ارنست همینگوی نسخهای از خودش داشت که میخواست ما آنرا ببینیم؛ همینگوی ماهیگیر، اهل گردش و معاشرت، نویسندهی بیشمردانه، مردی که دوستانش او را «پاپا» صدا میزدند. اما همینگوی نسخهی پنهان دیگری نیز داشت که ما آنرا نمیدیدیم؛ همینگوی آسیبپذیر، همینگوی حساس و همینگوی تنها. این دو نسخه از یکدیگر جدا نبودند و اغلب در کار و زندگی همینگوی تلاقی میکردند.
میراث غیرشخصی همینگوی بیش از هر چیز دیگری با نوشتار انقلابی او پیوند دارد. سبک نوشتاری او نوآورانه بود: بیان حقیقتِ ماجرا با کمترین کلمات ممکن. اما زندگی شخصی او تقریبا به اندازهی کارهایش جلب توجه میکرد. همینگوی در پاریسِ دهه ۱۹۲۰ روی صحنه آمد؛ زمانی که سالن اجتماعات پاریس صحنهی مناظره غولهایی همچون «اسکات فیتزجرالد»، «گرترود استاین» و «جیمز جویس» بود. همینگوی بعدا در خانهاش در جزیره «کی وست» ایالت فلوریدا و کوبا زندگی کرد. او در طول زندگی خود بیش از ۹ رمان و مجموعه داستان کوتاه منتشر کرد که بسیاریشان روایات جنگ در اروپاست. «زنگها برای که به صدا در میآیند»، «خورشید همچنان میدمد» و «داشتن و نداشتن» از جمله مشهورترین آثار همینگوی بهشمار میروند. او در سال ۱۹۵۳ برای کتاب «پیرمرد و دریا» برنده جایزه پولیتزر شد. پیرمرد و دریا یکی از آخرین کارهای او بود و وقتی همینگوی هنوز زنده بود منتشر شد. یک سال بعد او برای مجموعه آثار ادبی که تولید کرده بود برنده جایزه نوبل ادبیات شد. مستند سهقسمتی جدید به کارگردانی «کِن برنز» و «لین نوویک» که از ۵ تا ۷ اپریل در شبکه «پیبیاس» پخش شد، به میراث همینگوی پرداخته و شناخت ما از این مردِ نویسنده و هنرمند را به چالش میکشد. نثر منحصر به فرد همینگوی، سبک زندگی آزاد و ماجراجویانهی او و زندگی حرفهای او بهعنوان روزنامهنگار و سرباز، همه دست به دست هم دادند تا همینگوی به نوعی مظهر مردانگی ایدهآل تبدیل شود.
«ماری وی. دیربورن»، نویسنده زندگینامهی همینگوی مینویسد که همینگوی «یک سلسله رمان و داستان منتشر کرد که باعث شد خوانندگان، به خاطر او، جهان را مکانی متفاوت، پرجنبوجوشتر، زندهتر، سادهتر و درعینحال عاشقانهتر ببینند. با اینوجود مشکلی وجود داشت… ارنستن داد و ستد در عشق، وفاداری در دوستی و شاید غمانگیزتر از همه، گفتن حقیقت، حتا به خودش، را دشوار یافت.»
یک عکس غیررسمی از همینگویِ ۲۸ ساله که توسط هنرمند «من ری» در پاریس گرفته شده و در کلکسیون نگارخانه ملی پرتره مرکز اسمیتسونین نگهداری میشود، یکی از چند نگارهای است که پس از آسیبدیدگی جدی همینگوی در حادثهای در صبح زود روز چهارم مارچ ۱۹۲۸، گرفته شده است. حادثه فروریختن نورگیر سقف جای زخم دائمی را بر چهره و روان این نویسنده برجای گذاشت.
در این پرتره همینگوی نقطهای را در فاصلهای دور زیرنظر دارد، کراواتش بد بسته شده و یقهاش نامنظم است. صورتش تراشیده و کلاه آلپیاش طوری کج است که گویی در صحنه بعد ممکن است از روی سرش سُر بخورد. من ری از جمله سرآمدانی بود که در پاریسِ دهه ۱۹۲۰ با همینگوی معاشرت داشتند. در واقع این پرتره تنها عکسی نیست که من ری از همینگوی گرفت. او تعداد زیادی پرتره از جمله تصویری از همینگوی را در سال ۱۹۲۶ به همراه پسرش ثبت کرد. در پرتره ۱۹۲۸ همینگوی، بانداژ از زیر کلاه دلقکمانند او دیده میشود. همینگوی ساعت ۲ بامداد پس از یک شب میگساری با نویسنده «آرچیبالد مکلیش» به خانه بازگشته و به دستشویی رفته بود و تنابی را که برای بلندکردن نورگیر به کار میرفت آویزان یافته بود. همینگوی در نامهای در ۱۷ مارچ به «مکسول پرکینز»، ویراستار خود در انتشارات «اسکریبنر» مدعی شد که مقصر حادثه کس دیگری بوده؛ احتمالا دوستی که قبلا به جای زنجیر توالت، تناب نورگیر را کشیده و شیشه را ترک انداخته بوده. او نوشته بود که وقتی میخواست تناب را تنظیم کند، شیشهی ترکخوردهی نورگیر از چوکات کَنده شده و روی سرش فرو ریخت.
