مترجم: محمد ستوده
یقین دارم که شما معمولا از سیاستمداران، معلمان، والدین و عامهی مردم شنیدهاید که میگویند نسل آینده شمایید. اما وقتی آنها شما را نسل نو عنوان میکنند، منظورشان واقعا «نسل نو» نیست؛ زیرا آنها میخواهند اطمینان یابند که شما باید همرنگ الگوهای قبلی جامعه باشید. آنها در حقیقت دوست ندارند که شما انسان جدید و متفاوت باشید. منظورشان این است که شما باید انسانهای ماشینی باشید، مطابق سنتها رفتار کنید، مقلد و معتقد باشید و حرف آنها را بشنوید. با وجود این توقعها، اگر بتوانید واقعا خود را از ترس برهانید و این رهایی شما اگر صرفا سطحی و نظری نباشد، بلکه واقعا عمیق و درونی باشد، در این صورت میتوانید یک انسان متفاوت باشید و «نسل جدید» را به میان بیاورید.
مردمان نسلهای قبلی مغلوب ترس بودند؛ ترس از مرگ، ترس از قضاوت مردم و یا ترسِ از دستدادن شغل. آنها عموما اسیر پنجهی ترس بودند. چون خدایانشان، کتابها و عباداتشان همه برخاسته از ترس بودهاند، ذهن آنها منحرف و سردرگم شده است. چنین ذهنی نمیتواند درست بیندیشد، نمیتواند استدلال منطقی، سالم و عاقلانه کند؛ زیرا تمام این کارها ریشه در ترسشان دارد. اگر به نسل قبلی نگاه کنید، خواهید دید که آنها چه اندازه از هرچیزی میترسند؛ آنها از مرگ، از بیماری، از رفتار خلاف عرف، از متفاوت بودن و از نو بودن میترسند.
ترس چیزیست که جلو شکوفایی ذهن را میگیرد و نمیگذارد احساس ما نیز بشکفد. اکثر ما با ترس میآموزیم. ترس، اصل و اساس سلطه و اطاعت است؛ والدین و دولتها نیز اطاعتطلباند. ما تحت سلطهی کتابها نیز قرار داریم، سلطهای که بهطور مثال از طریق کتابهای شانکارا، بودا و یا انشتین بر ما اعمال میشوند. مردم نیز اکثرا دنبالهروند؛ آنها یک مرجع اقتدار را به وجود میآورند و توسط تبلیغات گسترده و تولید متن برای آن و همچنان وادار کردن مردم به پیروی از آن، ضرورت اطاعت را در اذهان مردم حک میکنند.
وقتی شما مطیع باشد چه اتفاقی میافتد؟ معلوم است که دیگر اندیشیدن را بس میکنید. شما فکر میکنید که آن مراجع اقتدار، بسیار میدانند؛ فکر میکنید که آنها بسیار مردمان زوردار و سرمایهداراند و میتوانند شما را از خانهیتان بیرون بیندازند. شما به آن مراجع تسلیم میشوید، سر خم میکنید، تحت تأثیر و نفوذ آنها قرار میگیرید؛ بردهی یک ایده میشوید و به اطاعت آن میپردازید. و زمانی که ذهن به دنبالهروی از یک الگو شروع کرد، دیگر نیروی نشاط را از دست میدهد و نمیتواند به سادگی و بلاواسطه فکر کند.
اکنون آیا ممکن است که بدون استفاده از زور آموخت؟ آیا میدانید که آموختن چیست؟ اکتساب معلومات با آموختن واقعی فرق دارد و اینها کاملا دو چیز متفاوتاند. یک ماشین میتواند اطلاعاتی را به حافظه بسپارد؛ چنانکه یک ربات یا کامپیوتر همین کار را میکند. یک ماشین هم میتواند اطلاعات مشخصی را که به خوردش داده میشود، کسب کند. ماشینی که ظرفیت ذخیرهی اطلاعات و پردازش آنها را دارد، میتواند زمانی که سوالی ازش پرسیده شود، جواب دهد. اما آموختنی که با ذهن آدمی انجام میشود، چیزی فراتر از کسب اطلاعات و تنظیم آنهاست. این نوع آموختن زمانی ممکن میشود که ذهن تازه باشد و پیشاپیش نگوید که «من میدانم».
