نل ذخیرهی آب وسط حویلی دانشجویی ما از تابستان تا حالا خراب است و از نول آن آب قطرهقطره به زمین میچکد. به زمین که نه، میان لگنی که روی زمین زیر شیر گذاشته شده است میچکد و مثل «نوتفیکشن» به تکرار صدا میدهد؛ شب و روز، پیوسته و بیوقفه، درینگ، درینگ و درینگ… حالا اما چند هفتهای است بدون این که ما شیر را ترمیم کرده باشیم، صدایی از آن شنیده نمیشود. دلیلش نوتفیکشنی است که هر شبانه روز یک بار در موبایلم به صدا درمیآید و خبر میدهد که درجهی سرمای این شبهای کابل تا هفت درجه زیر صفر میرود. به همین دلیل آن قطرهها دیگر نمیچکد، در سکوت منجمد میشود و صبح بهجای اینکه لگن را پر کرده باشد، مثل یک قندیل بلورین از نوک شیر آویزان میماند.
سکوت سرد آن قندیل به این معناست که این شبها هر مایعی در هوای آزاد پایتخت جامد خواهد شد، حتا اگر رنگش سرخ باشد. راستی خون انسانهای معتاد چه رنگی است؟ چند معتاد بیخانمان در این شبها جایی و چارهای جز ماندن در هوایی آزاد ندارند؟ آمار دقیق را کسی نمیداند، ولی بیگمان تعدادشان بسیارند. آنان برای جلوگیری از انجماد خونشان چهکار میکنند؟
با همین سوال دیروز به پل سوخته رفتم؛ به محل تجمع بیشتر معتادان شهر. در آنجا با معتادی صحبت کردم که اسمش «علیجان» بود. علیجان، باشندهی اصلی ولایت دایکندی است، اما یازده سال پیش در ایران به مواد مخدر آلوده شده است. چهار سال میشود که کارش به پل سوخته کشیده است. او کمی پایینتر از پل کنار دیوار استنادی دریای کابل برای خودش یک خانه درست کرده بود؛ چند چوب را سربهسر گذاشته و روی آن جولِ تر تلنبار کرده بود. میان جولهایش یک چادری و یک شلوار پلنگی را تشخیص دادم. جولها به اندازهی لباسهای که تازه روی تار آویزان شود، نمناک بود، ولی آنها شسته نشده بودند که خشک شوند، کثیف بودند و در جای کثیفتر. یک متر آن طرفتر گنداب غلیظی مثل یک مار در بستر دریای کابل به پیش میرفت. علیجان دور و بر خانگکش شور میخورد. سقف خانهاش آنقدر پایین بود که او مجبور بود یک گوشهی چادری را پس گرفته و مثل حیوانات چهاردست و پا در آن داخل و از آن خارج شود.
قصهی اعتیادش راست یا دروغ تکراری و مثل هر معتاد دیگر تلخ بود. وقتی پرسیدم شبها یخ نمیزنی؟ با نگاه کشدارش فهماند که همین لحظه آنقدر یخ کردهام که حوصلهات را ندارم. وقتی یک پنجاه روپیگی از سر دیوار برایش انداختم، سرش را داخل خانهاش برد و یک چوچهی نسبتا کلان سگ را از آنجا بیرون آورد. بیاینکه به من نگاه کند، گفت سه تا است و دو تای دیگرش را نیز بیرون آورد. ادامه داد: این دو تا ماده است و به سومی که خالهای سیاهی روی شکمش داشت، اشاره کرد و گفت این یکی نر است. در گردن هر کدامش قلاده بسته بود. قلادهها از جنس چیزهای بود که پیش دروازهی دکانهای خیاطی پراکندهاند.
