حوالی ساعت ده صبح از «پل سرخ» سوار تاکسی «پل باغ عمومی» شدم. هنگامی که تاکسی حرکت کرد، مجموعا پنج نفر داخل آن نشسته بودیم؛ رانندهی نسبتا چاق و میانسال، مردی که یک دوسیه در بغل داشت و در چوکی پیش رو نشسته بود، جوان «استایلی» که عینک دودیِ آفتابیاش را تا آخر مسیر از چشمش برنداشت، پیرمرد مویسفیدی که بعدا متوجه شدم یک معلم متقاعد است و من که سرا پا گوش بودم برای آنچه میشنیدم.
تاکسی تا زمانی که از حوزهی سوم پولیس نگذشت، هیچ کس هیچ حرفی نزد. دو کوچه پایینتر از حوزه، ناگهان راننده تاکسی را بغل سرک متوقف کرد. همزمان که از موترش پایین میشد، به چایی که صبح نوشیده بود، ناسزا میگفت؛ چایی که حالا باید جوابش را پس میداد. درحالیکه گرِه بند تنبانش را باز میکرد، رفت پای دیوار بغل سرک عمومی تنبانش را پایین کشید. پیش از او بیشمار آدمهای دیگر نیز پای آن دیوار همین کار را کرده بودند. آثار کارشان آنچنان عیان بود که حاجت به بیان نیست.
تا وقتی راننده برگشت، داخل تاکسی بحث داغی در گرفت. بحث را جوان عینکی شروع کرد. او حرفی را زد که از بس به تکرار گفته شده خاصیت پول ناچل را پیدا کرده است. به عبارت دیگر مثل فنری شده که از کثرت استعمال دیگر «اسپرینگ» نمیدهد؛ او گفت: «جامعهی جهانی میلیاردها دالر به این کشور کمک کرد، ولی ما هنوز در شهر خود تشناب نداریم.»
این حرف او را مرد دوسیهداری که بر صندلی پیش رو نشسته بود، تصدیق کرد و به آن افزود: «مثل این کاکا اگر کدام سیاسر به مشکل بند میشه، کجا برود؟ نام ما هم است کشور اسلامی! کجای ما به اسلام برابر است؟»
جوان عینکی در جوابش گفت: «یگان تا میگوید این مردم بیفرهنگ است، خی این مردم در این طور یک جای چه کار کنند؟ گناه این مردم نیست؛ تشناب ضرورت آدم است. گناه شاروالی است. شاروالی باید تشنابها را جور کند.»
اینجا بود که معلم متقاعد قلادهی کلام را به دست گرفت و تا آخر مسیر دیگر رها نکرد. البته حرفهایش در طول مسیر از جانب جوان عینکی و مرد دوسیهدار بارها تأیید و تصدیق شد که من از بازگویی تأییدها و تصدیقها خودداری میکنم و فقط حرفهای معلم را نقل میکنم. معلم اینگونه شروع کرد: «گمشکو بیدر؛ نام شاروالی ره نگیر! شاروالی به فکر اِی است که کجا بلندمنزل جور میشه که پیسه خوده بگیره. به خاطر اونا است که حالی ما مثل حیوانات در هر جای که دل ما شد، میشاشیم. اگه میفامیدند در همی لب دریا یک جای پارکگ جور میکدند. یک ده، دوازده تشناب جور میکدند. نمیگوم که مفت جور کنه؛ پنج روپه خوده بگیره. بیخی ده روپه خوده بگیره ولی ضرورت مردمه رفع کنه. بیازو خو حالی کل چیز به پیسه شده. اقلا همی پاکی شار ما فامیده شوه. حالی همی ایستگاههای ملیبس چه به درد میخورد که تو زدی؟ هر کدام اونا سه، سه دانه تشناب میشد. دو صد میلیون دالره مصرف کدی، فقط جیب خودت پر شد. یک ماه از سرش تیر نشد، رنگ اونا ره آفتو خورد. نه ملیبسش مالوم اس. نه هیچ چیز دیگرش. بر پدر تو وزارت ترانسپورته هم نالد که چار تا موتره تنظیم کده نمیتانی. هی بیادر کدامشه بگویی؛ بر پدر کل شانه نالد! یک گله وطنفروش بیناموس سرنوشت ما ره به دست قبضه کده گرفته.
امیدوارم گپایم سر شما برادرا بد نخوره. سابق ترانسپورتش تاپه داشت. موترها نوبت داشت. لَین هر کدام مالوم بود. همه چیز مالوم بود. هفتاد سال پیش ما موتر برقی داشتیم که سیاسرا چالانش میکد. حالی خو عصر تکنولوژی است. شاروال صاحب آمد که ما مترو جور میکنیم. بچه احمق تو مترو ره د اروپا دیدی کدی پیتزای چتل و مرداری که خوردی! تو اول همی وضع شارته سیل کو. تو د همو جایی که مترو جور میکنی، از کانالیزاسیونش خبر داری؟ از مخابراتش خبر داری؟ نل آبشه دیدی؟ زدی گدود کدی کل شاره. یک باران میشه تمام شاره اَو میگیره. باز شبکه خنده کِشتی جور میکنه که مردما ره از ای لب بحر به او لب بحر تیر کنه. شرم است بریتان! خدا و راستی شرم است! خجالت هم خوب چیز است! اگه بگویی او بیادر، د کجا استی؟ خوابی یا بیدار؟ مستی یا هوشیار؟ باز موگویه قرا، قرا! بورو، بورو! مه ماستری از لندن دارم. مه دکترا از آسترالیا دارم. روی تان سیاه، ولا اگه اگه اگه خاک سیاره هم داشته باشید!
