دیروز صبح برابر با ششم عقرب، مرد میانسالی به نام «حیدر» از خانهاش واقع در«قلعهی شاده» خارج میشود و حوالی ساعت هشت صبح خود را به محل کارش در چهارراهی «پل سرخ» میرساند. کارش صرافی است. هفت-هشت سال است که هر صبح با یک ترموز چای و یک گیلاس شیشهای میآید پل سرخ، پشت صندوق کوچکش روی یک چوکی پلاستیکی مینشیند. اول پولهایش را میشمارد و بعد درحالیکه از گیلاس شیشهایاش چای مینوشد، آن قدر به مردمی که از پیش رویش «تیر و بیر» میشوند، نگاه می کند تا یکی از میانها به او نزدیک شده میپرسد: «دالر چند است؟» چند سال است که نبض زندگی او با نرخ دالر عیار شده است. سالهاست که دالر، یورو، کلدار، تومان و دیگر اسعار خارجی را میخرد و میفروشد و از همین طریق خرج خانوادهی پرجمعیتش را درمیآورد و روزگار میگذراند.
دیروز همین که به محل کارش میرسد، مثل همیشه از چند راهپلهی جلو یک دکان بالا میرود و وارد آن دکان میشود. داخل آن دکان یک «سَیف» کلان برای نگهداری پولهای صرافان حوالی پل سرخ قرار دارد. بیشتر صرافان پل سرخ مدتهاست بهدلیل ترس و هراسی که همیشه احساس میکنند، پولشان را با خود نمیگردانند؛ هرشام در همان سیف میگذارد و صبح دوباره از آنجا برمیدارد.
حیدر با کسانی که داخل دکان است احوالپرسی میکند، بعد چند بندل پول را از داخل سیف برمیدارد، در یک دستمال میپیچد و از دکان خارج میشود. از سر راه پلهها به خیابان نگاه میکند که پر از موتر و آدم است. روزی است مثل همهی روزهای که گذشته است. همه چیز عادی و همهچیز طبیعی است. او طبق عادت روزانه از راهپلهها پایین میآید و قصد دارد برود طرف صندوق صرافیاش که چند متر آن سوتر کنار ساقهی یک درخت بزرگ گذاشته شده است. همین که پایش به کف پیادهرو میرسد، ناگهان فیر میشود؛ فیری که بسیار ناگهانی و بسیار از نزدیک است. در عمرش صدای یک فیر را این قدر از نزدیک نشنیده است… آخ میکشد و به زمین میافتد.
گلوله به طرف او و به قصد جان او شلیک شده است. گلوله یک پایش را سوراخ کرده است و او به زمین افتاده است. عابران وحشتزده متفرق میشوند. حیدر میبیند که دو نفر با پوزهای بستهشده با دستمال به او نزدیک میشوند. هر دو تفنگچه به دست دارند و از نول تفنگچهی یکیشان به اندازهی یک سیگار دود خارج میشود. قبل از اینکه فرصت پیدا کند و به اتفاقی که افتاده فکر کند، دزد دوم ماشهی تفنگچهاش را میفشارد. صدای فیر دوم وحشتناکتر است. این بار گلوله بازویش را پاره میکند.
دزدان پول را برمیدارد و به طرف چوک فرار میکنند. چند نفر خود را بر بالین حیدر میرساند. خون حیدر لباسهایش را رنگ کرده و روی سنگفرش خیابان مثل یک خط منحنی جاری شده است. دزدان از نزدیکی چند سرباز پولیس که سر چهار راه ایستادهاند، تیر میشوند. پولیسها هیچ واکنشی نشان نمیدهند. دزدان در پیچ کوچه گم میشوند. حیدر در جایش از درد به خود میپیچد. مردم حیدر را به شفاخانهی علی سینا، نزدیکترین شفاخانه به محل واقعه انتقال میدهند.
دیروز تمام صرافان پل سرخ نگران، ناراحت و ترسیده بودند. یکی از آنان به شرط ذکرنشدن نامش به من گفت که چند وقت پیش حوزه به ما اخطار داده بود که ساحه را ترک کنید، امکان دارد مورد هدف دزدان قرار بگیرید. مگر ما کجا میتوانیم برویم؟ آنقدر پول ما نداریم که برویم جواز بگیریم و در کدام سرای صرافی کنیم که امنیت داشته باشد. ما همه غریب مردم هستیم که تمام روز در گرما و سرما در آفتاب و سایه روی سرکها مینشینم تا شب یک لقمه نان حلال برای زن و فرزند خود پیدا کنیم.
کسی از نزدیکان حیدر در شفاخانه برای من قصه کرد که این اولین اتفاق از این دست در پل سرخ نیست، پیش از این نیز اتفاقهای مثل این در پل سرخ افتاده است. چندی پیش در اولین روزهای پس از قرنطین دزدان به قصد دزدی یک صراف را در پل سرخ با تفنگچه میزنند، ولی نمیتوانند پولش را با خود ببرند. دزدان میگریزند و صراف زخمی مصروف درد و زخم خود میشود، در آن حالت پولهایش را کسانی از میان مردم دزدی میکنند.