزها مجزایند، اما مجزا نیستند؛ متفاوتاند، اما متفاوت نیستند. پس از آن، «هرچند نغمههاست مخالف، صدا یکیست».
وهم و خاطر دلیل نیکو نیست
هرکجا وهم و خاطر است او نیست
آگاه باشید که سردرگمی ریشه در عقلتان دارد. عقل یک ترکیب قاتیپاتی از «وهم و خاطر» است. عقل هرگز شما را به حقیقت نمیرساند؛ حد اکثر میتواند حدس بزند و استنباط کند، اما حقیقت، نه حدس زده میشود و نه استنباط میگردد. حقیقت مسألهی گمانهزنی نیست، بلکه یکی از این دو حالت است: یا میدانی یا نمیدانی.
چگونه میتوانید پدیدهی ناشناخته را حدس بزنید؟ میتوانید در باب امور شناخته حدس بزنید، اما در باب ناشناختهها هرگز. معنای «ناشناخته» این است که شما چیزی دربارهی آن نمیدانید، هرگز از آن خبری ندارید. پس، چگونه حدس خواهید زد؟ چگونه میخواهید دربارهی ناشناخته فکر کنید؟ تنها «شناختهها» قابلیت آن را دارند که دربارهیشان فکر شود. پس فکر کردن یک فرایند تکراری است و روی یک دایره میچرخد. فکر، شما را به حقایق تازه رهنمایی نمیکند؛ هرگز شما را به کشفیات نمیرساند.
تنها در دین چنین نیست، بلکه در هر موضوعی قضیه همین است، حتا در ساینس. کشفیات بزرگ در فرایند فکر کردن انجام نشدهاند؛ تمام کشفیات بزرگ ساینسی در غیاب ذهن اتفاق افتادهاند. و اکنون ساینسدانان از آن پدیده آگاه میشوند.
برای مثال، وقتی مادام کوری چیزی را کشف کرد، تمام سرنخهای ممکن را آزمود، اما مسأله حل نشد. او به مدت سه سال به شدت بالای یک مسأله کار میکرد. شامگاهی بسیار خسته و مانده بود و فکر کرد: «همینقدر بس است. بیخی کافی است!»
شبی بر بودا هم اتفاق مشابه افتاد. او به مدت شش سال پیوسته کوشیده بود تا بتواند درک کند که خودش کیست، اما بارها و بارها ناکام مانده بود. او در آن شب متوجه محدودیتی شد و به چنین تصمیمی رسید: «کارم به پایان رسید. بهنظر میرسد که راهی وجود ندارد، همه عبثاند.» او کل ایدههای خود را کنار گذاشته خوابید. دمادم صبح به «آگاهی» دست یافته بود.
دلیلش این بود که بعضی چیزها آن شب در خوابش روشن شده بود. تلاش، دیگر فایدهای نداشت. او تمام تلاشهایش را تا آخرین مرحله انجام داده بود. آن شب کاملا آرام خوابید و حتا اندکترین رویایی خوابش را مختل نکرد؛ چون زمانی که تمام آرزوها از سر بهدر شوند، رویاها نیز گم میشوند. رویاها، سایههای آرزوهای شماست.
تمام آن شب فقط یک نیایش باصفا برای بودا بود. او در آن شب به مراقبهای دست یافت که هرگز با تلاش نمیتوانست به آن برسد. زمانی که تا آخرین مرحله تلاش میکنید، اما تلاشهای شما بینتیجه میماند، همیشه چنین اتفاقی میافتد. به یاد داشته باشید که اکنون چنین اتفاقی نمیتواند بیفتد. و اگر شما به آنجا بروید ــ و آن درخت هنوز هم در آنجا در «بودگایا» باشد و تمام شب هم زیر آن بخوابید ــ هیچ اتفاقی نخواهد افتاد. شما فقط دوستدختر یا دوستپسرتان را در خواب خواهید دید و سیاهیِ که شما را زیر خواهد گرفت. شب شما، فقط شب شما خواهد بود، نه شبِ بودا؛ چون شما تا کنون هیچ کاری نکردهاید که به چنان شبی دست یابید.
فرایند دستیافتن به چیزی، متناقض بهنظر میرسد؛ بدین معنا که در نخست آدم باید هرچه در توان دارد، انجام دهد؛ سپس از تلاش دست بکشد. بعد از آن، به آن چیزی که در جستجویاش بود، دست مییابد؛ به سرعت دست مییابد.
برای مادام کوری عین اتفاق افتاد. البته جهان او کاملا متفاوت بود. بودا در جستجوی «من کیستم؟» بود، اما مادام کوری در جستجوی نتیجهی یک مسألهی ریاضی. او یک ریاضیدان و یک ساینسدان بود.
آن شب مادام کوری خسته و ازپافتاده بود و بهنظر میرسید که دیگر امیدی برای دوام کارش باقی نمانده است. او نا امید شده و ایدهی خویش را کنار گذاشته بود. سپس با خودش چنین تصمیم گرفت: «آن سه سال ضایع شده است. فردا صبح پروژهی جدید را آغاز میکنم.»