تولهسگها آرام و خوابآلود بودند. کمی این سو و آن سو راه رفتند و وقتی جایی برای نشستن و خوابیدن نیافتند، پس به درون خانه رفتند. دور و بر خانه پر از مدفوع آدم و سگ بود. چند متر پایینتر سه خانهی جولی دیگر قرار داشت و در کنار آن همسایگانش بیخیال ما زیر یک دستمال پودر میکشیدند.
علیجان قصه کرد که یکی-دو ماه پیش چوچههای سگ را از کنار یک زبالهدانی در کوتهسنگی پیدا کردم. هر سه را داخل بوجی انداختم و به اینجا آوردم. چرا؟ به خاطری که زمستان از یخی نمیرم. از آن زمان به بعد هر روز از زبالهدانیها برای آنها غذا جمع میکنم. حالا به من آموخته شدهاند. وقتی هوا گرم بود، از دنبالم به هرجا میرفتند. حالا همیشه در خانه هستند. وقتی برمیگردم خوشحالی میکنند و دمشان را تکان میدهند.
قصهی علیجان مرا به یاد تابلوی ماندگار «فئودور روتشینکوف»، نقاش روسی انداخت. اسم تابلوی نقاشی او «با من مثل سگ رفتار کنید» است. از آن نقاشی میتوان خیلی چیزها یاد گرفت. نقاشی پسربچهای را نشان میدهد که تازه از مکتب به خانه رسیده است. او مردود شده/ ناکام مانده است. برادر کوچکترش که غرق در جهل کودکی است، رقیبانه و تمسخرآمیز به او نگاه میکند. خواهر زیبایش که گرفتار غرور ناشی از زیبایی خودش است، نیز نگاه تحقیرآمیزی به او دارد. مادرش هرچند که سرا پا مملو از عشق مادری است اما نگاهش نسبت به او ملامتآمیز و گلایهمند است. احمق؛ چرا ناکام ماندهای؟
در این میان سگ خانه استقبال پرشوری از بچهی مردود بهجا میآورد. استقبالی که به این معناست: من او را همانگونه که هست قبول دارم. به عبارت تفسیرهای استعلایی که از این نقاشی شده است، علاقهمند ذات و وجودش هستم، درجهی صنفی و جایگاه اجتماعی او برایم هیچ مهم نیست، هرکسی ممکن است در زندگیاش شکست بخورد، ولی نباید طرد، ترک، رها و رانده شود.
برای سگهای علیجان نیز اعتیاد و جایگاه صاحبشان اصلا مهم نیست. او را ترک نمیکنند و با حرارت وجودشان شبها قلبش را از یخزدن باز میدارد. اما برای ما آدمهای این شهر، علیجانِ گرفتار مواد مخدر، انگار انسان نیست، یک معتاد نجس، مزاحم و بیمقدار است. دولت، دین، فرهنگ و جامعهی ما نه تنها برای نجات او و دیگر همسرنوشتهایش کاری نمیکنند، بلکه به کلی آنان را حذف و طرد کردهایم و تا انتهای زنجیرهی غذایی، تا ته زبالیدانیها از خود راندهایم.
دیروز وقتی علیجان به زحمت از دیوار استنادی کنار دریا بالا آمد که بهسوی زبالهدانیها برود، از سرما به خود میلرزید. کمی آن طرفتر یک «بیلر» پر از آب گرم را دید که تفت از روی آن به هوا میرفت. بیلر جنراتور برق یک چاپخانه بود. جنراتور پرسروصدا کار میکرد و آب گرم از شیلنگ باریکی داخل بیلر میریخت. علیجان رفت که دستانش را در آن آب گرم کند. حین مالیدن دستانش در آب بود که مردی از دروازهی بغلی با خشم بیرون آمد. علیجان خبر نداشت تا اینکه ناگهان مشتی محکمی پس کلهاش خورد. تا خواست صورتش را برگرداند لگدی به کونش نشست. وقتی فرار میکرد، ناسزاهایی از پشت سرش میشنید که اگر به نان گفته میشد، آن نان را سگ نمیخورد.
این جا کابل جان است.