شامگاه یک روز خزانی است. هوا کمی تاریک و خیابان نسبت به شلوغی روز، خلوتتر شده است، اما پیش روی یک رستوران واقع در سرک کوتهسنگیـدهمزنگ همچنان شلوغ و «بیر و بار» است. مردم یکنفری، دونفری، چندنفری و خانوادگی از پیادهرو در حال عبور و مرورند. شماری از میان عابران برای خوردن شام وارد رستوران میشوند و شماری دیگر شامشان را خوردهاند و درحالیکه با خلالچوب سوراخ دندانهایشان را میخلند، از رستوران خارج شده به جمع عابران اضافه میشوند. دو کارمند رستوران پشت کورهی کبابپزی مشغول به کارند. با شدت و حرارت پکه میکنند. بوی کباب با دود کوره به هوا چرخ میزند و پخش میشود؛ بوی وسوسهبرانگیزی که اشتهای عابران کوچهها را تحریک میکنند. یک خدمهی رستوران راه عابران را سد کرده فریاد میکشد، قابلی، پلو، ماهیچه، مولونگ، کباب، کرایی، منتو… . سروصدای پیوستهی موترهای وسط سرک مثل آواز ممتد یک رودخانه در پسهزمینه جاری است.
دو خواهر خردسال از چند راهپلهی دَم در رستوران بالا رفتهاند و کنار چارچوب دروازهی شیشهای رستوران کنار هم ایستاد شدهاند. بزرگتر شش-هفت ساله و کوچکتر سه-چهار ساله بهنظر میرسند. هردو بسیار آرام و زیبایند. بزرگتر یک پارچهی کوچک، کهنه و ناشسته را بهعنوان چادر روی سرش گذاشته و موهای کوچکتر شانه نشده، وحشی و چتری شده است. بزرگتر چند بسته ساجق را در یک دستش گرفته و دستش را کمی پیشتر از بدنش در هوا نگهداشته است. وقتی مشتریان رستوران از در داخل یا خارج میشوند، ساجقهای دست دخترک به ران آنها تماس پیدا میکند، اما نه مشتریان و نه دخترک به آن توجه نمیکنند. بهنظر میرسد از یاد دختر رفته که کارش در آنجا ساجقفروشی است. خواهر بزرگتر به چارچوب دروازه و خواهر کوچکتر به خواهر بزرگتر تکیه داده، هردو مات و مبهوت به مردمی که دَور تا دَور سالن نشسته و مصروف خوردن غذایند، خیره ماندهاند. نی نی چشمانشان چون پرندگان ناآرام از این نقطه به آن نقطه میپرند.
یکی قاشقش را برنج بار میکند. یکی بار لوبیا را از روی قاشق در دهانش خالی میکند. یکی پنجه را در گوشت فرو میبرد. یکی کشمشها را از برنج جدا میکند. یکی سیخ را از سوراخ کبابها بیرون میآورد. یک برای خود نان تکه میکند. یکی پیپ سیاش را مینوشد. یکی لقمهاش را میجَوَد، یکی قورتش میدهد. یکی لقمهاش را روی نوک انگشتانش قرار داده و دستش را میان کاسه و دهانش در هوا نگهداشته، خودش یکریز با همراهانش در در اطراف میز حرف میزند. یکی چربیهای کنار انگشتانش را لیس میزند. تلویزیون از پیشانی دیوار فوتبال پخش میکند. ولی بهنظر نمیرسد کسی به آن توجه داشته باشد. خدمهها چست و چالاک میان آدمها و میزها در رفتوآمدند.
نزدیک دروازه، جایی که خواهران غریب ایستادهاند، شلوغترین جای سالن است. یک بغل دروازه میز حساب قرار دارد، بغل دیگرش شیر آب برای شستن دستها. آب پیوسته از دهان شیر میریزد و زیر آن دستها جفت جفت همدیگر را میمالند و میشویند؛ دستهای که گرسنهاند و دستهای که سیر شدهاند. پشت میز حساب طبق معمول جنجال است؛ جنجال بر سر پول خورد و بر سر اینکه چه کسی پول غذا را حساب کند. همه دوست دارند پول غذای کسانی را حساب کنند که خود در جیبشان پول دارند، ولی هیچ کس نمیخواهد از خواهران غریب ساجق بخرند که هیچ پولی ندارند و با چشمان گرسنه آنها را تماشا میکنند. اصلا کسی آنها را نمیبینند.
آنها هم از جایشان تکان نمیخورند. نه حرکتی، نه حرفی، مثل دو تا مانکن در جایشان ایستادهاند. در همین حال کسی از کنارشان داخل رستوران میشود که هم قد خودشان است. ساجقهای دست دخترک برابر لالهی گوش او است. یک بشکهی زرد روغن نباتی را همچون یک بیگ دیپلمات در گردنش آویخته و بیخیال گارسونهای رستوران خود را میان جمعیت در وسط سالن میرساند. به هر کسی میرسد، پیشنهاد میدهد کفشهایش را صاف و جلادار رنگ بزند، فرق نمیکند آن نفر کفش دارد یا کرمچ، کفشهایش به رنگ نیاز دارد یا خیر. فقط میخواهد توجه آنها را به خود جلب کند ولی هیچ کس به او توجه نمیکند. همه نادیدهاش میگیرد. در همین حال حاجی از پشت میز حساب به یک گارسون دستور میدهد: «بِکَش او بوتپاله.»
گارسون میدود به دنبال بوتپال و او خود را به چالاکی تمام به دروازهی خروجی میرساند. در همین حال چشم گارسون به خواهران غریب میافتد. چشمانش را بر سر آنها ابلق میکند و با ابروهایش هر دو را به بیرون هدایت میکند.