آدمی باید آموختن واقعی را از کسب اطلاعات تفکیک کند. کسب معلومات، شما را ماشینی بار میآورد؛ در حالی که آموختن، ذهن را تازه، جوان و موشکاف میکند. و زمانی که شما صرفا از مراجع امور پیروی کنید، چیزی را نمیآموزید. اکثر معلمان جهان صرفا به حفظ میخانیکی دانش توجه میکنند و بدین طریق ذهن را ماشینی بار آورده و قدرت یادگیری را از آنها میگیرند. شما فقط زمانی میتوانید بیاموزید که از نادانی خویش آگاه باشید. آموختن زمانی به سراغ شما میآید که ترسی در کار نباشد و از زور استفاده نشده باشد.
حالا پرسش این است که چگونه ریاضیات و مضامین دیگر را بدون استفاده از زور و ترس، تدریس میکنید؟ در رقابت قطعا ترس وجود دارد؛ چه آن رقابت در صنف درسی باشد، چه در سایر عرصههای زندگی. ریشهی رقابت در ترس از عدم موفقیت و عدم رسیدن به هدف است؛ اما وقتی که ترس وجود داشته باشد، شما از آموختن باز میمانید. به نظر میرسد که کارکرد نهاد آموزشی این است که ترس را بزداید، متوجه این باشد که هم شما ماشینی نشوید و هم دانش را فراگیرید. آموزش غیرمیخانیکی که در واقع آموزش بدون ترس است، یک موضوع پیچیده است و حذف انواع رقابتها را نیز در بر میگیرد. شما در فرایند رقابت، دنبالهرو میشوید و به مرور زمان تازگی، دقت و نشاط ذهنی خویش را از دست میدهد. اما راه حل آن انکار دانش هم نیست. پس، چگونه ممکن است که هم دانش را کمایی کنید و هم یاد بگیرید که این فرایند بدون ترس باشد؟
چه زمانی بیشتر میآموزید؟ آیا هرگز به تماشای آموختن خویش نشستهاید؟ سعی کنید که گاهی خویشتن را تماشا کنید و شاهد یادگیری خویش باشید. متوجه خواهید شد که در نبود ترس، در عدم تهدید از جانب مراجع و زمانی که با همسایهی خویش رقابت نداشته باشید، بیشتر میآموزید. در چنین حالتی، ذهن شما به طرز عجیبی فعال می شود. پس، موضوعی که هم معلمان و هم شما به عنوان دانشآموزان باید بدان توجه کنید این است که بدون کاربرد زور و بدون اینکه ذهن را تنبل و منحرف کنید، بیاموزید و ترس را نیز وارد این فرایند مکنید. مشکل همین است که بتوانید بدون انحراف ذهن، بدون تقلید و بدون ترس، به آموختن بپردازید. اگر چنین شود، حتا پس از آنکه فارغالتحصیل میشوید و خانواده تشکیل میدهید، با ذهن تازه و بدون ترس به سراغ زندگی میروید که در این صورت، سراسر زندگی عرصهی آموختن میشود، نه تقلید از الگوهای کهن و درآوردن ادای زندگی.
آیا میدانید زندگی چیست؟ من به شما توضیح میدهد؛ زیرا شما هنوز کوچکاید و نمیدانید. آیا مردمان قریه را با لباسهای مندرس و چرکین دیدهاید که مداوم در فقر زندگی میکنند و تمام روزهای عمرشان را کار میکنند؟ این یک گوشهای از زندگی است. سپس مردی را در نظر بگیرید که صاحب موتر است و خانماش هر نوع جواهرات و عطر و چندین خدمتگار دارد. این هم یک بخشی از زندگی است. همچنان آدمی را در نظر بگیرید که بهطور دلبخواهی به دنبال دارایی نیست؛ بسیا ساده و در عالم گمنامی زندگی میکند که نه به دنبال شهرت است و نه ادعای روحانیت دارد. این هم بخش دیگری از زندگی است. و افرادی نیز وجود دارند که میخواهند زاهد خلوتنشین یا سنیاس (Sannyasi) باشند. کسانی هم وجود دارند که میخواهند مرید باشند؛ نمیخواهند فکر کنند، بلکه تقلید کورکورانه میکنند. این هم بخشی از زندگی است. و انسانهایی نیز وجود دارند که بهدرستی، منطقی و عاقلانه فکر میکنند و زمانی که به محدودیت آن پی میبرنند، از آن فراتر میروند. این هم بخشی از زندگی است. مرگ که همانا از دست دادن همه چیز است، نیز بخشی از زندگی است. اعتقاد به خدایان و الههگان، باور به منجیها، به بهشت و دوزخ نیز بخشی از زندگی است. عاشقی، نفرت، حسادت و حرص نیز بخشی از زندگی است و فرارفتن از همهی این چیزهای پیشپاافتاده نیز بخشی از زندگی است. رشد خوب این نیست که فقط یک بخش از زندگی ماشینی را که بر اساس الگوهای ارزشی نسل گذشته است، بپذیریم. والدین شما پول پیدا کردند، شما را به مکتب و دانشگاه فرستادند و صاحب شغل کردند. سپس شما ازدواج کردید و قصه تمام شد. اینها بریدههایی کوچکی از زندگی است. اما وقتی ترسی وجود نداشته باشد، درک میکنیم که ساحهی زندگی به طرز عجیبی وسیع و گسترده است؛ مشکل ما در همین رهایی از ترس است.