حدود دو هفته پس از این حادثه همینگوی در نامهای به پرکینز نوشت که «برای بندآوردن خونریزی ۳۰ تخته کاغذ توالت و حوله آشپزخانه و یک چوب آتشزنه لازم شد.» حادثه فروریختن شیشه نورگیر چنان جدی بود که روزنامه «بروکلین ایگل» گزارش داد که همینگوی «یک ساعت و نیم را روی تخت جراحی، درحالی که جراحان در تلاش بستن چهار رگ بودند، گذرانده است.»
مدتی بعد از این حادثه، شاعر «عزرا پاوند» یادداشتی به همینگوی ارسال کرد که میگوید: «مگه چقدر مست کرده بودی لامصب که از پایین به بالا روی پنجره نورگیر سقوط کردی!»
به گفته «فردریک ووس»، که پس از خدمت بهعنوان مؤرخ ارشد نگارخانه ملی پرتری و متصدی کلکسیون مجله تایم این نگارخانه اکنون بازنشسته شده است، همینگوی در زمان حادثه در دوراهی قرار داشت. ووس میگوید: «او با رمانی درباره یک انقلابی حرفهای دست و پنجه نرم میکرد. او در یکی از آن چند دوره بسیار خشک زندگی کاری خود به سر میبرد و هیچ پیشرفتی نداشت. ناگهان او رمانی که را داشت رویش کار میکرد اما نمیتوانست در آن پیشرفتی کند، رها کرد و شروع به نوشتن وداع با اسلحه کرد که بسیاری از منتقدان آن را بزرگترین دستآورد وی میدانند.»
برخی از محققان تصور میکنند که آسیبدیدگی شدید همینگوی در حادثه فروریختن نورگیر او را یاد جنگ جهانی اول انداخته، زمانی که برای اولینبار دچار ضربه مغزی شد. در جنگ جهانی اول همینگوی بهعنوان راننده آمبولانس به صورت داوطلبانه با صلیب سرخ امریکا کار میکرد. او هنگام انتقال شکلات و سیگار به جبهه، مورد اصابت خمپاره نیروهای اتریش قرار گرفت. همینگوی برای درمان به شفاخانه فرستاده شد. در آنجا او عاشق یک پرستار امریکایی به نام «آگنس فون کوروفسکی» شد که احتمالا اولین عشق جدی همینگوی بوده. گرچه اوایل بهنظر میرسید که خانم کوروفسکی عشق همینگوی را با عشق پاسخ میداده، اما هنگامی که همینگوی از جنگ به خانه بازگشت، کوروفسکی در نامهای به او گفت که قصد دارد با کس دیگری ازدواج کند. این رویدادهای سرنوشتساز به منبع الهام همینگوی برای نوشتن وداع با اسلحه بدل شد. داستان وداع با اسلحه در جبهه ایتالیا در جنگ جهانی اول آغاز میشود و بر عشق بین یک پرستار و یک راننده آمبولانس متمرکز است.
روانپزشک «اندرو فرح»، نویسنده «مغز همینگوی»، یک تشخیص پزشکی پیچیده از این نویسنده افسانهای، میگوید که آسیبدیدگی شدید دوم همینگوی ممکن است برایش بهعنوان یادآور جراحت اول وی عمل کرده باشد. فرح در توصیف صحنهی پسا سقوط شیشه نورگیر بر روی سر همینگوی مینویسد: «او علائم ضربه مغزی داشت، هذیان میگفت و سروصدا میکرد. اما به یاد آورد که خونش چه طعمی دارد، خون خودش. آن حادثه او را به یاد لجن جبهه جنگ در ایتالیا و طعمی که خون میداد، انداخت. آن حادثه نیرویی را آزاد کرد.»
