یک
سینماپارک با قدمت 65 ساله، آغاز خوش و پایانی غمانگیزی داشت. براساس نوشتههای محمدیوسف آیینه، روزنامهنگار دوران ظاهرشاه، در سالهای نخست گشایش، این سینما روزانه دو نوبت عصر برای همگان و شب برای خانوادهها نمایش فیلم داشته و پیش باجهی فروش بلیت همیشه شلوغ بوده است. در آن زمان کسی بدون پوشیدن کتشلوار نمیتوانسته وارد این سینما شود. به همین دلیل دَم در ورودی پارک غرفهای بوده که شماری در آنجا تنبان از تن میکشیدند و با شلواری اجارهای به داخل سینما میرفتند.
رونق سالهای خوش سینماپارک کم و زیاد به همین منوال دو-سه دههای به طول میانجامد تا اینکه جنگ ابتدا بر سر چپ و راست در میگیرد و بعد بر سر بهشت و جهنم ادامه مییابد؛ آنقدر ادامه مییابد که نه چپی میماند، نه راستی و وطن مرز تا مرز یک سره به جهنم مبدل میشود. دریای فرهنگ گلآلود و خونآلود و هوای هنر تیره و تاریک میشود. سینماپارک تبدیل به سنگر دفاع و حمله میشود؛ درهایش زخمیزخمی، دیوارهایش سوراخسوراخ، سقفش شکافشکاف و کفاش گودالگودال میشود. جنگ که تمام میشود، سینماپارک لانهی تاریک عنکبوتها و خانهی سرد موشها میشود.
زمان میگذرد تا اینکه ابری بهنام دموکراسی از افقهای دور پدیدار میشود. چیزی کم دو دههی دیگر نیز میگذرد تا مردم خوشباور افغانستان درمیبایند که این دموکراسی ابری نبود که از آن باران امید ببارد، دودی بود که زد چشم همه را کور کرد. تمام این مدت کسی جز معتادان بیخانمان از حال و روز سینماپارک خبری ندارند. سینمایی که با گذر سالیان حالا فقط یک سینما نیست؛ ارزش تاریخی و فرهنگی به خود گرفته است؛ اما چه به درد میخورد وقتی با دو طبقه ارتفاع و پنج لژ خانوادگیاش به اندازهی چهار سوراخ تشنابهایش عاید ندارد. تشنابهایش هفتهای بیش از پنج هزار افغانی عاید خالص از درک رفع حاجت دکانداران و کارگران خیابانهای دوروبر به ریاست تنظیف شهرداری تقدیم میکند. سر سفرهی دو خانوادهی مسکین یکی در چهارقلای وزیرآباد و دیگری در چهارراه سرسبزی روزی میرساند. از پناهگاه معتادان و از لانهی موشها و عنکبوتها چه سود؟ باید تخریب شود.
خزان امسال تحت فرمان امرالله صالح، معاون اول رییسجمهوری تصمیم انهدام سینماپارک توسط ادارهی شهرداری کابل به ریاست داوود سلطانزوی اتخاذ میشود. اقدامی که از یک طرف به معنای نادیدهگرفتن کنوانسیون فرهنگی حافظهی جهانی یونسکو در جهت آسیبرساندن به مکانی با پیشینهای نزدیک به هفتاد سال است که نماد حافظهی تاریخی و فرهنگی یک شهر شمرده میشود و از جانب دیگر به معنای جدینگرفتن فرهنگ و هنر و نیز به معنای هیچ حسابکردن صنعت سینما است؛ صنعتی که جزء جداییناپذیر زندگی مردمان جهان مدرن است و در غیبت آن یک جامعه فاقد صدا و تصویر و در نتیجه مجهول و ناشناخته است.
پس از رسانهایشدن این تصمیم یکباره نویسندگان، هنرمندان، شاعران، سینماگران، فرهنگیان، رسانهها و روزنامهنگاران از داخل و خارج دست به تظاهرات مجازی زدند و گفتند که ما اعتراض داریم؛ نماد و حافظهی فرهنگی و نوستالوژی ما را نابود نکنید! اینکه آنان طی این همه سال کجا بودند، پرسشی نیشدار و تلخی است که به آن نمیپردازم، اما لجاجت معاون اول و شهرداری کابل بر سر تصمیم نارواییشان مثالزدنی است. آنان نهتنها به سیل اعتراضهای عمومی پوزخند و ریشخند زدند، بلکه تقاضای وزارت اطلاعات و فرهنگ دولت خودشان را نیز نادیده گرفتند؛ وزارتی که باید مرجع و تصمیمگیرنده اصلی میبود، خود به جمع معترضان پیوسته و خواهش کرده بود: «اندکی صبوری به خرج دهید». آنان همچنان درخواست مشاور فرهنگی رییسجمهور را که خواهان «مهلت چندروزه» شده بود، نیز باد هوا فرض کردند و حتا به اعتراض مدنی صحرا کریمی، رییس افغانفیلم حرمت قایل نشدند. خانم کریمی برای جلوگیری از تخریب سینماپارک شام دوشنبه، (19 عقرب 1393) به محل رفته تحصن و اعتصاب غذایی کرده بود، اما سربازان پولیس به گریههای زارزار او وقعی نمیگذارد، او را بهزور از سینما بیرون میاندازد. پس از آن با شتاب و سراسیمگی در تاریکی شب از سینماپارک تلّی از آهن و آجر و چوب و خاک میسازد؛ آواری که فردای آن شب همچون لاشهی فیل در جنگل مقابل لینز دوربین عکاسان و خبرنگاران در گوشهی پارک شهر نو بر زمین افتاده بود.
