بوی خوش زنان

فیلم «بوی خوش زن»؛ مرگی در گرو امید

معصومه عرفان

فیلم «بوی خوش زن» یا «Scent of a Woman» محصول سال ۱۹۹۲ امریکا است که مارتین برست آن را کارگردانی کرده است. این فیلم اقتباسی از یک رمان است که توسط جیوانی آرپینوی ایتالیایی در سال ۱۹۶۹ منتشر شد. آل پاچینو به همراه کریس اُدانل بازیگران اصلی فیلم اند. «بوی خوش زن» در اسکار ۱۹۹۳ در چهار بخش نامزد شد که از جمله موفق به دریافت جایزه‌ی نقش اول مرد با بازیگری آل پاچینو شد.

در فیلم بوی خوش زن سرهنگ اسلید یک مرد بداخلاق، خودخواه و غیرقابل تحمل است که ظاهرا تنها کسی که قادر به تحمل اوست چارلی اسمیز می‌باشد. آل پاچینو (فرانک) در نقش نظامی بازنشسته است. او بسیار بدعنق و عصبانی است و احساس می‌شود که همواره تنها بوده است؛ اما اکنون که در دام کوری افتاده است از همیشه تنهاتر است. بینایی‌اش را در پیری و از سر اشتباه خودش از دست داده است و به علت داشتن دو ویژگی شخصیتی می‌توان گفت که به او امید هست؛ او رمانتیک است و حس شوخ‌طبعی ذاتی‌ای دارد. نقش سرهنگ که دوست ندارد کسی او را «قربان» خطاب کند توسط آل پاچینو بازی شده است.

روز اولی که چارلی اسمیز برای نگهداری از او به خانه‌شان می‌رود، برای او مشخصا یک بازنشسته ناراحت و پشیمان جلوه می‌کند. چارلی با بازیگری کریس اودانل که در مدرسه ویژه پیش‌دانشگاهی تحصیل می‌کند، دانش‌آموزی بورسیه شده از غرب است که پولی برای جشن گرفتن تعطیلات مدرسه ندارد و خوشحال از این است که این آخر هفته با مراقبت از یک پیرمرد می‌تواند پول جشن تعطیلات را پیدا کند. اما چارلی در مدرسه به دردسر افتاده است و دوشنبه قرار است یک دادرسی انضباطی، برای کسی که به شوخی به موتر مدیر مدرسه آسیب زده، برگزار شود. چارلی می‌داند که چه کسی این کار را کرده است؛ اما او نمی‌خواهد که خبرچین باشد. زیرا این کار می‌توان باعث اخراجش شود.

در فیلم بوی خوش زن مارتین برست، چارلی و سرهنگ را می‌گیرد و آن‌ها را در دو ژانر قابل اتکا قرار می‌دهد. این دو ژانر در فیلم با هم خوب جفت‌وجور می‌شوند، شاید به این دلیل که تنها چیزی که چارلی در مدرسه احتیاج دارد یک الگو است و از طرف دیگر تنها چیزی که سرهنگ همواره بلد بود چگونه مهیا کند، ارائه‌ی یک الگو است.

دو تا از قشنگ‌ترین صحنه‌های فیلم: یکی صحنه‎ی رقص تانگوی آل پاچینو همراه دختری است که او و چارلی به‌صورت نه‌چندان اتفاقی با او روبه‌رو می‌شوند و دیگری همانا صحنه‌ی خودکشی سرهنگ است که هردو هنرپیشه‌ی فیلم در آن به‌شدت زیبا بازی می‌کنند. چارلی در آن صحنه به‌وضوح به سرهنگ می‌گوید که هنوز چیزهایی برای ماندن و دوست داشتن‌شان وجود دارد. این فیلم بیشتر داستان انسانی است که می‌خواهد خود را بکشد زیرا دلیلی برای زیستن ندارد و این انسان اگر کور یا معلول هم نبود نیز همچنان خواهان مرگ بود؛ اما در نهایت نه تنها فرانک خود را نمی‌کشد بلکه زندگی جدیدی را آغاز می‌کند که در پرتو اخلاق‌گرایی بسیار معنا یافته است.