یکی از مهمترین موضوعهای زندگی این واقعیت است که آدمی پژمرده و متلاشی میشود. این متلاشیشدن و وخامت اوضاع، با ترس رابطه دارد. هرچه پیرتر میشوید اوضاع وخیمتر میشود، مگر اینکه ترس را بهعنوان عامل این وخامت، در زمانش و بدون امروز و فردا کردن، از بین برده باشید. ترس بهسان یک بیماری است؛ مثل یک زخم است که عفونت میکند و آدمی را از بین میبرد. ترس از اینکه شغل بهتر پیدا نکنی و یا ترس از اینکه به آرزوهایت نرسی، به مرور زمان استعداد و ظرفیت شما را نابود میکند و قدرت تصمیمگیری را میبلعد. چنین است که حل کردن معضل ترس و از بین بردن عامل زوال، باهم مرتبطاند. تلاش کنید تا عامل ترس را و اینکه چرا نمیتوانید از آن عبور کنید، نه صرفا زبانی و نظری، بلکه به صورت عملی بفهمید. زور را نپذیرید؛ زیرا چنین کاری به معنای اطاعت است و اطاعت، ترس را افزایش میدهد.
برای پی بردن به این پدیدهی فوقالعاده پیچیدهی زمانی و فرازمانی که آن را زندگی مینامیم، بایستی ذهنِ بسیار تازه، جوان و معصوم داشته باشید. ذهنی که روزهای روز و ماههای ماه، ترس را بر دوش خویش حمل میکند، یک ذهن ماشینی است. و شما میدانید که ماشین نمیتواند مشکل بشری را حل کند. اگر شما از کودکی مغلوب ترس شده باشید، تا پیری نمیتوانید ذهن تازه و جوان داشته باشید. به همین دلیل است که آموزش واقعی و خوب باید ترس را از بین ببرد.
دانشآموز: چگونه آدمی میتواند کاملا از ترس رها باشد؟
کریشنامورتی: نخست از همه باید بدانید که ترس چیست. اگر شما زن، شوهر، والدین و جامعهی خود را بشناسید دیگر از آنها نمیترسید. شناختن کاملِ یک چیز، ذهن را از ترس میرهاند.
چگونه به ترس پیخواهید برد؟ آیا شما از قضاوت مردم و آنچه رفقایتان دربارهی شما فکر میکنند، میترسید؟ اکثر ما، خصوصا وقتی که کوچک استیم، میخواهیم که مثل یک کسی معلوم شویم، مثل کسی لباس بپوشیم، مثل کسی گپ بزنیم. ما دوست نداریم که حتا یک ذره متفاوت باشیم؛ زیرا تفاوت داشتن، به سرپیچی از رنگ جماعت و الگوهای اجتماعی دلالت میکند. بدین سبب، وقتی الگوها را زیر سوال میبرید، میترسید. اکنون آن ترس را بررسی کنید؛ به درون آن وارد شوید؛ از آن فرار مکنید و مگویید که «من میترسم». با آن چشم در چشم شوید و ببینید که چرا شما میترسید.
