در جایی از کابل کوچهای است که در آن یک نمایندهی مجلس خانه دارد؛ چهار تا خانه دارد. خانههایش در دو سوی کوچه از درختان کوچه بلندتر به هوا رفته است. افراد او پیادهرو یک طرف کوچه را بند کرده و در آن چند رقم گُل کاشتهاند. گلها آنقدر سیراب و تازهاند که انگار لب ساحل روییده باشند. پیادرو طرف دیگر کوچه، آن طرف دیوارهای محافظتی سیمانی است. دیوارها تا یک متر روی آسفالت وسط سرک پیش آمده است. در یک شینگ دیوارها یک برج نگهبانی کارگذاری شده است که همیشه از سوراخ تنگ دریچهی آن نول یک تفنگ به اندازهی یک وجب بیرون آمده است.
هرازگاهی گذرم به آن کوچه میافتد. بعضی روزها، وقتی از آنجا عبور کردهام، مردان و زنانی را دیدهام که دو طرف کوچه در انتظار توزیع غذا اجتماع کردهاند. آخرین بار همین چند روز پیش بود که از آن کوچه گذشتم. یک طرف کوچه ــ همان طرف که دیوارهای سیمانی است ــ زنانی تجمع کرده بودند که همه برقع آبی پوشیده بودند. جز کودکانشان بقیه مثل چوکیهایی بهنظر میرسیدند که سرشان پارچهی آبیرنگ انداخته باشی. طرف دیگر کوچه مردان قطار نشسته بودند. تعداد لباس نارنجی به تن داشتند، برخی بسیار پیر بودند، شماری هم با کراچیشان آمده بودند و روی آنها نشسته بودند. شش-هفت سرباز پلنگیپوش پس و پیش جمعیت آرامآرام راه میرفتند، سیگار میکشیدند، با همدیگر حرف میزدند و میخندیدند. من عینک آفتابیام را از چشمم گرفتم و از وسط آنان تیر شدم.
شاید یک ساعت بعد برگشتم. در برگشت دیدم که غذا توزیع و اجتماع پراکنده شدهاند. غیر از سربازان دو-سه نفر بیشتر باقی نمانده بودند. عصر روز بود. حین عبور من از مقابل دروازهی وکیل، دروازه باز شد و سربازی با یک بسته غذا بیرون آمد. خطاب به دو خانمی که گویا بیصبرانه منتظرش بود، گفت: «فقط همین باقی مانده، هفته دیگر بیایید.»
هر دو زن به سمت سرباز هجوم بردند. یکی چادری داشت، دیگری چادر سیاهی بر سرش بود و صورتش نمایان بود. آنکه چادری داشت، قدش خمیده و پیر بود و آنکه نداشت جوان و چاق. دستان هردو همزمان به بستهی غذا رسیدند. غذا را از دست سرباز بیرون کردند. هر یک با تمام توان بهسوی خود میکشیدند. هیچ یک حاضر نبودند از آن تیر شوند. لحظه به لحظه تلاششان برای ربودن طعمه بیشتر میشدند. چیزی نگذشت که داد و بیدادشان به هوا بلند شدند. چنان چیغ میزدند که آز آن سر کوچه میشد شنید. صحنهی عجیب و صحنهی زشتی بود!
این جمله را بسیار با اکراه مینویسم؛ هر دو درست مثل دو حیوان باهم درگیر شده بودند. بهنظر میرسید که بر سر بقا به تنازع برخاسته باشند، بر سر طمعه با هم درافتاده باشند. شباهت از آنجا بیشتر میشد که هیچ یک کلمهای را تلفظ نمیکردند، فقط غذا را به سمت خود میکشیدند و چیغ میزدند. بلندتر چیغ میزدند. آنکه چادری داشت، صدای باریکی داشت و آنکه چادری نداشت، صدایش دُرشتتر بود.
سربازان سراسیمه شدند. یکیشان پیش آمد و با نوک تفنگ هر دو را این طرف و آن طرف هول داد تا از همدیگر جدا شوند. در همین لحظه خریطهی پلاستیک چاک شد. ظرف یکبار مصرف غذا میان دستان هردو پاره شد. مقدار برنج و کشمش روی سرک بارید. سرباز تقلا میکرد. زن که چادری نداشت، دست از تلاش برداشت. زن چادریدار برنده شد. درحالیکه صداهای نامفهومی در میآورد، کمکم از محل واقعه فاصله گرفت. درست مثل حیوانی معلوم میشد که طعمه را از چنگ دیگری ربوده باشد و غُرغُر زنان دورتر برود.
پسری نوجوانی که شاید همراه خانم بدون چادری بود، نزدیک او آمد. تندتند از او پرسید: «اوگار شدی، اوگار شدی؟ اگر اوگار شدی، بروم پرانده از پیشش بگیرم.»
زن ولی هیچ چیز نگفت. فقط به زن چادریدار نگاه میکرد. نگاهی معناداری بود. او شکست خورده بود. اوقاتش تلخ بود. شاید به سفرهی خالی شب فکر میکرد. شاید به چشمان کودک دوسالهاش… با زاری به سرباز گفت: «هیچ چیز دیگر نمانده؟!»
سرباز خشمناک گفت: «نی، دیگر هفته بیا.»
دوباره گفت: «نان خشک هم نمانده؟»
اعصاب سرباز خراب شد. دیدم چشمانش ابلق شده است. با پرخاش گفت: «میروی یا بزنمت!»
این یک نما از نمایش غمانگیز «غم نان» در «کابل جان» است. در ادامه زنان و مردان فقیر برای وکیل دعا میخوانند. من چند بار دیدم که چطور دعا میکردند. از نظر آنان وکیل مرد سخی و نیکوکاری است که نانش را با فقیران قسمت میکند. آخرین نما خوابهای سنگین شبانهی وکیل است که به احتمال زیاد آرامتر از خوابهای حاتم طایی عارض میشود.