کابل‌نان؛ فروشنده‌ای ترس‌خورده با مشتریان بی‌نزاکت

کابل‌نان؛ چشمانی چون دو چاه مالیخولیا

چند روز پیش، حوالی چاشت یک روز سرد استخوان‌سوز از آن سر کوچه‌ی گل‌فروشی شهر‌نو کابل به این سر کوچه می‌آمدم. کوچه را آفتاب آسمان و سایه‌ی ساختمان‌ها درست از وسط برابر دو تقسیم کرده بود. دکان‌های گل‌فروشی همه باز بودند. ویترین گل‌های مصنوعی و طبیعی، اقسام عروسک‌ها و خرسک‌ها از درون و بیرون مغازه‌ها نمایان بود. شمار فروشندگان برای گرما داخل مغازه‌های‌شان گاز روشن کرده بودند و شمار دیگر آمده بودند سمت آفتاب‌رخ کوچه، روبه‌روی مغازه‌ی‌‌های‌شان آفتاب گرفته‌ بودند، ولی گرم نیامده بودند. قیافه‌های‌شان طوری بودند که جز سرمای زمستان دغدغه‌ی دیگری ندارند. از درون یک مغازه‌ی خالی، موسیقی مست تاجیکستانی پخش می‌شد اما صاحبش از آن سوی کوچه آن را نمی‌شنید، چون تمام «دوردسترخوان» سرمای زمستان را فحش می‌داد.

چند رستوران نیز در آن کوچه موجود است. مردان کباب‌پز از پشت کوره‌ها سه کار را همزمان انجام‌ می‌دادند؛ با یک دست پکه می‌کردند، با دست دیگر سیخ‌های کباب را به ترتیب پشت و رو می‌کردند و با فریاد مردم را به خوردن انواع غذاهای لذیذ به داخل سالن‌های غذاخوری دعوت می‌کردند. یک نفر زرنگ‌تر برای این‌که فقط دو کار را انجام بدهد، یک بادپکه‌ی برقی را کنار کوره‌اش به برق وصل کرده بود. باد‌پکه می‌چرخید و دود ذغال و بوی اشتهابرانگیز شحم حیوانی را تا شعاع چندصدمتری اطراف پراکنده می‌کرد.

همین‌طور که از وسط کوچه پیش می‌آمدم، سه مرد چاقی را دیدم که از یک دکان با شش هفت اَمیل گل پلاستیکی بیرون آمدند و داخل یک کرولای سفید رفتند. بر قلب گل‌ها این عبارت نوشته شده بودند: «حج مبارک هو.» این طرف‌تر دو دختر‌جوان با دکاندار چانه‌ می‌زدند. داخل یک دکان‌ دیگر چند زن و کودک در اطراف یک اجاق گاز اوکراین-جاپان منتظر نشسته بودند. خود گل‌فروش بیرون دکانش در‌حالی‌که با دم‌تنگی و سختی جلو خروج آب بینی‌اش را می‌گرفت، با یک قیچی، گل دسته می‌کرد. روبه‌رویش یک زن چاق جوگی با دو کودک خردسالش روی زمین نمناک نشسته بود و گدایی می‌کرد.

کمی که پیش‌تر آمدم، مردی معتادی را دیدم که جز لباس‌های ژنده، کثیف و نمناک و استخوان بقیه‌‌ی وجودش را از دست داده بود؛ حتا پوستش را. پوستش دیگر رنگ پوست انسان را نداشت؛ رنگ مرداب چرب داخل جوی پیش آشپز‌خانه‌ی یک هتل را داشت. پاها، دست‌ها و صورتش زخمی‌زخمی بودند. زخم‌ها مثل لب‌های که رنگ لب‌سرین‌شان رو به تمامی باشد، خیره ولی همچنان سرخ می‌زدند. گویی خونی هم در رگانش نمانده بود. وقتی به‌سوی دود‌ کباب‌های که من از میان‌شان آمده بودم، راه می‌رفت احساس ‌می‌کردم با یک ریسمان نامرئی از هوا آویزان است. نای حرف‌زدن ندارد. گردنش سست و سرش به یک طرف متمایل بود. احساس کردم سروصدای موترها، آدم‌ها و موسیقی‌ها برای او مثل غرش رعد و سیل شنیده می‌شود. چیزی نمانده بود که از حال برود و روی زمین بیفتد. تلو‌تلو می‌خورد ولی به زمین نمی‌افتاد. درحالی‌که آدم احساس می‌کرد می‌افتد. می‌افتد. این آخرین قدمش است. این بار حتما می‌افتد. مثل یک مترسک خشکم زده بود و نگاهش می‌کردم. به هرچیزی که می‌دید، آب دهانش را قورت می‌داد. احساس کردم این سلانه‌سلانه راه‌رفتن ناشی از ضعف گرسنگی است. حتما حس بویایی‌اش بسیار تیز شده است. شاید روده‌هایش در هم می‌پیچند. شاید به کباب فکر می‌کند. به تکه‌های گوشت که از قصابی می‌آورند. خیلی زود می‌شویند، خیلی زود در سیخ‌ها جیل می‌کنند، خیلی زود، خیلی زود. چون همه گرسنه‌اند. خیلی گرسنه‌اند. درحالی‌که به این چیزها درباره‌ی او فکر می‌کردم، چند متر بیشتر از همدیگر فاصله نداشتیم. ناگهان مستقیم به چشمانم خیره شد. چشمانش مثل دو چاه عمیق و تاریک مالیخولیا بود؛ پر از اندوه و و درماندگی و احساس گناه.