فرض کنید که من از همسایه، از خانم، از خدا یا از کشورم میترسم؛ حالا این ترس چیست؟ آیا این واقعی است یا فقط ساختهی فکر و زمان؟ یک مثال سادهتر بگویم: همهی ما یک روزی خواهیم مرد. مرگ یک امر حتمی برای همه است و فکر کردن دربارهی آن باعث ایجاد ترس میشود؛ زیرا فکر کردن دربارهی چیزی که آن را نمیدانیم، ما را میترساند. اما اگر این ترس واقعی باشد و اگر مرگ همین حالا پیش چشمم باشد و من همین حالا بمیرم، دیگر ترسی وجود ندارد. فهمیدید؟ فکر است که در بستر زمان، ترس را ایجاد میکند. اگر چیزی فورا انجام شود، ترسی وجود ندارد؛ زیرا فکر کردن دربارهی آن ممکن نیست. اگر من در ثانیهی بعدی بمیرم، بدون ترس با آن روبهرو میشوم. اما اگر مرگ یک ساعت به من مهلت دهد، شروع خواهم کرد که: «سرمایهام چه شود، اطفالم چه شود، سرزمینم چه شود و کتابم را که تمام نکردهام چه شود؟» چنین است که میهراسم و وحشت میکنم.
پس، ترس همیشه در بستر زمان است؛ زیرا زمان، فکر است. برای اینکه ترس را از بین ببرید، باید فکر را به عنوان زمان در نظر بگیرید و بعد از آن تمام فرایند فکر را بررسی کنید. این یک کمی مشکل است.
من از اینکه والدینم و یا مردم جامعهام فردا یا ده روز دیگر دربارهی من چه خواهند گفت، میترسم. اندیشیدنم دربارهی اتفاقات احتمالی، ترس را خلق میکند. پس آیا میتوانم بگویم: «میخواهم همان ترس را اکنون ببینم، نه ده روز بعد؟» آیا میتوانم آنچه را که ده روز بعد گفته خواهد شد، اکنون فرابخوانم و ببینم که اگر اتفاقا راست باشد، میتوانم بپذیرم؟ چرا باید بترسم؟ اگر گفتههای آنها اشتباه هم باشند، بازهم آن را خواهم پذیرفت. چرا آنها نباید اشتباه باشند؟ چرا من باید ترسیده باشم؟ و من به معلم گوش میدهم تا بیاموزم؛ قرار نیست ترسیده باشم. وقتی که با ترس روبهرو میشوم، ترس از من دور میشود. اما برای مواجهه با ترس، باید آن را بکاوم که البته یک فرایند کاملا پیچیده است؛ زیرا چنین کاری مسألهی زمان را نیز در بر میگیرد.
میدانید که دو گونه زمان وجود دارد. یکی زمان تقویمی که با ساعت محاسبه میشود؛ چون دقیقهی بعد، امشب، پسفردا و دیگری هم زمان روانی که در درون آدمی توسط فکر ساخته میشود؛ چون: «من باید یک انسان عالی باشم»، «من باید شغل داشته باشم»، «من باید به اروپا بروم» که در این جملهها از آیندهی روانی و در بستر زمان و فضا سخن گفته شده است. درک زمان تقویمی توسط ساعت و درک زمان روانی به مثابهی فکر و فرارفتن از هردوی آنها، رهایی واقعی از ترس است.
دانشآموز: شما فرمودید که که اگر چیزی را بشناسید، دیگر از آن نمیترسید. اما چگونه مرگ را بشناسیم؟
کریشنامورتی: پرسش خوبی است. شما میپرسید که «چگونه میفهمید که مرگ چیست و چگونه میتوانید از آن نترسید؟» خیلی خوب، توضیح میدهم. شما میدانید که دو گونه مرگ وجود دارد؛ مرگ جسمانی و مرگ فکری. جسم به صورت قطعی خواهد مرد؛ بهسان یک پنسل که با نوشتنِ مدام، دارد کوتاهتر میشود. طبیبان شاید دواهای جدید اختراع کنند و شما به جای هشتاد سال، یکصدوبیست سال زندگی کنید، اما از مرگ رهایی ندارید. اندام جسمانی روزی از کار میافتد و ما از آن نمیترسیم. چیزی که ما را میترساند به پایان رسیدن و مرگ فکری ما است؛ به پایان رسیدن همان «من» که سالهای زیادی زندگی کرده است؛ همان «من» که پولهای زیادی به دست آورده است، خانواده تشکیل داده است و فرزند دارد؛ همان «من» که میخواهد شخص مهمی شود، میخواهد جایداد بسیار و پولهای بیشمار داشته باشد. من از مردن همان «من» میترسم. آیا تفاوت میان این دو مرگ را متوجه شدید؟ مرگ فزیکی و مرگ «منِ» آدمی.
