کریشنامورتی
مترجم: محمد ستوده
زیستن با مرگ
برای فهمیدن چیستی مرگ باید میان شمایی که زندگی را با تمام جنجالها و مخمصههای آن سر میکنید، با مرگ فاصلهای وجود نداشته باشد؛ باید با هوشیاری تمام و در زمان حیات به اهمیت مرگ و زیستن با آن پی ببرید. چیزی که مرگ نامیده میشود، پایان تمام چیزهاییست که آنها را میشناسید. تن شما، ذهن شما، کار شما، آرزوهای شما، چیزهایی که ساختهاید، کارهای ناتمامی که میخواستید به اتمام برسانید، کارهایی که در تلاش انجام آن بودید ــ وقتی مرگ فرا برسد، به همهی این چیزها نقطهی پایان میگذارد. واقعیتِ مرگ این است: پایان.
چیزی که پس از مرگ رخ خواهد داد یک موضوع کاملا جداگانه است؛ اگر پای ترس در میان نباشد، برای شما اهمیتی ندارد که زان پس چه خواهد شد و به دنبال آن نیز نخواهید گشت. در این صورت، مرگ چیزی فوقالعادهای میشود؛ چیزی که نه غیرعادی است، نه ناسالم و نه سادیستی؛ زیرا مرگ زان پس یک پدیدهی ناشناخته است و در چیزهایی ناشناخته، قشنگیهای بیشمار وجود دارد. اینها فقط حرف نیستند.
پس، برای درک کامل اهمیت و معنای مرگ و نیز برای دیدن وسعت واقعی آن ــ نه صرفا دیدن تمثال احمقانه و نمادین آن ــ باید ترس از زیستن و خوف از مردن، نه فقط عامدانه و سطحی، بلکه در اعماق وجود متوقف شود. زندگی ما پوچ است و ما در تلاشیم تا آن را معنادار کنیم و اهمیت ببخشیم. بدینسبب میپرسیم: «هدف از زندگی چیست؟» چون زندگی ما بیمایه و فاقد ارزش است، فکر میکنیم که باید آرمانی وجود داشته باشد تا ما را زنده نگه دارد. اینها همه عبثاند. بدین لحاظ، ترس منشأ جدایی میان دو واقعیتی است که یکی را مرگ و دیگری را زندگی مینامیم.
مرگ بهصورت واقعی، نه نظری، چه معنایی دارد؟ ما بحث نظری نمیکنیم و صرفا در پی ساختن یک ایده یا مفهوم نیستیم. ما از واقعیت دم میزنیم؛ و اگر یک امر واقعی را صرفا در تئوری تقلیل دهیم، خود ما ضرر کردهایم. بدین معنا که شما در سایهی ترس خود خواهید زیست و همانگونه که زندگیتان با بدبختی آغاز شده بود، با بدبختی پایان خواهد یافت.
شما باید دریابید که چطور با مرگ زندگی کنید. چنین کاری، روش مشخصی ندارد؛ شما نمیتوانید براساس یک روش با آنچه که آن را نمیشناسید، زندگی کنید. شما نمیتوانید بگویید: «میتود را به من بگو؛ تمرین میکنم و با مرگ زندگی میکنم»، این حرف بیمعناست. شما باید دریابید که منظور از زیستن با یک پدیدهای که باید عجیب باشد چیست؛ شما باید از چیزی که مرگ نامیده میشود و از آن بهطرز وحشتناکی هراس دارید، آگاه باشید و آن را بهشکل واقعی درک و احساس کنید. زیستن با چیزی که آن را نمیشناسید، به چه معناست؟ نمیدانم که شما هرگز به این شیوه دربارهی موضوع فکر کردهاید یا خیر؛ احتمالا نکردهاید. همهی کار شما این بوده است که از مرگ بترسید و از آن دوری کنید. شما مرگ را نمیبینید و یا اینکه با پناه بردن به آرمانهای امیدبخش و اعتقادات خود، از سر این موضوع میپرید و از آن دوری میگزینید. اما شما باید واقعا بدانید که مرگ به چه معناست و اینکه آیا میتوانید با مرگ، همانگونه به سر ببرید که با همسر، با اطفال با شغل و با تشویشهای خود به سر میبرید یا خیر. شما با تمام این چیزها زندگی میکنید، همینطور نیست؟ شما با خستهگیها و ترسهای خود زندگی میکنید. آیا میتوانید دقیقا همانگونه با چیزی زندگی کنید که آن را نمیشناسید؟
