محافظ با شتاب وارد حجرهی ملا عبدالرحیم آخوند شد. ملا عبدالرحیم آخوند با عصبانیت گفت:
«چند بار گفتم که بدون تق تق وارد اتاق ما نشو».
محافظ گفت:
«بخشش میخواهم. کسی پیش حویلی آمده و میخواهد شما را ببیند».
ملا گفت:
«بگو، کدام وقت دیگر بیاید. امروز جمعه است. من یک ساعت بعد به نماز میروم».
محافظ گفت:
«گفتم شما وقت ندارید. ولی او گفت کارپنتر».
ملا عبدالرحیم آخوند باورش نشد. پرسید:
«چه گفت؟»
- گفت کارپنتر. کارپنتر.
ملا عبدالرحیم آخوند تسبیح خود را بین سجاده گذاشت، سجاده را چهار قات کرد، از جای خود بلند شد و به دنبال محافظ خود از در بیرون آمد. در حویلی باز با تأکید به محافظ خود گفت که آیا واقعا کارپنتر را درست شنیده یا نه. درست شنیده بود. دروازهی حویلی را که باز کردند، ملا عبدالرحیم آخوند نزدیک بود از خوشحالی سکته کند. ملا محمداحسان کنار تویوتای خاکستری خود منتظر ملا عبدالرحیم آخوند ایستاده بود. ملا محمداحسان پیش آمد و ملا عبدالرحیم آخوند را در آغوش گرفت. قطرات اشک از هر دو طرف گونههای لطیف ملا عبدالرحیم لغزیدند و میان ریش انبوهش رفتند.
ملا عبدالرحیم آخوند گفت:
«الحمدلله، الحمدلله، الحمدلله. بیایید داخل. موتروان را هم بگو بیاید».
ملا محمداحسان گفت:
«نه نه، من آمدهام که ترا به خانهی خود ببرم».
ملا عبدالرحیم آخوند گفت:
«بیا اول یک چای بخوریم، به نماز جمعه برویم، نان چاشت را بخوریم، باز گپ میزنیم».
- نه، تو با من بیا. من با تو کاری بسیار ضرور دارم.
- خیریت است؟
- خیر و خیریت است. برو بوتت را بپوش. نان چاشت و شام را در خانهی من میخوریم. به بادیگاردت بگو… فامیلت هم اینجاست؟ به فامیلت بگو…نه، به فامیلت نگو، تنها به بادیگاردت بگو.
- عیالم نیست.
- خوب، به بادیگاردت بگو که شب پیش من میمانی و فردا پس میآیی.
- بدون بادیگارد بیایم؟
- بلی، نترس. هیچ چیز نمیشود.
***
بعد از غذای شام، ملا عبدالرحیم آخوند به یکی از قندیلهای نیلیرنگ سقف خیره شده بود. هرچه فکر میکرد که ملا محمداحسان قصری به این شکوه و زیبایی را چگونه در کابل خریده است، فکرش به جایی نمیرسید. ولی معما فقط این نبود. هفت سال پیش خود ملا عبدالرحیم آخوند در تشییع جنازهی ملا محمداحسان شرکت کرده بود و حتا جسد او را در قبر گذاشته بود. ملا محمداحسان توسط نیروهای دولتی کمین خورده بود و شهید شده بود. بعد از صلح دولت با مخالفان، یاران ملا محمداحسان مقبرهی متشخصی برای او ساخته بودند و چندین بار در تلویزیون ملی برنامهی بزرگداشت او را پخش کرده بودند. ملا عبدالرحیم آخوند سه سوال داشت:
دوم، پس آن کسی که در کمین نیروهای دولتی شهید شده بود کی بود؟ سوم، ملا محمداحسان از کجا به چنان دارایی حیرتآور رسیده است؟ اول،… ولی ملا عبدالرحیم آخوند مردد بود که سوال اول را هم بپرسد یا نه.
