با دوستی در انترنت قصه میکردم که در تهران بود. در آنجا کارگری میکرد. او روزی در کابل دانشجو بوده، ولی پیش از اینکه درسهایش را تمام کند، ترک تحصیل میکند. از او پرسیدم چرا ترک تحصیل کردی؟ قصه کرد که با هزار امید و آرزو در یکی از ولایتهای مرکزی مکتب را تمام کردم. در کودکی آنقدر با شوق درس میخواندم که گمان میکردم وقتی بزرگ شدم، بیخبر سوژهی فیلمها میشوم. وقتی نتایج امتحان کانکور سال ۱۳۹۲ اعلان شد، از خوشی در پوست و پیراهن خود جا نمیشدم؛ من به دانشکدهی فلسفه و علوم اجتماعی دانشگاه کابل راه پیدا کرده بودم. وقتی به کابل آمدم، کابل برایم مثل یک جهان جدید بود؛ نَو و ناشناخته. فرق بین روستا و کابل، به اندازهی واقعیت و رویا بود. در صحن دانشگاه کابل میان صدها دختر و پسر جوان که راه میرفتم، احساس میکردم دارم خواب میبینم. صدای گامهایم که در دهلیزها و راه پلههای دانشگاه میپچید، مرز بین خواب و واقعیت را گم میکردم. در زندگیام ناراحتی هم بود، ولی بسیار خوشحال بودم.
این خوشحالی اما دیری نپایید. در جریان ماه اول درسهای دانشگاه، یک روز استاد دانشگاه برایم گفت: «سگ بچیم؛ بلند شو و درسها را تشریح کن!» به مرور از دانشگاه کابل خسته شدم. در آخرهای سال اول دیگر دانشگاه نمیرفتم، گویی زندان میرفتم. در صنف درس نمیخواندم، انگار شکنجه میشدم. لوبیای شبهای لیلیه، لوبیا نبود، فوبیا بود، مالیخولیا بود. سال دوم، عطای دانشگاه کابل را به لقایش بخشیدم. رفتم و در یک دانشگاه خصوصی ثبت نام کردم.
انگار همیشه یک پای بساط لنگ است. در اینجا درسها خوب بود، استادان عالی بودند، احترام متقابل وجود داشت، اما من خوابگاه نداشتم. جایی را در گولایی دواخانه پیدا کردم، جایی را که ۹ نفر دیگر قبل از من پیدا کرده بودند. ده نفر در یک اتاق زندگی میکردیم. آنقدر سخت میگذشت که من با خودم شعر میخواندم: «وَلَو سر همگی گرم گوشهها باشد/ چگونه گریه کنم در اتاق دهنفری؟»
چند ماه بعد یک اتاق کوچک، کمنور و نمور در کارته سخی پیدا کردم. کتابهایم را به آنجا منتقل کردم. در آنجا خودم بودم و رمانهایم. شاید باور نکنی، من در آنجا خیلی شبها نانی برای خوردن نداشتم. هفتهها و ماهها میگذشت و من شبانه روز دو وعده غذا میخوردم. در همین روزها کسی از دوستانم از روستا آمده بود و برایم دو مرتبان عسل سوغات آورده بود…
دانشجوی ترک تحصیل کرده در این جای قصهاش مکثی کرد، بعد خندید و ادامه داد: میدانی، اگر برای شام نان نداشته باشی، دراز میکشی و میخوابی، ولی اگر عسل داشته باشی و نان نداشته باشی، نمیتوانی بخوابی. بیدار میمانی، گُلهای پردهی سقف اتاقت را حساب میکنی و به صدای پیچش رودههایت گوش میدهی!
فقر چیزی بسیار زشتی است. فقیر که باشی زمین و زمان علیه تو کار میکند. حتا تغییر فصول سال برایت گران تمام میشود. در تابستان نمیتوانی غذای چاشت را برای شب و غذای شب را برای صبح نگهداری؛ مسموم میشود. من همیشه گولی مسمومیت در جیبم داشتم. هرگاه دسترخوانم را باز میکردم، اجتماع مورچهها متفرق میشدند. در زمستان هرچند از شر مورچهها و پشهها و دیگر حشرات موذی، بیغم بودم ولی میماندم که با سرما چه کار کنم؟ سوز سرمایی که راه رسیدن به استخوانهایم را خوب بلد بود. آنهم زمستانهای کابل که با همهجا فرق میکند. زمستانهای کابل برای مردمان فقیر و بیخانمان نه تنها سرد است، بلکه سیاه هم هست. سیاه و تاریک. برقها را برادران راضی و ناراضی در آن سوی سالنگها قطع میکنند. در نبود برق تو نمیتوانی حمام کنی و اگر خواستی حمام کنی باید زیر آب سرد، دندان به دندان زده، آهنگ چینایی بخوانی و رقص سرخپوستی انجام بدهی.
در نبود برق مهمترین چیزی که از دست میرود، روشنایی است. من یک شام پولی در جیب داشتم و با آن برای خود سیب خریدم. آمدم در اتاق و منتظر ماندم تا برق بیاید. سه ساعت صبر کردم، بالآخره برق آمد. یکی را پوست کندم، دیدم گندیده است. دومی را پست کردم، نیز گندیده بود. بلند شدم و برق را خاموش کردم. بقیه را در تاریکی با پوستشان خوردم. روزگار غریبی بود!
من در چنین شرایطی درس میخواندم. روزها دنبال کار میگشتم. از آنجایی که کار خاصی بلد نبودم و در اثر مشکلات زندگی روحیهام بسیار خرد و ضعیف شده بود، خوب مصاحبه نمیتوانستم، طی یک سال هیچجا کار پیدا نتوانستم. تمام امیدم برادر بزرگترم بود که در ایران بود. در یک مرغداری کار میکرد. او قول داده بود پول فیس دانشگاهم را بفرستد. ناگهان او رد مرز شد و ستارهی کمنور امید من نیز گُل شد. چارهای جز ترک تحصیل نداشتم.