نهتنها برای درک عمیق زیستن با «زندگی»، بلکه زیستن با مرگ ــ با همان پدیدهی ناشناخته ــ باید مرگ را در چیزهایی که آن را میشناسیم تجربه کنیم. من دربارهی فهم روانشناختی حرف میزنم، نه چیزهایی مثل خانه و دفتر شما. ما دربارهی مردن در چیزهایی که ذهن شما گرفتار آنهاست صحبت میکنیم. شما میدانید که ما میخواهیم در چیزهای دردناک بمیریم، میخواهیم در توهین بمیریم (به آنها پایان دهیم)، اما در مدح و تملق گرفتار میمانیم. ما میخواهیم در درد بمیریم، اما به لذت تا سرحد مرگ میچسبیم. لطفا به ذهن خود رجوع کنید. آیا میتوانید در آن لذت نیز نه در فرجام، بلکه فیالحال بمیرید؟ با مرگ استدلال مکنید؛ نمیتوانید با مرگ مباحثهی طولانی را به راه بیندازید. باید داوطلبانه در لذت خود بمیرید. مردن در لذت بدین معنا نیست که مثل یک قدیس به جان خود ظلم و خشونت و زشتی روادارید، نه؛ برعکس باید فوقالعاده با احساس شوید، زیبایی را حس کنید، پلشتی را حس کنید، درهمریختگی را حس کنید؛ زمانی که با احساس باشید به تمام چیزها اهمیت میدهید.
اکنون آیا امکان دارد که در آنچه خود میشناسید، بمیرید؟ مردن در یک عادت، ترک کردن یک عادت خاص مانند نوشیدن شراب یا کشیدن سیگار، دست کشیدن از یک نوع غذای خاص و یا ترک کردن سکس؛ همهی این کارها را بدون آنکه با خود درگیر شوید، بدون آنکه تقلا کنید، انجام دهید ــ که البته این مثال بسیار سطحی است. اگر چنین کاری بتوانید، پس از آن خواهید دید که تمام دانشها، تجربهها، خاطرات و همهی چیزهایی را که شناختهاید، یاد گرفتهاید و با آنها زیستهاید، پشت سر میگذارید. به همین دلیل، دیگر نمیترسید و ذهن شما بهطور حیرتانگیزی متوجه این پدیدهی فوقالعادهی مرگ میشود، همان پدیدهای که هزاران سال انسان از آن ترسیده است؛ متوجه چیزی میشوید که در حیطهی زمان نیست و کلیت آن ناشناخته است. تنها ذهنی که ترسو نباشد و به تبع آن، خود را از امر شناخته (the known) رهانیده باشد، میتواند پدیدهی مرگ را بدینسان بررسی کند.
آرزوها، آزمندیها و سرگرمیهای کوچک و پیشپاافتادهی شما همان «امر شناختهی» شماست. باید در آن چیزها بمیرید، آنها را بدون تقلا از خود برانید و بگذارید که خودبهخود شما را رها کنند. چنین کاری امکان دارد و صرفا یک تئوری نیست. زان پس ذهن دوباره جوانی خود را باز مییابد، تازه و معصوم میشود و در نتیجه میتواند با آن پدیدهای که مرگ نامیده میشود زندگی کند. پس از آن خواهید دید که زندگی ماهیت کاملا متفاوت دارد. خواهید دید که زندگی و مرگ از هم جدا نیستند، بلکه آنها یکی استند؛ زیرا شما هر دقیقه و هر روز را به منظور زندگی، میمیرید. و شما باید هر روز بمیرید تا زندگی کنید؛ در غیر آن، فقط مثل یک گرامافون آنچه را که ضبط کردهاید، هی تکرار میکنید و تکرار میکنید.
وقتی شما واقعا این رایحه را در نفَس و هستی خود داشته باشید ــ نه فقط در برخی از حوادث نادر، بلکه در خواب و بیداری ــ زان پس خود شما پی میبرید که زیستن با مرگ ــ نه صرفا زیستن نمادین با مرگ، بلکه زیستن واقعی ــ چقدر عجیب و فوقالعاده است. در نتیجه شما میفهمید که زیستن هر لحظه در جهانی که در آن زندان «امر شناخته» وجود ندارد، بلکه هردم رهایی از آن است، چه اندازه شگفتانگیز است.
