چنانچه سر کوههای بلند همیشه باد میوزد، اطراف مرکز تجارتی گلبهار، واقع در مرکزیترین نقطهی شهر کابل همیشه ترافیک سنگین است؛ آنقدر سنگین که بعضی رانندگان موترهایشان را خاموش کرده پشت فرمانها خوابشان میبرند. در آن هنگام گداها و کودکان خیابانی آستین برزده به میدان میآیند. منظورم از میدان، میدان کار و کاسبی است، اگر نه از چهارراهی صدارت تا پیش گلبهار حتا یک وجب جای خالی باقی نمیماند که به آن میدان بگوییم، همهجا را قطار موترها با گشتار مورچهای پر میکنند.
اگر روزی داخل یکی از آن موترها بند مانده باشی، خواهی دید که از کودک شیرخوار تا پیرمرد هشتاد ساله، از دختر جوان جورابفروش تا مرد کاملا فلج، به شیوههای گوناگون از تو خیرات میطلبند. چند روز پیش که من آنجا در ترافیک گیر کرده بودم، با دقت گداها را حساب کردم: اول نوجوانی آمد و با یک جول نمناک و ناشسته شروع کرد به مالیدن شیشههای موتر ما، آن قدر مالید تا راننده فحش داد. بعد کودکی پیدا شد و پشت شیشه اسپند دود کرد؛ بعد دختری از سوراخ پنجره یک جفت جوراب را داخل افگند که سواری کنار من دوباره آن را بیرون انداخت. بعد یک دختر زیبای دیگر پیدا شد. او درحالیکه به موترهای آدمهای دیگر نگاه میکرد، دستش را پیش من دراز گرفته بود و زاری میکرد: «ای لالا جان، ای ماما جان، یک دهییکگ خو بتی»؛ پس از آن زنی نزدیک شد با دستان دراز و گردن کج که از زیر چادری چنان گریه و زاری مینمود که گویی تازه عزیزی را از دست داده است، سپس نوبت به پیرمردی رسید که آرام و آرام فقط دعا و ثنا میکرد؛ بعد مرد مفلوجی خودش را به موتر ما رساند که من چهرهاش را خوب ندیدم، فقط دستانش را دیدم که پیوسته به شیشهی موتر تکتک میزد. در جمع این گداهای یک طفل دو، سه ساله را نیز دیدم. گویی تازه راه رفتن را تمرین میکرد. او به «پمپر» موتری که در نزدیکی موتر ما بود، تکیه داده، چنان مستقیم به چشمانم زل زده بود که در مواقع پلکزدنش، انگار دو تا سیم لوچ درون جمجمهام به هم وصل میگردید و من دچار احساس مانند برقگرفتگی میشدم.
این چهرهها و این صحنهها برای کسی که چند صباحی را در کابل گذرانده، غریب و ناآشنا نیست ولی فکر نمیکنم تا به حال دیده باشید که کسی با بلندگو گدایی کند. من اما دیدم. همان روز در همان خیابان دیدم؛ مرد نابینایی بود که با یک دست از بازوی یک کودک گرفته بود و با دست دیگر دو چیز را همزمان نگهداشته بود؛ هم عصای دراز فلزیاش را و هم بلندگوی کوچکی را که به تکرار در آن پف میکرد و اعلان میکرد: «مسلمانای خداپرست اسلام العلیکم و رحمتالله و برکاته! میبینید که معیوب، ناجور و نابینا استوم. چوچهدار و اولاددار استوم. اولادکایم گشنه استند. شما باور به خدا کنید که پیسهی یک توته نانَ نداریم. با برادرتان کمک کنید. خداوند متعال همرای شما کمک کند. خیرات، زکات و صدقه رد بلا است. به رضای الله برای برادر نابینا و مستحق تان کمک کنید. خداوند متعال از آفت و بلا دور نگاهتان کند.»
در مدت زمانی که من آنجا بودم، ندیدم کسی به او کمک کند. در عوض او تبدیل به سوژهی رانندگان و سواریانشان شده بود. اول یک راننده با صدای بلند پرسید: «صوفی؛ بلندگوی ته چند خریدی؟» خیلیها زدند زیر خنده. خندهها ولی اخلالی در اعلان او وارد نکرد. چند دقیقه بعد یک نفر از موتر پشت سر ما موبایلش را بالا گرفت تا از او فیلم بگیرد. این مورد اعلانش را مختل کرد. چون کودک فوری به مرد گزارش داد که کسی از ما فیلم میگیرد. مرد حرف کودک را نشنید. به همین خاطر حرف زدن در بلندگو را متوقف کرد و گوشش را تا دهان پسرک پایین آورد. وقتی دوباره سرش را بالا برد، در بلندگویش گفت: «خداوند متعال کسی را که فیلمپوری میکند، به عذاب دوزخ گرفتار کند.» خندهها بیشتر شدند. وقتی مرد به کمک کودک همراهش به طرف پیادهرو میرفتند، فیلمبردار با صدای بلند او را خطاب قرار داد: «خدا جان اگر حرفت را میشنید، حالی تو در اینجه با لاسپیکر خیرات جمع نمیکردی.»
اینجا کابل جان است.