در سکانس خودکشی سرهنگ، وقتی سرهنگ از چارلی می‌خواهد که او را ترک کند چارلی می‌گوید «مرا بکش». چارلی استدلال می‌کند که تو تنها کور شده‌ای و چیزی بیشتر از آن از دست نداده‌ای، پس باید زندگی کنی. این‌جاست که سرهنگ می‌گوید: «کدام زندگی؟ من زندگی‌ای ندارم. من در تاریکی هستم.» سپس به چارلی می‌گوید: «تو که نمی‌خواهی بمیری؟» و چارلی پاسخ می دهد: «تو هم همین‌طور». در این سکانس بی‌معنایی زندگی از زبان فرانک با این جمله که من زندگی ندارم (چیزی که به خاطر آن زندگی کنم) بیان می‌شود. این‌جاست که این مسأله از زبان چارلی مطرح می‌گردد که چه چیز قرار است به زندگی معنا دهد؟ فرانک چه‌چیز داشته که حالا که نابیناست و آن‌را ندارد؟ آیا بینایی او را از لذت زندگی سیراب می‌کرد؟ شاید نابینایی فرانک تمثیلی از نادانی او در درک زندگی باشد ولی در اصل این نابینایی چیزی را از او کم نکرده. چنانچه در پایان فیلم با وجود این نقص، زندگی پرشورتری حتا از زمان زندگی با بینایی را دارا است. در ادامه سرهنگ می‌گوید: «یک دلیل بیاور که نخواهم خودم را بکشم و به زندگی ادامه دهم.» و چارلی برای او دلیل می‌آورد: «خوب تانگو می‌رقصی و فوق‌العاده عالی موتر فراری را می‌رانی.» و سپس جان کلام فیلم را از زبان سرهنگ می‌شنویم: «بعد از این‌جا کجا باید بروم چارلی؟» اگر خودش را نکشد باید چه کند چگونه زندگی را ادامه بدهد؟ و چارلی پاسخ می‌دهد: «اگر دست‌وپایت به هم گره نخورده، به رقصیدن ادامه بده».

در این فیلم، رقص به معنای زندگی‌ست. سرهنگ هر چند که کور است؛ اما عالی تانگو می‌رقصد، پس کوری مانع زندگی نمی‌شود. از سوی دیگر، اگرچه سرهنگ عالی تانگو می‌رقصد؛ اما او هرگز رقص تانگوی خود و دیگران را نمی‌بیند و این کوری ما را به یاد مفهوم کوری در داستان کوری ژوزه سارا ماگو می‌اندازد. در لحظه‌ی خودکشی تنها چیزی که سرهنگ از زندگی خود دارد لباس نظامی پر زرق‌و‌برقی است که همه می‌دانند به‌رغم زیبایی هیچ‌چیز را در بر ندارد و این همان زندگی سرهنگ است.

چارلی همان‌طور که در لابلای فیلم می‌گوید، انسانی است که وجدان دارد و فرانک (سرهنگ) یک انسان تنهاست که از این تنهایی خسته است و می‌خواهد با پولی که پس‌انداز کرده چند روز به یادماندنی را در نیویورک و در نهایت لذت‌بردن از بهترین چیزهایی که دوست دارد، بگذراند و سپس به زندگی خود خاتمه دهد. فرانک بیش از هر چیز زنان را دوست دارد و حالا که از بینایی محروم است، زن‌ها را از طریق عطرها و صابون‌های‌شان حس می‌کند و می‌شناسد. چارلی در دو راهی لو دادن یا ندادن دوستانش قرار دارد که اولی دانشگاه هاروارد را نصیبش می‌کند و دومی اخراج از کالج معروفی که توسط بورسیه وارد آن شده است. در این فیلم فرانک واقعیت آدم‌ها و زندگی را به چارلی نشان می‌دهد و چارلی هم او را از تنهایی نجات می‌دهد. فرانک چندین بار به چارلی می‌گوید: «تو چطور بدون من زندگی خواهی کرد؟» این‌که آدم‌ها به بهترین شکل ظاهر می‌شوند و جلوه می‌کنند؛ اما در نهان و در نیات‌شان چیزهای کثیفی است که زندگی‌ای واقعی‌شان را همین چیزها تشکیل می‌دهد.

فرانک نهایتا تحت تأثیر تقید و تعهد چارلی نسبت به آینده‌ی هم‌کلاسی‌هایش و نه‌تنها از تشویق او برای خیانت‌پیشگی دست برمی‌دارد، بلکه تصمیم می‌گیرد به‌جای پدرش در مراسم محاکمه‌ی او حاضر شود و از او دفاع کند. او دفاع فوق‌العاده‌ای از اصول‌گرایی چارلی می‌کند، طوری‌که در پایان مراسم چارلی و خودش را به قهرمان بچه‌های کالج مبدل می‌کند. صحنه‌ی آخر فیلم خوش‌اخلاقی فرانک را با نواسه‌هایش نشان می‌دهد. صحنه‌ای که به‌طور نمادین نشان می‌دهد فرانک در پایان این سفر که با سیر درونی همراه بوده است، به مرد دیگری مبدل شده است. از این به‌ بعد، زندگی فرانک در سایه‌ی اخلاق‌گرایی‌ای که در پیش خواهد گرفت، سامان می‌گیرد و معنا می‌یابد. در حرکات او اکنون سنگینی مشاهده می‌شود. دیگر از آن سبکی و تزلزلی که از فقدان معنا ناشی می‌شد، خبری نیست.