همینگوی در همان نامه ۱۷ مارچ به پرکینز درباره دو پروژهای که روی دست داشت بحث کرد؛ اینکه یکی از آنها موفقیت زیادی کسب میکند و دیگری هرگز به پایان نمیرسد. این کلمات او پیشگویانه بودند. او درحالیکه با همسر دوم خود، «پائولین ماریا فایفر»، درحال سوارشدن به کشتیای در سواحل فرانسه بودند تا فایفر بتواند برای به دنیاآوردن اولین فرزندش به ایالات متحده برگردد، نوشت: «ولی دوست دارم یک رمان لعنتی خوب بنویسم.»
ووس میگوید که همینگوی نوشتن نسخه اول وداع با اسلحه را طی شش ماه به پایان رساند.
برنز و نوویک برای مستند خود بیش از هرچیز به نامههای همینگوی تکیه کردهاند. نامههای همینگوی قرار است در قالب یک مجموعه با ویرایش «ساندرا اسپانیز» و «ورنا کِل» از «دانشگاه ایالتی پنسیلوانیا» منتشر شود. نامههای همینگوی همچون «آتش پرجنبوجوش و پرحرارت و سریع» هستند و به ندرت به اندازه داستانهای او با دقت و احتیاط اصلاح شدهاند. نامههای همینگوی برای نویسندهای که به دلیل تأکید بر خودداری از پرگویی در متن و «تئوری کوه یخ»اش شناخته میشود، خیلی خویشتندارانه نیست. برنز میگوید: «نثر داستانی او چنان فوقالعاده و چنان بازتابی از نظم خارقالعاده و خوداصلاحگری بیرحمانهی او در متن است، که نامهها باعث تسکین خواننده میشود. این نامهها به آدم حس شخصی واقعی را میدهد، کسی که پر از اضطراب، شک، آسیبپذیری و عصبانیت است.»
برنز میگوید که بیان اینکه همینگوی چه کسی بود (نه صرفا پرداختن به اسطوره همینگوی و شهرت معنوی وی) چالش اصلی ساخت این مستند بوده است. همین چالش یکی از دلایلی بوده که تیم برنز و نوویک تصمیم گرفتند که از عکس من ری در مستند خود استفاده نکنند. در مستند حادثه فروریختن نورگیر بهعنوان بخشی از یک روایت بزرگتر معرفی میشود: همینگوی ورزشهای تماسی را انجام داده بود و سرش از قبل نیز چند بار ضربه خورده بود. حادثه فروریختن نورگیر و آسیب ناشی از آن یکی از ۹ واقعه جدی ضربه مغزی بر همینگوی بود. او قبلا سقوط هواپیما و تصادف با موتر را پشت سر گذاشته بود. در حادثه تصادف با موتر، سر همینگوی از شیشه جلوی موتر بیرون زده بود.
همینگوی احتمالا دچار «آنسفالوپاتی مزمن ناشی از ضربه» بوده. آنسفالوپاتی مزمن ناشی از ضربه همان عارضهای است که بازیکنان فوتبال در اثر برخورد شدید و مکرر توپ به سرشان به آن دچار میشوند. برنز و نوویک میخواستند این آسیبدیدگی را جدی نشان دهند تا آسیبپذیری همینگوی را به تصویر کشیده باشند. اما عکسی که من ری پس از حادثه نورگیر از همینگوی با آن کلاه آلپیاش گرفته بود، بیش از حد کمیک بهنظر میرسد. برنز میگوید که این تصمیم بخشی از انتخابهای هنرمندانهای بود که سازندگان مستند در استفاده از تصاویر برای پروژه انجام دادند.
او میگوید: «خواننده با پیامی که یک عکس منتقل میکند فراتر از آنچه در روایت ممکن است ببیند یا از کسی که همینگوی میخواند بشنود، دستوپنجه نرم میکند. ما باید روانشناسی پیچیده آن پرتره را درک کنیم. رد آن یک تصمیم آگاهانه بود زیرا فاقد جدیتی است که ما میخواستیم با آن به ضربه مغزی دوم همینگوی بپردازیم.»
با اینحال برنز آن پرتره را فراموش نمیکند. او به آن علاقهی خاصی دارد و آنرا عکس «افسانهوار» همینگوی میخواند. بانداژی که در عکس دیده میشود تقریبا به مثابه توضیح ثانویه طبیعت غریب و تصادفی تصویر است.