دو
یکی از خبرنگاران که به تماشای ویرانهی سینماپارک رفته بود، من بودم. من حوالی ظهر به آنجا رسیدم و دیدم که آدمها مثل مورچه و ملخ، مثل زاغ و زنبور سرگرم نزاع بر سر آهنپارهها، کُندهچوبها و دیگر چیزهایی بودند که از میان آجرها به چنگشان میافتادند. شماری برای جمعآوری چوپ آمده بودند، برخی برای سیل و تماشا و کودکان خیابانی از فرصت استفاده کرده دست از رنگکردن کفش عابران و دودکردن اسفند و مالیدن شیشهی موترها و گدایی کشیده بودند و آمده بودند تا آهنپاره غارت کنند. درست هنگام ورود من به پارک یک مرد تنومند با یک تیاق به اندازهی چوب بیسبال، یک گروه ده-دوازه نفری کودکان خیابانی را میزد و میدواند. آن طرفتر یک خانم خبرنگار پیش یک دوربین سهپایهدار مایک را مثل یک شلغم جلو دهانش گرفته بود و حرف میزد.
کمی پیشتر که رفتم متوجه مردی شدم که در اطراف ازدحام آدمها با یک شیلنگ باریک برای نهالهای لاغر پارک آب میپاشید، آنقدر کم که گویی بیخ ساقهی آنها شاش میکند. چمن پارک را سراسر خاک گرفته بود و چاپ کفشها روی آن پیدا بود. با خود گفتم در افغانستان حتا چمن برای رشد باید رنج بکشد و نهال باید تشنگی و محرومیت را تاب بیاورد تا درخت شود.
در همین حالا کودکان دوباره به لاشهی فیل هجوم آوردند. درحالیکه یک آهن بزرگ را میکشیدند، یک کودک دیگر که شاید پیشتر چوب خورده بود، با غولک به سمت همان مردی سنگ انداخت که قبلا تعقیبشان میکرد. آن مرد رانندهی بلدوزر بود. دیدم از پشت فرمان بلدوزر خودش را پایین انداخت. کودکان متفرق شدند و مرد کودک مسلح به غولک را دنبال کرد. کودک به طرف ساختمان تشناب میگریخت. پیش تشناب مردی ریشسفیدی برای نماز دست و رویش را میشست. ناگهان دست از وضو برداشت، دستانش را باز کرد و کودک را مثل یک جوجه در آغوش گرفت. راننده وقتی دید کودک اسیر شده است، شاخهی یک درخت را با خشونت از درخت کَند و به طرفش رفت. همزمان با شاخه و لگد شروع کرد به زدن. مرد نمازگزار تماشایش میکرد. فریاد کودک گردن تمام آدمهای داخل پارک را بهسوی خودش کج کرد. مامای تشنابچی آمد و مانع خشونت بیشتر شد. مرد غولک کودک را گرفت و آنقدر کشید تا رابر آن پاره شد. سپس با حالتی که انگار از غضبش پیشمان است، سمت کارش رفت. مرد ریشسفید رفت روی صفهیِ مسجدِ بیسقفِ نزدیک تشناب کنار بقیه نمازگزاران رو به قبله به نماز ایستاد. صدای بلند گریهی فحشدار کودک تا چند دقیقه شبیه آذان مسجد ادامه داشت. آنقدر بلند بود که گویی در بلندگو گریه میکرد. من رفتم و با مامای تشنابچی سر صحبت را باز کردم.
ماما قصه کرد که مویش را در همین پارک سفید کرده است. از 16 سالگی در کنار پدرش در گوشهی پارک شغل پدریاش را پی میگیرد. شغل پدرش کفاشی بوده است. سالهای بعد صفاکار پارک میشود. در نهایت چند سالی میشود که تشنابچی پارک است. او و همکارش هر صبح میآیند، معتادان افتادهی پیش تشناب را فراری میدهند، بعد مثل یک دفتردار منظم قفل دروازهی تشناب را باز میکنند، لولهی کاغذ تشناب را آماده دهان جیبشان میگذارند و کار روزمرهشان را با پرکردن آفتابهها شروع میکنند. روی دروازهی تشناب یک ورق «آ. چهار» چسپانده شده که روی آن نوشته شده است: «تیکت تشناب 5 افغانی. با کاغذ 10 افغانی» آدم را به یاد تیکت سینما میاندازد.