آیا زندگی و مرگ دو چیز جداگانهاند؟
مرگ برای شما چه معنایی دارد؟ با آنکه میدانید مرگ در پیرامون شما هست، آیا این سوال را دربارهی آن پرسیدهاید یا آن رخداد ترسناک را به تعویق انداخته و با خود حمل میکنید؟ زمانی که قربانیان جنگ اخیر در شرق دور، رنجهای وحشتناک، بدبختی، نابودیِ درختان شگفتانگیز و اشک اطفال گریان در کنار جادهها را که حتا از جنگ چیزی نمیدانند، میبینید، از مرگ چه برداشتی دارید؟ شما باید به این چیزها توجه کرده باشید. آیا برای اکثریت ما، مرگ پایان زندگی است؟ آیا به همین دلیل از آن میترسیم؟ زندگی روزمرهی ما که با چنگ و دندان به آن چسبیدهایم چیست؟ میتوانم از شما بپرسم که آیا دربارهی اینها فکر کردهاید، آیا آنها را بررسی کردهاید و آیا دربارهی این مشکل بزرگ که از آغاز خلقت تا کنون در برابر انسانها بوده است، تحقیق کردهاید؟ اگر کردهاید، مرگ برای شما چه معنا دارد؟
مخاطب: مرگ پایان جسم است.
کریشنامورتی: تنها پایان جسم نیست ــ مرگ برای شما چه معنا دارد؟ میدانی که مرگ یعنی چی؟
مخاطب: مرگ پایان هستی ما است.
کریشنامورتی: آقا، میبینید که وقتی کسی میمیرد، او را در تابوت میگذارند، گلهای زیادی بر آن مینهند و به سوی گورستان میبرند. آیا به آن نگاه کردهاید و در مورد آن فکر کردهاید؟ یعنی چی که یک مرد یا یک زن در تابوت باشد؟ آیا نسبت به آن بیتفاوت میمانید؟ نمیپرسید که: «اینهمه یعنی چی؟ زندگی یعنی چی؟ مردن به چه معناست؟» شما مرگ را میبینید: مرگِ رفیق، مرگ فرزند، مرگ برادر یا مرگ کاکا. وقتی انسانی میمیرد یا به طرز وحشیانهای کشته میشود، شما از مرگ چه میفهمید؟ زیستن چیست؟ اصلا خود زندگی چیست؟ آیا اینها را از خود نمیپرسید؟
***
بیایید بحث را آغاز کنیم. زندگی کردن برای شما چه معنایی دارد؟ زندگی واقعی روزانه: دفتر، شرکت، کشمکشها، جاهطلبیها، جنجالهای دایمی در روابط، ظلم، خشونت، آرزوها، درماندگیها، لذتها، ترسها و تمام آنچه که زندگی نام دارد؛ چیزی که واقعا جریان دارد ــ امرار معاش، استدلالهای عقلی، تکنولوژی، پیشرفتهای علمی، غصههای روزانهی زندگی، نزاعهای بیپایان، لذتها و شادمانیهای گاه و بیگاه، خاطرات فراوان، یادآوری چیزهای که دیگر نیستند ــ همهی اینها زندگی من است، نیست؟ آدمی همیشه در حیطهی امر شناخته (the known) زندگی میکند، در حیطهی گذشته. زندگی ما این است: سرخوردگیها، میل به یکیانگاری با چیزی، تقلا، نزاع، دوست نداشتن و اینکه بخواهیم ما را دوست بدارند، بیکسی، مسائل تکنولوژی، رابطه با زن یا شوهر، ترسهای بیشمار و چیزهای نهانی در وجود شما که آن را در کتابها میخوانید و میکوشید با اتفاقهایی که بر شما افتاده یکیانگاری کنید. آیا تمام این چیزها زندگی شما نیست؟
مخاطب: زندگی زمان است و احتمالا مرگ از حیطهی زمان بیرون است.