ووس میگوید گرچه آن پرتره مدت کوتاهی پیش از انتشار وداع با اسلحه در سال ۱۹۲۹ گرفته شد، اما انتشارات اسکریبنر هرگز از آن برای تبلیغ استفاده نکرد. او همچنین معتقد است که من ری، هنرمند و عکاس سورئالیست که هسته «جنبش دادا» در نیویورک بهشمار میرفت و به خاطر نوآوریهایش در عکاسی و ریوگرام معروف بود، نیز این عکس را علنی نکرده بود.
با اینحال از نظر ووس که نمایشگاه «تصویر همینگوی» را در صدمین سالگرد تولید همینگوی در سال ۱۹۹۹ برگزار کرد، پرتره من ری از همینگوی نماد کامل بنمایهی داستان جنگجوی زخمی «وداع با اسلحه» است.
در خانه و موزیم ارنست همینگوی در جزیره کی وست، راهنمایان تور از این عکس برای بیان طبع حادثهخیز و سانحهپذیر همینگوی استفاده میکنند. به گفته «اندرو موراوسکی»، مدیر این موزیم مردم اغلب میپرسند که چرا همینگوی آن همه گربه (پشک) شش انگشتی داشت. پاسخ این پرسش کوتاه است: زیرا او خیلی بدشانس بود. گفته میشود که گربههای شش انگشتی خوششانسی میآورند.
موراوسکی میگوید باری همینگوی در میدان جنگ جهانی دوم زمانی که رضاکار صلیب سرخ بود، خمپارهای در نزدیکیاش برخورد کرد و ۲۵۰ قطعه ترکش وارد بدنش شد. او همچنین از دو سانحه هواپیما، فرو ریختن شیشهی نورگیر سقف بر روی سرش و از بیشمار حادثات و ضربههای دیگر در طول زندگیاش جان به در میبرد.
همینگوی در نامه ۱۷ مارچ خود به پرکینز حتا در مورد استعداد زخمیشدنش شوخی میکند و با اشاره به حادثه فروریختن نورگیر مینویسد: «شاید این آخرینش باشد. اسکریبنر میتوانست امسال با بیمه من پول به جیب بزند.»
طبقهبندیکردن استعداد زخمیشدن همینگوی به روش عزرا پاوند بهعنوان مجازات یک شب مستی و عیاشی، وسوسهانگیز است. اما جراحات همینگوی و سروکلهزدن این نویسنده با مرگ (تا زمان مرگش در نتیجه خودکشی در سال ۱۹۶۱) ارتباط عجیب و غریبی با کار وی دارد. او در نامه ماه مارچ خود به پرکینز درباره فایفر مینویسد: «همسرم با قضاوت از روی حادثات در هفتهای که گذشت میگوید که من اغلب وقتی نمیتوانم بنویسم خونریزی میکنم.»
برنز میداند که رنجبردن مواد هنر است و همینگوی مظهر آن. در تجربههای همینگوی بهعنوان خبرنگار «کانزاس سیتی استار»، بهعنوان راننده آمبولانس در طول جنگ جهانی اول و بهعنوان مردی که چهار بار ازدواج کرد، فاجعهای به نمایش گذاشته میشود.
برنز میگوید: «هرگاه که اوضاع داخلی به نوعی برایش آرام میشود، چه در پاریس و چه در کی وست، او طوفانی بر میانگیزد. او کسی است که به شیوه جالبی متوجه شده که فاجعه، رنج و فرسایش امکان هنر را فراهم میکند.»
پرتره من ری از همینگوی یکی از معدود تصاویر همینگوی در کلکسیون نگارخانه ملی پرتره است. دیگری، نقاشی «والدو پیرس» از همینگوی در سال ۱۹۲۸ است که برنز میگوید پشیمان است که چرا آنرا در مستند استفاده نکرده است. سومی پرتره هیجانآور و نمادین «یوسف کارش» از همینگوی در سال ۱۹۵۷ است. ووس آنرا عکس همینگوی پس از دریافت جایزه نوبل برای پیرمرد و دریا مینامد.
در سال ۱۹۵۷ هنگامی که یوسف کارش برای ملاقات با همینگوی به کوبا رفت، «انتظار داشت که در همینگوی ترکیبی از قهرمانهای رمانهایش را ملاقات کند.» اما این چیزی نبود که او دید. کارش مینویسد: «من در همینگوی مردی با ملایمت عجیب و غریب یافتم؛ خجالتیترین مردی را دیدم که تاکنون ازش عکس گرفتهام؛ مردی که از جانب زندگی به طرز بیرحمانهای اذیت شده بود اما شکستناپذیر بهنظر میرسید.»
الیزابت جینیس، نویسنده و روزنامهنگار، در سن پترزبورگ فلوریدا زندگی میکند.