ماما تمام روزهای خوش سینماپارک را به یاد داشت. اسم دهها فیلم هندی و افغانی را که در این سینما دیده بود، به ترتیب قطار کرد. میگفت: وزرا و رییسجمهورها میآمدند در این جا فیلم تماشا میکردند. دیگران یک تایم، من دو تایم.»
وقتی پرسیدم برای خرابشدن سینما ناراحت نیستی، گفت: «خدا گردن مه بسته نکنه، نی». وقتی گفتم تو جوانیات را دور و بر همین سینما گم کردهای، این همه خاطرهی خوش از اینجا داری، من اگر جای تو باشم خیلی ناراحت میشوم. ماما گفت: «خواه مخواه، کمی خو ناراحت هستم، ولی هیچ فایده نداشت. به اندازهی همین تشنابها هم فایده نداشت.»
در تمام مدت که من و ماما با هم قصه داشتیم، تلاش کودکان برای دزدیدن آهنپارهها ادامه داشت. رانندهی بلدوزر دیگر بیخیالشان شده بود. بلدوزرش را خاموش و بیل آن را مثل سر یک شتر روی خشتها دراز کرده بود و خودش پشت فرمان آرام نشسته بود، سیگار میکشید. بهجای او یک نگهبان کهنسال پارک سعی میکرد جلو کودکان را بگیرد. او با لباس سبزرنگ فراشوتی و تفنگ چرهای، آنقدر دنبال کودکان دویده بود که عرق کرده بود و نفسنفس میزد. نه تفنگش گلوله داشت و نه خودش هیبتی که کودکان را بترساند. داد و بیدادش بیشتر کودکان را به خنده میانداخت. کودکان چست و چالاک آهنها و چوبها را از سر کتارههای فلزی اطراف پارک به خیابان میانداختند. وقتی نگهبان پیر بر سرشان تفنگ میگرفت، کودکان با قهقه جلوش کورتیهایشان را مثل واسکت اشرف غنی در مراسم تحلیفش باز میگرفتند و بابه انگار دچار حملهی هستریک میشد، چیغ میزد، به هوا میپرید و فحش میداد.
میدهی چوبها نیز به اندازهی آهنپارهها شکارچی داشت. یک مرد ساده دستمال سرش را باز کرده بود و در آن چوپ جمع میکرد. گفت از چهارقلا آمدهام و برای بخاری چوپ جمع میکنم. دستمالش را پشت سرش قاییم میکرد که کسی متوجهش نشود. وقتی دید بچهها بغلبغل چوب جمع میکنند، به آنها هشدار داد که چوب دولت را دزدی نکنید! یکی از بچهها از شینگ دستمالش کش کرد که باعث شد چوبهای که جمع کرده بود، تیت شود. بقیه زدن زیر خنده و یکی گفت: «کل بچیم برو گم شو». خندهها بیشتر اوج گرفتند.
بیرون پارک ده-پانزده کراچی کنار هم ردیف شده بودند و صاحبانشان از بچهها آهن میخریدند. آنها کسانی بودند که روزانه در سطح شهر کوچهبهکوچه میگردند و میچرخند و صدا میکنند: «آیینای کُنه، آوبازکای کنه… نان قاق دارید میخریم.» آن روز بازارشان گرم بود. آهنپاره بسیار خریده بودند. دو نفرشان آمده بودند داخل پارک، ولی جز سَیل هیچ کاری نمیکردند. گفتم چرا میخرید، خودتان بگیرید و فرار کنید. گفتند، نی، بد کار است. ما حرام نمیخوریم. تازه نوجوان شده بودند. از ولایت سمنگان بودند. فارسی را به سختی و با تهلهجهی اوزبیکی حرف میزدند. آن چاشت بولانی نوش جان کرده بودند. گفتند بعضی روزها چای و نان میخورند، بعضی روزها چیپس و نان. هیچ چاشتی قابلی نمیخورند. گفتند در پایان روز به طرف سرای حرکت میکنیم. سرای ما در گذرگاه است. یکونیم ساعت که کراچیهایمان را کش کنیم به آنجا میرسیم.
من وقتی از پارک بیرون آمدم، حین سوار شدن تاکسی دیدم که کراچی آنان چرخ دارد، اما چرخ شان باد ندارد. پنچر نبودند؛ اصلا چرخها چوبی بودند که دورشان را با رابر میخ زده بودند. وقتی چرخهای تاکسی به چرخش افتادند که مرا از آنجا دور کند، اول به پایان روز و به استکاک میخها و خیابانها فکر میکردم بعد به آیندههای دور که ممکن است افغانستان آباد شود، مردم خوش و خوشبخت زندگی کنند. آن وقت جای سینماپارک قصر هم که بسازند، چیزی نمیشود که روزگاری مردم برای رفتن به داخل آن شلوار اجاره میکردند.
اینجا کابل جان است.