مرگ «منِ» انسان، یک مرگ روانی است و نسبت به مرگ جسمانی اهمیت بیشتر دارد. به همین دلیل از آن میترسیم. شما میدانید که من نمیخواهم وارد کل این مسأله شوم. فقط به برخی موارد اشاره میکنم. مثلا، حالا لذتی را ببرید و آن را تمام کنید (در آن بمیرید). شما «من» را در یک مجموعه از لذتها و دردسرها درک میکنید. آیا همان «من» میتواند در یک چیز بمیرد؟ مثلا آیا من میتوانم در یک خواست و آرزویی بمیرم؟ آیا میتوانم بگویم «نمیخواهم به آروزیم برسم؛ نمیخواهم آن لذت را تجربه کنم»؟ آیا میتوانم آن را تمام کنم؛ در آن بمیرم؟
کریشنامورتی: آیا چیزی دربارهی مراقبه میدانید؟
دانشآموز: نه، استاد.
کریشنامورتی: بزرگترها نیز نمیدانند. آنها در گوشهای مینشینند و چشمانشان را میبندند و تمرکز میکنند؛ مانند یک شاگرد مکتب که روی کتاب درسیاش تمرکز میکند. این مراقبه نیست. اگر طریقهی انجام دادن آن را بدانید، پیخواهید برد که چیز فوقالعادهای است.
نخست از همه بسیار خاموش بنشینید. خود را مجبور مکنید تا خاموش باشید، بلکه بدون هیچگونه اجباری این کار را انجام دهید. سپس افکار خویش را مشاهده کنید؛ چیزهایی را که فکر میکنید، ببینید. درمییابید که دارید مثلا دربارهی بوتتان فکر میکنید، دربارهی ساریتان فکر میکنید، دربارهی این که چه میخواهید بگویید و یا دربارهی آواز پرندهای که میخواهید به آن گوش دهید فکر میکنید. اینگونه افکار را پیگیری کنید که چرا هر کدام این فکرها به وجود میآیند. تلاش مکنید که فکر خود را تغییر دهید. بیبنید که چرا این فکرهای مشخص در ذهن شما پدیدار میشوند تا بفهمید که هر فکر و احساس شما بدون هیچ گونه فشار و اجبار، چه معنایی دارند. و زمانی که یک فکر پدیدار میشود، آن را سرزنش مکنید؛ به درستی و نادرستی آن کاری نداشته باشید، به خوبی و بدی آن نیز. فقط شاهد آن باشید، تا بتوانید از هرگونه فعالیتهای فکری و احساسی که در این حالت جریان دارند دریافت و آگاهی حاصل کنید. شما هر فکر مرموز و هر انگیزهی مضمر و احساسات را بدون تحریف کردن و بدون تقسم کردن آنها به درست و غلط، خواهید شناخت. زمانی که افکار را تماشا میکنید و عمیقا به درون آن میروید، ذهن شما به طرز عجیبی موشکاف و فعال میشود. هیچ بخشی از ذهن خوابیده نمیماند؛ کاملا بیدار است.
این فقط تهداب است. پس از آن، ذهن و تمام وجود شما آرام میشود. در درون آن آرامش غوطهور شوید، عمیقتر و بیشتر؛ تمام همین فرایند، مراقبه است. مراقبه آن نیست که در گوشهای بنشینید و واژههایی را تکرار کنید یا دربارهی عکسی فکر کنید و یا خیالبافی کنید. فهمیدن کلیت فرایند تفکر و احساسات منجر به رهایی از تمام فکرها و احساسات میشود؛ به همین دلیل ذهن و تمام وجود شما آرام میشود. این هم بخشی از زندگی است. شما میتوانید با همان آرامش به درختی نگاه کنید، میتوانید مردمان را تماشا کنید و میتوانید به آسمان و ستارهها خیره شوید. زیبایی حیات همین است.