کابل‌نان؛ ‌دردِ زانوی دانه‌فروش کبوترهای شاه دو شمشیره

کابل‌نان؛ ‌دردِ زانوی دانه‌فروش کبوترهای شاه دو شمشیره

زندگی صدها کبوتر کبود که فوج‌فوج بر آسمان شهر کابل پرواز می‌کنند، وابسته به زیارت شاه دو شمشیره است و زندگی «جمعه» و خانواده‌ی پنج نفره‌ای او در گِرَو پرواز همان کبوترهای کبود.  مسجد/ زیارت شاه دو شمشیره در مرکزی‌ترین نقطه‌ی مرکز شهر کابل موقعیت دارد که به همین دلیل شلوغ‌ترین و مزدحم‌ترین نقطه‌ی پایتخت نیز است. در آنجا حتا خون در رگان آدم شلوغ می‌کند. هزاران موتر در جاده‌ها به سرعت سیل در سراشیب یک دره در حال سبقت گرفتن از همدیگرند، هزاران کفش و کرمچ مرتب از هم پس‌و‌پیش می‌شوند و به پیش می‌روند. صدا‌ها بی‌وقفه از هر طرف بالا می‌روند، آدم‌ها از هر سو نزدیک می‌آیند. خبری از از آرامی نیست و اثری از آهستگی به چشم نمی‌آید. با این وصف اگر کسی به آسمان نگاه کند، حتما چند کبوتر بی‌خیال را در حال پرواز بر ارتفاعات بی‌خبری خواهد دید و نیز خواهد دید که چند تای دیگر قطار بر کنگره‌ی مسجد نشسته و با نول‌شان سینه‌ی‌شان را می‌خارند. آن‌ها هرگاه که گرسنه شوند، بال می‌گشایند و فرود می‌آیند تا پیش روی کاکا جمعه.

کاکاجمعه، ۴۳ سال پیش از امروز در ولسوالی موساقلعه‌ی ولایت هلمند به دنیا آمده است. بخش از عمرش را در مزار شریف به شغل نجاری گذارنده و هشت سال آخر را آمده در کابل زندگی می‌کند. خانه‌ی کرایی‌اش در محله‌ی علاو‌الدین است. سه فرزند دارد. به خاطری که دیر ازدواج کرده است، فرزندانش هنوز مکتبی نشده‌اند. زندگی‌اش را از راه فروش دانه برای کبوتران زیارت شاه دو شمشیره می‌گذراند. به ظاهر شغل خوشایندی است؛ برای کبوتران دانه می‌پاشد ولی در باطن کار ناراحت‌کننده‌ای است. همیشه ایستاده است. کفش‌هایش به جای این که پس‌و‌پیش شوند، مرتب جا‌به‌جا می‌شوند تا زانوانش کرخت نشوند، ولی می‌شوند. چون سال‌هاست که از صبح زود تا شام دیر سر پا ایستاد می‌شود، درحالی‌که استخوان یک زانویش پنج سال است که حتا در خواب هم درد می‌کند.

هر صبح که از خانه‌اش بیرون شود تا لب سرک دعا می‌کند که ملی‌بس چوکی خالی داشته باشد. معمولا «کلینرها» به تکرار می‌گوید: «چوکی‌های خالی، چوکی‌های خالی!»، ولی وقتی سوار می‌شود، می‌بیند که حتا جای خالی هم ندارد. تا محل کارش خود را از سقف ملی‌بس آویزان می‌گیرد. کارش را با بازکردن قفلی شروع می‌کند که بر دورازه‌ی کدام دفتر آویزان نشده است، پای میز حلبی زنگ‌زده‌اش را به یک کتاره‌ی فلزی بند کرده است که دزدها و معتادان شهر آن را به غارت نبرند. این روزها که دورادور ساختمان زیارت را خوازه بالا کرده و از پای دیوارها تا نوک مناره‌ها و گنبد کار جریان دارد، جای مخصوص کبوتران نیز اشغال شده است. کاکا جمعه میزش را می‌کشد تا کنار سرک. بعد منتظر می‌ماند که دکاندار قراردادی‌اش از مندوی برایش چند سیر گندم، جواری، جو، ماش، موشونگ و غیره بیاورد. تا دانه‌ها از راه می‌رسد، او ده بیست قاب و کاسه‌ی کوچک و بزرگ را روی مساحت مسطیلی میزش قطار می‌کند. سه همکار او نیز دقیقا همین کارها را می‌کنند. وقتی آفتاب پرتو طلایی‌اش را از بیابان آسمان بر شلوغی شهر می‌افگند، کاسه‌های کاکا پر از دانه و آماده‌ی پاشیدن برای کبوتران است. درست همان زمان کبوتران گله‌گله چنان فرود می‌آیند که انگار تمام شب را سر کوهای تلویزیون و شیردروازه در انتظار کاکاجمعه «خُوم‌بُور» زده‌اند.

کاکا اما مفت برای آنان دانه نمی‌پاشد که هیچ، بل‌که با یک چوب باریک «نَی» که به اندازه‌ی یک متر طول دارد، مرتب کبوتران را از لبه‌ی میز و قاب‌هایش دور می‌کند تا این‌که کسی از راه می‌رسد، برای کاکا پول می‌دهد، به پیمانه‌ی مبلغ پرداختی دانه دریافت می‌کند و دانه را بر سر کبوتران تیت می‌کند. کبوتران هم چنان دانه‌ها را می‌چینند که انگار بر سر آخرین دانه باهم مسابقه برگزار کرده‌اند و روز ادامه پیدا می‌کند. تمام روزهای کاکاجمعه به همین منوال به هفته و هفته‌هایش به ماه می‌رسد. هر ماه که کامل می‌شود او و همکارانش دو هزار و پنج‌صد افغانی از سود به دست‌آمده‌ای‌شان را می‌برند به وزارت حج و اوقاف می‌پردازند. به این دلیل که برای‌شان اجازه‌ی این کار را داده است.

این‌جا کابل جان است.

دیدگاه‌های شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *