کمی قبل از مرگش، زمانی که دیگر معلوم نبود موعد رفتنش کی فرا میرسد، چند روز یا چند ماه دیگر، شهامتم را جمع کرده و به مادرم که ۸۲ سال سن داشت و از سرطان لاعلاجی رنج میبرد، پیشنهاد دادم که دیگر وقتش رسیده به بازنشستگی فکر کند. یا اگر هم نه، حداقل یک هفته استراحت کند. او در بستر بیماری یادداشتهای اواخر سال گذشتهاش را مرور میکرد، و به دنبال هر چیزی میگشت که پدر من دیوید، تحت عنوان «جان لو کاره» احتمالا نوشته و از باقی آثار او جدا مانده است. این کاری غیرضروری بود. ما همه چیز داریم، و آن زمان هم داشتیم. هرچند نمیخواستم چیزی را که زندگیاش بر مبنای آن استوار بود از او بگیرم، به خاطر ناراحتی او از نیافتن آنچه که وجود خارجی نداشت، نگران بودم.
او به من طوری نگاه کرد که انگار گفتهام باید بال دربیاورد.
«اما، آنوقت چه کار کنم؟»
چند سرگرمی برایش پیشنهاد دادم: صحبت کردن، غذا خوردن، تماشای کرکت یا اسنوکر (هر دوی آنها ورزش را دوست داشتند) یا تماشای فیلمهای مورد علاقهاش که هنوز فرصت نکرده بود ببیند.
سرانجام گفت: «نه».
از زمانی که به یاد دارم، مفهوم وجودی پدر و مادرم را کاری که با هم انجام میدادند، تعریف میکرد. رابطهی کاری میان آن دو چنان با روابط شخصیشان عجین شده بود که به واقع پیوندی ناگسستنی میانشان خلق کرده بود. اولین گزارش دیوید از جین، مدتها پیش از تولد من، این بود که او (مادرم) رمان «شهری کوچک در آلمان» را نجات داده بود، آنهم زمانی که به معنای واقعی کلمه قطعه قطعه روی زمین افتاده بود. برخی از اولین خاطرات من مربوط میشود به زمانی که پدر صفحاتی را میخواند، مینوشت یا با قلم سیاه حاشیهنویسی میکرد، یا پیش از آمدن کامپیوتر قطعاتی را بهصورت دستی برش داده و روی صفحات میچسباند، و مادرم گوش میسپرد، مجذوب میشد، و فقط گاهی واکنشی نشان میداد، اما همیشه تأثیرگذار بود.
بهراحتی میشد او را با یک حروفچین (تایپیست) اشتباه گرفت، و بسیاری نیز به همین سوءتفاهم دچار شدند. البته تنها دلیلش این نبود که همهی نوشتهها را او تایپ میکرد و پدر هرگز تایپکردن را نیاموخت. دلیل دیگرش آن بود که مادر همیشه در حریم خصوصیشان، پیش از آنکه دیگران متن را ببینند، در مورد نوشتهها نظر میداد. من در کودکی و سپس در نوجوانی شاهد این رابطه بودم، اما در کل فقط خودشان میدانستند که بینشان چه میگذرد و مادرم همزمان با پیشرفتن رمان تا چه حد روی تغییر، تنظیم و ماهیت نوشتهها تأثیر میگذارد. او قاطعانه نظرش این بود که مشارکت او نوشتن محسوب نمیشود و سهم آنها در پیدایش خلاقیت یکسان نیست. او مصاحبهها را رد میکرد و در عکسها حضور نداشت؛ حتی عکسهای خانوادگی، به طوری که وقتی در این هفته برای مراسمش دنبال عکس میگشتم، فقط چند قطعه عکس پیدا کردم؛ آن هم تصاویری که پیش از به مرحلهی اجرا درآوردن ترفند نامرئی شدنش، گرفته شده بود. این بخشی از نحوه کارشان بود: او تولید کرد، آنها ویرایش کردند. پدر آتش به پا میکرد، مادر باد میزد. همدستی آنان به این نحو بود، چیزی که هیچ کس دیگر هرگز نمیتوانست به او هدیه کند، موافقتی ضمنی میان آن دو.
افراد انگشتشمار بسیار خردمندی میتوانستند هر دوی آنان را درون نوشتهها ببینند، که آخرین و مسلمترین آنها «ریچارد اووندن» است؛ وی مقالاتی را که پدر من به کتابخانه بودلین در آکسفورد وام داده بود بررسی و «روند عمیق همکاری» را مشاهده کرد. تجزیه و تحلیل او کاملا مطابق با خاطرات من بود: «ریتم همکاری بسیار کارآمد… نوعی همآهنگی که کار را از نسخههای خطی، به حروف چاپی، حروف چاپی حاشیهدار و اصلاحشده … و کاغذهایی که رد قیچی و منگنه رویشان قابل رؤیت بود، تبدیل میکرد… و به همین شکل، قدم به قدم به نسخه نهایی منتشرشده نزدیک میشدند.»
دقیقا همین طور بود: در هر نوبت، مشکلات تازهای که باید حل شود، بینشی تازه و شکوفایی نوآوری. و در تمام مراحل، در هر قدم، این جین بود که اولین بار الهامبخش ایجاد تغییر در قسمتی ملالانگیز میشد، یا خاطرنشان میکرد آیا عبارت خاصی واقعا بازتابدهندهی همان معنایی هست که او میدانست در پس متن نهفته؟ حضور او هرگز از روی هیجانزدگی نبود. در سرتاسر متن و همواره حضور داشت.
بیماری هر دویشان در سالهای اخیر، میزان حمایت متقابل و وابستگی متقابل میان آن دو را برملا کرد. آنها هم در سن هشتاد سالگی، مثل هر کس دیگری، برای به خاطر سپردن مکالمات گاه گاهی دچار مشکل میشدند، اما هنگام کار هر یک میتوانست برای برقراری ارتباط به دیگری تکیه کند، و ضعف را زمانی که ناگهان چیزی در ذهن میدرخشید اما پیری مانع جاریشدن آن بر زبان میشد، از میان بردارد. آن دو گروهی بودند که هماهنگی، از خمودی در امان نگه داشته بودشان؛ نوشتن بیش از آن که فرایندی واحد بین دو نفر باشد، هر دو را در وجودی واحد تعریف میکرد.
وجه شگفتانگیزتر، اما دردناکتر ماجرا آنجا بود که وقتی او (پدر) درماه دسامبر بهنحوه غیرمنتظرهای درگذشت، مادر نیمهی خود را که پنج دهه همراه او اندیشیده بود، از دست داد. او سرگردان کسی بود که شاید نیمی از خودش را که بیچون و چرا تقدیم پدر کرده بود، در خود داشته باشد؛ به دنبال ادامهی فرایندی بود که تلاش میکرد در وجودش ادامه یابد؛ از این رو در نوشتهها به دنبال گمشدهی خود میگشت، و مصمم بود به کار خود ادامه دهد، چرا که توقف در کار برایش به معنای مرگ دوباره بود.
• نیک کورنول تحت نام هنری «نیک هارکاوی» رمان مینویسد. دیوید کورنول در ۱۲ دسامبر سال ۲۰۲۰ و جین کورنول در ۲۷ فبروری ۲۰۲۱ درگذشتند.