پس از سکوتی طولانی، پیالهی چای را بر میزک شیشهای کوچک پیش روی خود گذاشت و گفت:
«خوب، ملا محمداحسان برادر، این سبزههای داخل حویلی عجیب بودند. من در هیچ جا این قسم چمن مقبول ندیده بودم…»
ملا محمداحسان خندید و گفت:
«ساده استی ملا صاحب. چمن مصنوعی است. در کابل این قسم چمن کی جور میشود؟ آن هم در این فصل سال. تو هیچ علف سبز در این ملک میبینی؟»
ملا عبدالرحیم آخوند به ساعت دیجیتال روی دیوار که قاب نقرهای داشت و در صفحهی بنفش تاریکش عدد ِ آبی 9:17 میدرخشید نگاه کرد.
ملا محمداحسان گفت:
«خوابت آمده؟»
ملا عبدالرحیم آخوند گفت:
«نه،… ساعت خیلی خوبش است. من یک سوال دارم…»
ملا محمداحسان قاه قاه خندید و گفت:
«سوالت این است که من هفت سال پیش کشته شده بودم یا نه».
- بلی. همین است.
- جوابش پیش رویت نشسته. اگر کشته شده بودم، حالی من و تو اینجا ننشسته بودیم.
- ولی من خودم در آخرین لحظه که ترا در قبر گذاشتیم، چهرهات را دیدم.
- در این صورت، من کشته شدهام. ههههههههه.
- ریشخندی نکن، برای من این سوال جدی است.
- درست، ولی تو که جواب مرا قبول نداری. من پیش رویت نشستهام و تو میگویی من هفت سال پیش جنازهات را دیدم.
- پس آن کس که کشته شد کی بود؟
- نمیدانم. ولی من نبودم. ملا متقی و مولوی نصیرالدین و ملا رحمت و ملا عبدالباقی به زور مرا وادار کردند که مخفی شوم تا آنها بتوانند بگویند که من کشته شدهام.
- ولی من ترا با همین قیافه در قبر گذاشتم…
- والله من که زندهام و همین حالا پیش رویت نشستهام. تو قبول نکن.
ملا عبدالرحیم آخوند لحظهای به فکر فرو رفت. در سی سال آشناییشان، هیچ وقت از ملا محمداحسان دروغی نشنیده بود. در آن سالها که هر دو در پیشاور پاکستان به کورس انگلیسی میرفتند و محمداحسان به خاطر تلفظ بسیار غلیظ کلمهی Carpenter به احسان کارپنتر معروف شده بود، همین محمداحسان به راستگویی و درستکاری هم مشهور بود. حتما آن کشته کس دیگری بوده…
با لحنی ملامتگرانه به ملا محمداحسان گفت:
- امروز نه نماز ظهر را خواندیم، نه نماز عصر را ، نه نماز مغرب را و نه نماز خفتن را.
ملا محمداحسان لنگی بزرگ سیاه خود را از سر خود برداشت؛ بعد مثل این که بخواهد عرض دهان خود را اندازه بگیرد با انگشت اشاره و شصت خود هر دو گوشهی سبیلهای نازک خود را نوازش کرد و از زیر پیشانی خود به ملا عبدالرحیم آخوند نگاه کرد.
گفت:
«ملا صاحب، خودت را تکلیف نکن. نخواندیم دیگر. نشد. ولی به سوالهایت جواب میدهم. به سوال دومت جواب دادم. واقعا نمیدانم آن کس که کشته شد کی بود. سوال سومت این است که این دارایی را از کجا پیدا کردهام. جوابش ساده است. خدا داده. ولی سوال اولت…»
- تو خبر داری سوال اول من چیست؟
- بلی. من از همه چیز آگاه استم. میپرسی که آن بوتل که سر میز دیدی چیست؟ درست است؟
- بلی، من نمیخواستم بپرسم. ولی …
- آن بوتل ویسکی است. از خارج برایم آوردهاند. نامش John Crow است. من از بس خوشش دارم آن را کرو جان میگویم. جان است جان.
- ویسکی چیست؟
- ویسکی… ویسکی چیز است… باش من بیارمش…
- مشروب که نیست.
- هست. میدانی که مشروب است. اگر نمیدانی هم بدان که از همان مشروبهایی است که خداوند عظیمالشان در بهشت وعدهیشان را به ما داده است.
- من نمیخورم.
- میخوری. در کتاب الاعراف سعیدالدین زنجانی خواندیم که…یادت هست؟ یکجا خواندیم که در شریعت بابی است به نام منفله. منفله یعنی جایی که گناه حریقیه سر گناه غافله انداخته میشود و باعث طهارت قلبی مومن میشود. چهار نمازت فوت شد، یک پیاله جان کرو بخور که پاک شوی.
ملا عبدالرحیم آخوند پیاله ویسکی کرو جان را مثل آب سرکشید. دومیاش را با طمانینهی بیشتر نوشید. گفت که مشروب سر او هیچ تأثیر ندارد. ملا محمداحسان تماشا میکرد. ملا عبدالرحیم آخوند اول لبخند میزد. بعد شروع کرد به سخنرانی. او می گفت و ملا محمداحسان از خنده میمرد. او دستک میزد و قندیلها را به طریق ایمان دعوت میکرد و ملا محمداحسان از خنده بیهوش میشد. ملا عبدالرحیم آخوند یک دانه نخود نمکی را از بشقاب برداشته بود و در خطابهای آتشین نقل میکرد که حضرت موسی کلیمالله با یک نخود لشکر فرعون را در بادغیس شکست داد. هرچه ملا محمداحسان میگفت صبر کن، ملا عبدالرحیم آخوند با حرارت بیشتر نطق میکرد. عرق از نوک دماغش میچکید. سوگند یاد میکرد که تا کنون افغانستان رییسجمهوری به خوبی حفیظالله امین نداشته. تکرار میکرد که «جنتها جایش، جنتها جایش». آخر به گریه افتاد. میگفت میخواهد سر و جان و مال خود را فدای وطن کند.
***
آفتاب از لای پرده مثلث نوری باریکی بر قالین نقش کرده بود. ملا عبدالرحیم آخوند چشمان خود را باز کرد و به پهلوی راست خود چرخید. آن مثلث را بر قالین دید. سرش سنگین بود. دهانش خشک شده بود. چند ثانیه وقت گرفت تا بفهمد در کجاست. چشمش به سر آهویی خورد که بر دیوارهی کنار در نصب شده بود. اتاق بزرگی بود. بیشتر به طرف راست چرخید. نیمخیز شد و از جک آب روی میز کنار تخت کمی آب در پیاله ریخت. آب را نوشید و حلقش تازه شد. کنار جک و زیر موبایل خودکاغذی را دید که ملا محمداحسان برایش گذاشته بود:
«صبح یا چاشت بخیر. من ابلیس بودم. ملا محمداحسان شهید را خدا بیامرزد. این قصر از این پس متعلق به توست. به این شماره زنگ بزن؛ شمارهی تلفن حاجی میرشاه در پل باغ عمومی است. دکان رختفروشی دارد. از این آبهای نجس که شب خوردی دارد. زن حلال هم جور میکند. زیر تخت سه هزار دالر برایت گذاشتهام».
ملا عبدالرحیم آخوند موبایل را برداشت و به شمارهای که ابلیس روی کاغذ نوشته بود، زنگ زد. کسی گوشی را برداشت و گفت:
«هلو، کیستی؟ هلو! در این وقت صبح».
تلفن را قطع کرد. دراز کشید و موبایل را بر سینهی خود گذاشت. دوباره موبایل را برداشت و زنگ زد.
- هلو. هلو.
- بلی. حاجی صاحب میرشاه استید؟
- بلی. شما؟
- من ملا عبدالرحیم آخوند استم.
- کاری داشتید؟
- بلی. من یک خواهش داشتم. یک آشنا نمرهی شما را به من داد. آیا میتوانید امروز برای من…
- ملا صاحب، ملا صاحب، هرکس که به شما چیزی گفته، دروغ گفته. ما الحمدلله مسلمان هستیم. ما از این کارها نه کردهایم و نه میکنیم. دست من به بیتالله شریف رسیده. گپ غلط به شما گفتهاند. توطئه است.
- هلو! هلو!… قطع کرد.
ملا عبدالرحیم آخوند زیر لب گفت:
«نباید میگفتم ملا عبدالرحیم آخوند استم».