میان اکنون و فردایش ــ که قرار بود پروژهی جدید را آغاز کند ــ حدود هشت تا دوازده ساعت وقفه وجود داشت. در همان شب اتفاق مورد نظر افتاد. از لایههای زیرین وجودش چیزی خاموشانه و به آرامی در آگاهی او رخنه کرد. چیزی از درک شهودی او به درک عقلانیاش نفوذ کرد.
در حالت خواب به طرف میز تحریر رفت و چیزی را نوشت؛ در همان حال برگشت و دوباره خوابید. صبح پاسخی را روی میز دید که به دستان خودش نگاشته شده بود. او حتا به خاطر نمیآورد که خودش آن را نوشته باشد. کمکم به یادش آمد که بلی، خوابی دیده بوده است. او در خواب دیده بوده که بهسوی میز رفته و چیزی نوشته است. اکنون او میدانست که آن یک خواب نبوده، بلکه یک رخداد واقعی بوده است؛ چون پاسخ نیز موجود بود. این در حالیست که او به مدت سه سال برای آن تلاش کرده بود، اما پاسخی نیافته بود.
آن شب چه اتفاقی افتاد؟ عین همان اتفاقی که بر بودا افتاد. عقل نمیتواند به پدیدههای ناشناخته دست یابد؛ ناشناخته فقط در عالم شهود قابل دسترس است. عقل فقط میتواند در عالم شناختهها کارا باشد؛ این هم خوب است، اما محدودیتها دارد.
وهم و خاطر دلیل نیکو نیست
هرکجا وهم و خاطر است او نیست
و هرجا که پای وهم و خاطر و عقل شما در میان باشد، خدا نیست. عقل، شما را تحت سلطهی خویش نگه میدارد و نمیگذارد خدا را ببینید. خدا میآید، به تکرار میآید و به دروازه تکتک میزند، مگر هرگز شما را فارغ و قابل دسترس نمییابد. شما پیوسته با عقل خویش درگیرید و او ناگزیر میشود برگردد.
وهم و خاطر ز آفریدهی اوست
آدم و عقل نورسیدهی اوست
وهم و خاطر را او آفریده است. پس، چگونه یک جزء بتواند کل را بشناسد؟ آیا دست شما کلیت وجود شما را میشناسد؟ آیا یک تار موی شما میتواند بقیهی کلیت وجود شما را بشناسد؟ چنین چیزی امکان ندارد.
و عقل پدیدهی بسیار ریزی از هستی بیکران اوست. مگر عقل شما چیست که برای انجام امور محال تلاش میکند تا کلیت هستی را در قبضهی خود بگیرد. تمام تلاش عقل در این مورد، عبث است.
باری اگر بدانید که تلاش شما در کل بیهوده است، آرام میشوید. سپس معجزه رخ میدهد؛ آنچه که غیر قابل حصول بود، میسر میشود، ولی شما نمیتوانید آن را به دست آرید. برعکس، وقتی خاموشاید، او شما را تصاحب میکند و به چنگ میآورد.
زانکه او فارغ است از چونی
زشت و نیکو درون و بیرونی
زانکه اثبات هست او بر نیست
همچو اثبات مادر اعمی ست
کسی که میخواهد خدا را با عقل اثبات کند بهسان آن مرد کوری است که تلاش میکند چیزی را توصیف کند که آن را ندیده است. یک کور با آنکه به مدت نُه ماه در بطن مادر زیسته و از او زاده شده است، اما نمیتواند مادرش را توصیف کند؛ چون نابیناست.
ما در وجود خدا زندگی کردهایم و میکنیم. ما در بطن او به سرمیبریم و تا ابد از آن بیرون نمیشویم. پس، نمیتوانیم او را توصیف کنیم و تا هنوز چشمی نداریم تا بتوانیم او را ببینیم.
***
از همین رو، نمادی وجود دارد به نام «چشم سوم». دو چشم ظاهری ما فقط میتواند همین جهان و دنیای بیرونی را ببینند. چشمان دوگانه فقط قادر به دیدن عالم دوگانه (اضداد)اند: شب و روز، تابستان و زمستان، زندگی و مرگ، زن و مرد، نیروی مثبت و منفی (yin/yang) و انواع دیگر اضداد. «دو» به معنای «دوگانه» است.
چشم سوم به معنای چشمِ «یگانه» است. آن چشم یگانه تا هنوز در شما مضمر و غیرفعال است. چنین نیست که چشم سومی در واقعیت وجود داشته باشد، بلکه این یک استعارهی بسیار ارزشمند و فوقالعاده مهم است. این استعاره بر «یگانه» دلالت دارد. فقط «یگانه» میتواند «یگانه» را بشناسد؛ «دوگانه» همیشه «دوگانه» را میشناسد.
چشم سوم (واحد) که میتواند دنیای درون را تماشا کند، در پشت این چشمهای ظاهربین «دوگانه» قرار دارد. تا زمانی که آن چشم واحد در شما فعال نشود، قادر به شناختن خدا نیستید. اعتقاد شما از روی ناچاری و ریا است. بیاعتقادی نیز کمکی نمیکند و بازهم مکاری است.
نه مؤمن باشید و نه منکر، بلکه یک جوینده باشید. با اشتیاق به جستجوی خدا گام بردارید. مگویید که او هست؛ مگویید که او نیست. آخر چگونه آدم چیزی را به زبان بیاورد که نه آن را دیده است و نه آن را میشناسد؟
ادامه دارد…