گاردین – امی صدقی از زبان تانیا جویا
مترجم: جلیل پژواک
من در سال 1983 در شمال لندن متولد و در یک خانواده بنگالی-بنگلادشی بزرگ شدم. میخواستم یک جوان بریتانیایی باشم اما از طرف خانوادهام تحت فشار بودم که «یک دختر مسلمان خوب» باشم و با جامعه غربی ادغام نشوم. خانوادهی من «ناکارآمد» بود. آدم وقتی به مادر و پدر خود اعتماد نداشته باشد، یاد میگیرد به «اولیای امور» در کل اعتماد نکند.
وقتی 17 ساله بودم به شرق لندن نقل مکان کردیم. در آنجا دوستان جدیدی یافتم، اما آنها دخترانی بهشدت محافظهکار و مذهبی بودند و مرا بهدلیل «غربیبودن بیش از حدم» سرزنش میکردند. آنقدر احساس افسردگی داشتم که فقط میخواستم آدم جدیدی شوم. پسرکاکایم، که تأثیر زیادی برمن داشت، در دانشگاه افراطی شده بود. او در مورد خلافت به من آموخت. من بسیاری از فتواهای اسلامی سعودی را در انترنت میخواندم. فکر میکردم به دنبال حقیقت میگردم.
در سال 2003 در راهپیمایی ضدجنگ عراق در لندن شرکت کرده بودم که مردی نوار کاغذی را به من داد که بر روی آن نام یک وبسایت همسریابی مسلمان نوشته شده بود. در همین وبسایت بود که من با «جان جورجلاس» آشنا شدم. او یک امریکایی بود که به اسلام گرویده بود. جان در خانواده طبقه متوسط بزرگ شده بود، چندزبانه بود و بسیار باهوش بهنظر میرسید. او الگویم شد.
من در اولین سفر جان به لندن با او ازدواج کردم چون میدانستم ازدواج با جان تنها راهی است که میتوانم خانه را ترک کنم. اندکی بعد ما به ایالات متحده نقل مکان کردیم و صاحب یک پسر شدیم. جان هر روز افراطی و افراطیتر میشد، درست همانطور که من از نقابپوشیدن دست برداشته بودم و مستقل و مستقلتر میشدم. در سال 2006، جان به هک وبسایت یک گروه لابی طرفدار اسرائیل متهم شد و به مدت سه سال به زندان افتاد. من هنوز از نظر مالی به او وابسته بودم و متوجه نشده بودم که در یک رابطه آزارگرانه قرار دارم.
وقتی جان با عفو مشروط از زندان آزاد شد، ما با سه فرزندمان به مصر و سپس به استانبول نقل مکان کردیم. او حرف از رفتن به سوریه زده بود اما من قاطعانه گفته بودم که نمیخواهم فرزندانم را به منطقه جنگی ببرم. ما هرچند توانایی مالی اقامت در استانبول را نداشتیم اما جان به من و خانوادهاش در امریکا گفت که ما داریم به آنتاکیای ترکیه نقل مکان میکنیم. اما به جای آنتاکیا، جان ما را مستقیم به مرز سوریه برد.
وقتی نیمهشب سوار اتوبوس شدیم، متوجه نبودم جریان چیست. من پنجماهه باردار بودم و وقتی سوار اتوبوس شدیم، با این فکر که من و بچهی داخل بطنم میتوانیم بنشینیم و بخوابیم، راحت شدم. آفتاب درحال طلوع بود که ما به ایست بازرسی نیروهای سوری رسیدیم. جان به من هشدار داد که جلب توجه نکنم.
من به محض اینکه تلفن پیدا کردم، با مادرش تماس گرفتم و گفتم که جان به همهی ما دروغ گفته است. من گریه کردم و از مادرش خواستم با مأموران «افبیآی» که سالها جان را زیرنظر داشتند، تماس بگیرد. افبیآی بعدا به من گفت که اگر به ایالات متحده برگردم، به عضویت در یک سازمان افراطی متهم نخواهم شد.
در سوریه ما آب جاری آشامیدنی نداشتیم زیرا مخزنی که بالای بام خانه قرار داشت در اثر اصابت گلوله سوراخ شده بود. من و کودکانم دچار سؤتغذیه شده بودیم. میترسیدم آنها را از دست دهم. جان مرا به خاطر تماس با افبیآی سرزنش میکرد و من از اینکه او ما را فریب داده بود عصبانی بودم. در این مرحله من از پوشاندن صورتم خودداری میکردم و او مرا مایهی شرمساری خود میدانست. او تحت فشار دوستانش احساس میکرد که یا باید مرا ترک کند یا مرا کنترل کند.
سرانجام جان رحم کرد و ترتیب داد تا ما از سوریه خارج شویم، هرچند بهدلیل بسته بودن جادهها و درگیری، مجبور شدم سه هفته صبر کنم. او به یک قاچاقچی انسان پول داد تا مرا از سوریه خارج کند. ما مجبور شدیم چند مایل را بدویم و از سیم خاردار رد شویم. سپس سوار کامیونی شدیم که توسط یک تیکتیرانداز زیرآتش گرفته شده بود.
قاچاقچی قرار بود ما را به ایستگاه اتوبوس برساند، اما او ما را در وسط ناکجاآباد رها کرد. من پریشان و نگران بودم، تا اینکه یک مرد مهربان تُرک به ما کمک کرد راه خود را پیدا کنیم. من خوشحال بودم که دستکم زنده هستم. میخواستم فرزندانم زندگی خوب و رضایتبخشی داشته باشند و این خوبی را به دنیا بازگردانند.
جان در تأسیس خلافت نقش اساسی داشت و مبلغ برجسته دولت اسلامی بود. او به داعشیها کمک میکرد غربیها را جذب کنند. من دیگر هرگز او را ندیدم و بعدا فهمیدم که او در سوریه دوباره ازدواج کرده است.
سال گذشته فهمیدم که به احتمال زیاد در جریان بمباران نیروهای امریکایی در سال 2017 کشته شده است.
من اکنون در تگزاس زندگی میکنم. خانهی من فقط چند کوچه از خانهی پدر و مادر جان فاصله دارد. میدانم خوب است آنها و بچههای جان نزدیک هم باشند. شوهر فعلیام مهربان و مؤدب است. من این آزادی را که اجازه میدهد خودم باشم، دوست دارم.
من با گروه ضدافراطگرایی «ایمان مهم است» در انگلیس کار کردهام. از نظر من آموزش کلید افراطزدایی است: شما باید براساس داده، حقایق و علم پیش بروید. این چیزی است که مرا تغییر داد: من با مطالعه زیاد خودم را آگاهتر میکنم. ما برای اینکه در آرامش و صلح زندگی کنیم، باید ارزشهای مشترک داشته باشیم.