تاب تماشا نبود. مثل یک متهم نگاهم را فوری از چشمانش دزدیدم و به آدم‌های دیگر نگاه کردم. هیچ کس او را نمی‌دید. یک زن و یک مرد جوان دست‌به‌دست هم از کنار من گذشتند. آن‌قدر از نزدیکم که بوی عطر لباس‌های‌شان را شنیدم. مرد ریشش را آن‌قدر از ته تراشیده بود که گونه‌هایش برق می‌زد. به تیغ‌های فکر کردم که ریش‌ها و مو‌های زائید بدن آدم‌های این شهر را می‌تراشند. آن تیغ‌ها کجا می‌شود؟ در کنج‌ حمام‌ها به سطل‌‌های زباله‌ می‌افتد. بعد به زباله‌دانی‌های بزرگ‌تری در سطح شهر سفر می‌کنند. هیچ زباله‌دانی در شهر نیست که توسط معتادان و کودکان خیابانی این شهر باربار تلاشی و «پروسس» نشوند. شاید همان تیغ‌ها دست‌های آن مرد معتاد را پاره‌‌پاره کرده است.

نمی‌توانم توجه هیچ کس را به حال مردمان معتاد جلب کنم، چون فاجعه بزرگ‌تر از این حرف‌هاست، ولی از همه یک خواهش بسیار ناچیز و کوچک دارم: لطفا تیغ‌ها، خورده‌شیشه‌ها و تیزی‌ها را وارد زباله‌ها نکنید!

این جا کابل جان است.

دیدگاه‌های شما
  1. با سلام.

    سهراب جان.
    همیشه عالی می نویسی و ذهنم را غرق در کلماتت میکنی. حتی وقت خواندن داستان هایت بیخی تک تک کلمات را دنبال میکنم که به زیبایی پشت سرِ هم چیده شدند. زیبایی که چشم و ذهنم باهاش همراه میشود.

    پایدار باشی؛ همیشه و همه جا.

  2. سلام،
    اول : به نظر من این ستون متعلق به طبقه متوسط و کارگر با سواد ابتدایی خواندن و نوشتن است. نام این ستون (کابل نان) است. نامی بسیار با مسما و کابلی. در همین دو کلمه گویش و دغدغه کابلیان همزمان قد علم می‌کند و بر دل مینشیند. این مقدمه نسبتن طولانی را گفتم که بگویم عنوان این نوشته هیچ هم‌خوانی با فضای نوشته و هویت این ستون ندارد.

    دوم: ستون نویسی فورمالیست‌ترین نوع نویسنده‌گی است. از نقطه‌‌نظر سمت‌گیری اخلاقی و ارزشی، ستون نویس اجتماعی و فرهنگی هیچ فرقی با ورزشی و اقتصادی ندارد. یعنی چه ؟ یعنی باید مجالِ برداشت‌هایِ فردیِ ارزشی برای هر مخاطب با هر سلیقه‌ای وجود داشته باشد. به نظر من آغای سروش در این زمینه از ادبیات داستانی و شیرین کاری های زبانی بیش از حد وام می‌گیرد. این تکنیک فضای نوشته را سانتیمنتال و خواننده را غرقِ در وهمی می‌کند که نویسنده می‌سازد. در آخرِ این پاراگراف اولین قضاوت نسبت به زیبایی و بازی های تکنیکی زبانی نویسنده صورت می‌گیرد. این تکنیک های جذاب در واقع حجابی بر روی متن می‌شود، چه بسا که در بعضی مواقع نویسنده می‌خواهد قضاوت‌ها را پیش بینی کند و عمداً جهت بدهد.

    یغما احمدی

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *