تداوم جنگها، ویرانگریها و نابسامانیهای دهها ساله در افغانستان زندگی را به کام همهی اقشار این کشور زهر گردانده است، اما مصایب جانکاه این نابسامانیها بیش از همه بر گردهی «کودکان خیابانی» سنگینی میکنند؛ کودکانی که متأسفانه شمارشان در خیابانها کم نیستند و سال به سال بیشتر نیز میشوند. آنان هیچ سلاحی برای مقاومت در برابر ناملایمات روزگار ندارند، جز اینکه تمام سال در سرمای استخوانسوز زمستانها و گرمای طاقتفرسای تابستانها در خیابانها شیشهی موترها را بمالند، کفش عابران را واکس بزنند، پیش عابران اسپند دود کنند و یا ناچار به گدایی و جیبزنی رو بیاورند؛ کارهایی که شأن، عزت و کرامت انسانیشان را خدشهدار کرده و جانهای نحیف و روحهای لطیفشان را به تباهی میکشاند.
از آنجا که پدیدهی کودکان خیابانی در افغانستان همواره زیر فرشها پنهان شده، مردم افغانستان نیز عادت کردهاند که توجهی به این کودکان نداشته باشند. بدتر از آن روی خوشی به این کودکان نشان ندهند. برخورد بسیاری از مردم با آنان تحقیرآمیز است. آنان نهتنها محبتی از طرف کسانی که دست طلب بهسوی آنها دراز میکنند، نمیبیند، بلکه روزهمره در خیابانها کتک میخورند، مورد اهانت قرار میگیرند و کرامت انسانیشان مرتب نقض میشوند.
با این وصف تمام این کودکان بهزودی کودکی را پشت سر گذاشته، تبدیل به جوانان خیابانی میشوند؛ جوانانی که هر یک مخزنی بزرگی از عقدهمندی، بزهکاری، پرخاشگری و خشونتاند. بعید است کسی از میان آنان بهسلامت از کودکی به جوانی پل بزنند و اگر کسی موفق شود که انسان سالمی به بار بیاید، مانند این است که علف هرز و خودرویی در مزارع کوکنار با سرسختی تبدیل به خوشه و گندم شود. مثل «صبور» که در خیابانهای پر از بیمهری و نامهربانی کابل تبدیل به «نقاش» شده است.
صبور اکنون ۱۷ ساله است. زمانی که چهار-پنج سال بیشتر نداشته، خانوادهاش بهدلیل فقر شدید اقتصادی از ولسوالی شینواری ولایت پروان به شهر کابل کوچ میکنند و کار و زندگی خیابانی صبور در خیابانهای کابل شروع میشود. او طی سالیان زیاد کارهای زیادی را تجربه کرده است. از اسپندی و ساجقفروشی بگیر تا موترشویی، خریطهفروشی و غیره و غیره. هیچ یک از این کارها برایش خوشایند نبوده است و خاطرات بسیار تلخی از خیابانها در حافظهاش ثبت کرده است که میگوید «فراموشکده نمیتانم.» خاطراتش بیشتر مربوط میشود به روزهایی که هیچ درآمدی نداشته و با دستان خالی به خانه رفته است. روزهای سردی هم بوده که تا شام چیزی نخورده و روزهایی داغی که درآمدش را کودکان خیابانی دیگر پس از اینکه سر و صورتش را خونی و خاکی کردهاند، از پیشش گرفتهاند… چیزهای زیادی از این قبیل را به آسانی به یاد میآورد، اما به یاد نمیآورد که در تمام این سالها بیشتر از ۵۰۰ افغانی در یک روز به خانه برده باشد.
صبور چهارسال پیش یک روز به قصد دودکردن اسپند وارد یک دکان نقاشی در کوتهسنگی میشود و از همانجا راهش را از راه رفقای خیابانیاش، که اکنون به قول خودش «دزد» و «پودری» شدهاند، جدا میکند. وقتی در آنجا میبیند که مردی با یک مداد سیاه دختر زیبایی بر روی کاغذ سفید کشیده است، از فرط تحسین نقاش، خودش را فراموش میکند. آن روز آرزو میکند که در آینده نقاش شود. این آرزو مثل آرزوهای دیگر کودکان نیست که میخواهند در آینده خلبان یا رییسجمهور شوند، برای صبور نقاششدن یک خواست شدید قلبی است که به هر طریق ممکن باید به آن دست یابد.
براساس قصهی خودش شیوهای که او برای رسیدن به این آروزیش در پیش میگیرد، نشانگر آن است که با دیگر کودکان خیابانی فرق میکند. آنقدر که خشونت و کثافت خیابانها نتوانسته است او را از قدرت «خواستن» و توانایی «افکندن به آینده» ناتوان کند، چون خیلی زود دیگر با دود اسپند مزاحم دکانداران نمیشود، آستین و پاچهی تنبانش را بر میزند و با یک سطل آب و چند جول کهنه سراغ موتر موترداران میرود که درآمد بیشتری دارد. طی یک ماه چند افغانی ناچیز از درآمد هرروزش را به خانه نمیدهد تا ۶۰۰ افغانی پسانداز میکند. دوصد آن را کاغذ و مداد میخرد و بقیهاش را به استاد نقاش میدهد تا هر روز یک ساعت برای او نقاشی آموزش بدهد.
دو-سه سالی میگذرد و صبوری که به دلیل فقر و ناتوانی خانوادهاش از مکتب باز مانده است، با تلاش و پشتکار خودش نقاشی یاد میگیرد. حالا یک سال است که بهجای دیگر کارهای خیابانی، در خیابانهای حوالی کوتهسنگی نقاشی میکشد، کاری که هم راحتتر و تمیزتر است و هم نسبت به هر کار خیابانی دیگر برایش درآمد بیشتر به همراه دارد. هرچند در نقاشی به مهارتی نرسیده که بتواند احساسات درونیاش را بیرون بریزد، اما آنقدر یاد گرفته که عابران حین کارش در اطرافش حلقه بزنند و جوانان عکسهای معشوقشان را در اختیارش بگذارند تا او پرترهای آنها را رسامی کند.
روزی که من او را دیدم، روی سنگفرش پیش دروازهی پارک دهبوری نشسته بود و در حال سیاهکردن سیاهی چشمان دختری بود که عکسش را پسری به او داده بود. دو عکس دیگر، نیز در کولهپشتیاش در انتظار نوبت بود. درحالیکه روی نقاشی کار میکرد، دو دختر خردسال گدا با موهای جنگلی، چشمان زیبا، صورتهای خاکخورده و دستان ناشسته با پنسلهایش بازی میکردند. یکی از آنها با مدادتراشی سرخرنگ مداد حاشر را تیز میکرد.
اینجا کابل جان است.