مچم خبر دارید که نظام معارفه چه جور کده، یک قسم خراب ساختند که حیران میمانی. مه خودم چهل سال معلم بودم. در فلانی، فلانی و فلانی لیسه عمر مه گذرندایم. دو سال پیش به زور به تقاعد سوق داده شدم. یک معلم میفامه که سرمایهی یک مملکت معارفش است. معلم بیچاره د پنج هزار شب و روز درس میته. باز شاگردا یک رقم تربیه گرفته با ای فیسبوکا که راه ته دَ صنف گم میکنی. یا موزیک میمانه یا رقص میکنه، یا سرت فکاهی میگه. معلم بیچاره پیش تخته خون جگر خورده رایی است. یا د فکر کچالو است یا د فکر کرایه خانه ولی شاگردا اگه د فکر هیچ چیز باشه. نظام طوری شده که اینه پیسه بتی، سند بگیر. چیقه نمره کار داری؟ خلاص دیگه.
در کل کشورهای دنیا وقتی کسی تقاعد میکنه، هم معاش تقاعدشه میرسه، هم ۲۰ فیصد اضافه بریش میته. کار میته بریشان، نمیمانه که د یک گوشه شیشته غمباد بگیره. از ما ره بگو که تقاعد یعنی از کارت اخراج میشی. مه دو سال است که اخراج شدیم، سال یک بار چند هزار افغانی ره به صد خون جگر میرویم تاویل میگیروم. مه باد از تقاعد دروازه به دروازه دنبال کار گشتم. مجبور شدم بیدر. پرده ما نمیشد. یا باید از نو دنبال کار میگشتوم، یا د سرکا برامده خیرات جمع میکدوم. دیگه چی رقم چاره اولادایم شوه؟ حالی هم د یک جای دنبال کار رفته رایی استم. هر جای که دنبال کار رفتم ولا اگه کسی سلام مه عالیک گفته باشه.
یک روز در یک دفتر درخواست دادم. یک جوانک از پشت میزش میگه: کاکا؛ تو سفید خو استی، ولی تنگ و قیفت نیستی. ایره مه خوب تحلیل کدم که مانای ازی چه گپ است. آلی قیفتکی، همی پتلونای چسپکی ره میگه که دخترا میپوشه، سفید استی، یعنی ریشت سفید است، مویایت هم سفید است. همکارایش قیرقیرقیر میخندیدند. مه هم برش گفتم بچیم؛ تو هم بیکپسول چندان مردی نیستی. بچیم مه هزار تا مثل توره به دانشگاه روان کدیم. چه فایده! پندرک خوده گرفته برامدم.
در یک جای دیگه رفتم، میگه انگلیسی میفامی؟ گفتوم ملک ننهات د انگلیس است؟ وطنت کجاست؟ از کجا استی تو؟ پشتو و فارسی را کجا حل کدی که د کون انگلیسی چسپیدی. تو ره به انگلیسی چه غرض؟ خوب است که آدم هر زبانه یاد داشته باشه، حالی یک مویسفید چه رقم انگلیسی یاد میداشته باشه؟ یعنی هیچ کار در ای وطن پیدا نمیشه که بیانگلیسی پیش نره؟
کتابای درسی معارفه که ببینی، زیادی صفحههایشان سفیدس، اونایی که سفید نیس، املا و انشایشان غلط است. کل سیاستمدارای ما پاکستانه دشمن خود میدانه ولی هر سال میلیونها دالر به پاکستان میته که کتابای معارف ما ره چاپ کنه. دو لک دالرشه اگه دلسوزانه مصرف کنه، میتانه بهترین مطبعه ره د همی خود کابل داشته باشه. دیگه هیچ ضرورت نیست که ما د خارج بوریم و زاری ایران و پاکستانَ بکنیم. بیادر کسی دلش به حال ای وطن نمی سوزه!»
وقتی آقای معلم در بارهی کتابهای معارف، مطبعه و دلسوزی دربارهی وطن حرف میزد، تاکسی ما در «جوی شیر» در راه بندان بند مانده بود. راننده شاید بهخاطر خجالتی که از جوابچایش میکشید، در طول مسیر لام تا کام حرفی نزد. ولی در آن راه بندان صدای رادیویش را آن قدر بالا برد که حرفهای معلم دیگر قابل شنیدن نبود؛ همه صدای آریانا سعید را میشنیدیم که گویی از برج عاج بیخبری و بیخیالی میخواند: «ماته کابلی، کابلی سندری ووایه..» در آن لحظه احساس کردم آریانا سعید این خواندن را فقط در پاسخ حرفهای عقدهمندانهی دل معلم متقاعد زمزمه میکند. انگار معلم کودکی بود که با گریه نان میخواست و آریانا مادری که برایش میگفت: «بخیز بچیم یک تره نَیـ نَی رقص کو؛ نانه چه میکنی! هله بخیر، ماشاالله، ماته کابلی، کابلی سندری ووایه!»
معلم بیچاره مجبور شد، روی کلامش را طرف راننده چرخ بدهد: «ولا ای استاذ ایطو موزیکه بلند مانده، مچم گپای ما سرش بد خورده چی رقم. کاکا بیگی ای کرایه خوده که مه پایان میشم، آلی بازم تشنابت نگیره د اینجه. باز طرف کدام دیوار خیز خواد کدی؟ ماته کابلی سندری ووایه، دَ غضب خداجان گرفتار شوی کدی خواندنت. خدا حافظ بیادرا.»
اینجا کابل جان است.