کریشنامورتی: نمیدانم، این نظر شماست. ما قصد داریم بفهمیم. زندگی ما و تمام انسانهای روی زمین یک تقلای همیشهگی برای امرار معاش، برای زنده ماندن، بیماری، درد، تلاش برای با اخلاق بودن، سعی برای اینکه رفتار خاصی را داشته باشیم یا از رفتاری خود داری کنیم و یا اینکه کار متفاوتی را انجام دهیم؛ پرستشِ این خدا یا آن خدا، یا اینکه اتئیست، کمیونیست یا سوسیالیست باشیم ــ زندگی ما همین چیزهاست، تمام پهنهی زندگی همین است. ما به این چیزها چسبیدهایم؛ زیرا تنها همین چیزها را میدانیم. بنابراین، ذهن از مرگ دوری میکند؛ زیرا نمیداند که قرار است با مرگ چه اتفاقی بیفتد. ذهن میگوید: «من زندگی را میشناسم.» با آنکه دردسر دارد، رنج دارد، لذت دارد، آزاردهنده و نابود کننده است، اما آن را نگه میدارم. ذهن میگوید که دیگر چیزی را نمیشناسم؛ میتوانم حدس بزنم، میتوانم اختراع کنم، میتوانم استدلال کنم، میتوانم باورهای قشنگی دربارهی آنها داشته باشم، اما واقعیت این است که من به «امر شناخته» چسبیدهام. ذهن همیشه به دنبال امنیت و برقراری رابطهی دایمی با چیزی است و از سوی دیگر، امنیت همیشه در حیطهی «امورشناخته» از قبیل دانش، تجربه، پول و این چیزهاست.
میتوان گفت که زندگی یک رنج بزرگ است که گهگاهی چیزهای دیگر هم دارد، اما مرگ در آن ناشناخته است. به همین دلیل نبردی میان زندگی به مثابهی امر شناخته و مرگ به حیث یک امر ناشناخته وجود دارد. مصریان باستان و دیگران سعی میکردند تا وسایل خانه، عاج، نقابهای قشنگ، جواهرات، تابلوهای زیبا و بردگان دوستداشتنی خویش را به جهان دیگری که به آن معتقد بودند، ببرند.
در آسیا، مردم میگویند که یک ذات ابدی وجود دارد به نام «من»، یا به نام روح که از طریق رفتار صالحانه در دنیا، شایستهی زندگی بهتر در آخرت خواهد شد. اینها به تناسخ معتقدند. منظور آنها از زندگی بهتر پس از مرگ همین (تناسخ) است. با آنکه آنها به چنین چیزی باور دارند، اما تمام آن باورهایشان فقط در سطح کلمات است؛ زیرا رفتار آنها در زندگی روزمره بسیار عادی، ددمنشانه و مبتنی بر حسادت است. بنابراین، اعتقاد اهمیتی ندارد. آنچه که اهمیت دارد شادمانی یا لذات آنان در حیطهی امر شناخته است. وقتی به این چیزها نظر اندازی، از زمان باستان تا اکنون، چه آنهایی که به رستاخیر معتقد بودند، چه آنهایی که به تناسخ باور داشتند و چه آنهایی فقط برای زمان حال عبادت میکردند، همیشه بر مبنای امر شناخته زیستهاند. بیایید این گونه شروع کنیم: آن امر شناخته که به آن چسبیدهایم چیست؟ من به زندگیام چسبیدهام. برای چی؟
مخاطب: زیرا من از پوچی میترسم.
کریشنامورتی: آیا معنای آن را هم میدانی یا فقط کلمات را بر زبان میآوری؟ آیا به آن چسبیدهای؟ چرا ذهن به امور شناخته چسبیده و از آنچه مرگ نام دارد دوری میکند؟ چرا ذهن به این متمسک میشود؟
مخاطب: فکر میکنم از زندگی لذت میبرم.
کریشنامورتی: آیا دلیل چسبیدن به زندگی فقط لذت بردن است؟
مخاطب: من میفهمم که رنج نیز وجود دارد.
کریشنامورتی: شما میفهمید که درد، ناامیدی و چیزهای دیگری به شمول لذت نیز وجود دارد و شما به آن دلبستگی دارید. چه چیزی باعث میشود که ذهن به این چیزهای ناپایدار دلبسته شود؟ من شاید امروز لذت ببرم و از همین لذت، فردا رنجی به سراغم میآید و من با آنکه میدانم این لذت بسیار زودگذر است، اما هنوز به آن دلبستگی دارم ــ چرا؟
مخاطب: من فقط همین قدر میدانم.
ادامه دارد…