کابل‌نان؛ لبخندهای مهدی و نیشخندهای زندگی

کابل‌نان؛ لبخندهای مهدی و نیشخندهای زندگی

«مهدی روستایی» از آن جوانان سرسختی است که تحت هر شرایطی به روی زندگی لبخند می‌زند، حتا اگر با پنج نفر دیگر زیر یک کمپل بخوابد، یا در یک دکان مرغ‌فروشی دل‌ و روده‌ی مرغ‌ها را دور بریزد، یا هر ماه فقط به اندازه‌ی ۵ هزار افغانی روزی داشته باشد و یا در شهری که هیولای فقر استخوان می‌جود، چیزی بهتر از یک دوچرخه‌ی چینایی در اختیار نداشته باشد.

مهدی در ولسوالی ورس ولایت بامیان به دنیا آمده، در همان‌جا روی مزارع کم‌حاصل پدرش قد کشیده و بعد برای ساختن آینده‌ای که بهتر از گذشته‌ی پدرش باشد، به کابل آمده است. شش سال پیش به کابل آمده است. به یاد می‌آورد زمانی را که ۱۸ سال بیشتر نداشته و تازه وارد کابل شده بوده است: «زمستان بود، هوا بسیار سرد بود. ما شش نفر در دشت برچی یک اتاق داشتیم، یک بالون یک کیلویی گاز، یک چایبر، دو گیلاس و یک کمپل. هر شش نفر شب‌ها جوراب‌ها، دستکش‌ها، کورتین‌‌ها و کلاه کورتین‌های مان را می‌پوشیدیم، نخ دور کلاه‌مان را می‌کشیدیم، جیرک کورتین‌های‌‌مان را می‌بستیم و آماده می‌شدیم برای بیرون‌رفتن، اما قرار نبود بیرون برویم، می‌رفتیم زیر همان یک کمپل که بخوابیم و خواب‌های شیرین ببینیم.»

مهدی دو سال را با کمترین پول ممکن در کابل تاب می‌آورد و درس‌هایش را می‌خواند. در سال سوم پی‌می‌برد که اگر کاری پیدا نکند، دیگر نمی‌تواند در این شهر ادامه بدهد. جست‌وجوهایش او را با صاحب یک کتاب‌فروشی در پل‌سرخ آشنا می‌کند. چند روز بعد مرد کتاب‌فروش به مهدی زنگ می‌زند و می‌گوید برایت کاری پیدا کرده‌ام، اما کار در یک مرغ‌فروشی است. وظیفه‌ی تو این است که در کشتن و فروختن مرغ‌ها به دکاندار کمک کنی. معاشت هم ۵ هزار افغانی است. مهدی با خوشحالی و بدون تأخیر کار را قبول می‌کند با این حرف که کار، کار است، فرق نمی‌کند که چه کاری باشد و یا در کجا باشد.

فردا وقتی مهدی به کتاب‌فروشی مراجعه می‌کند، مرد کتاب‌فروش خوشحال‌ترش می‌کند. این‌بار می‌گوید، راستش کار تو مرغ‌فروشی نیست، کتاب‌فروشی است. به این خاطر مرغ‌فروشی گفتم که بدانم چقدر برای کارکردن انگیزه داری و حالا که پر از انگیزه‌ای، همین کتاب‌فروشی محل کارت هست… خلاصه مهدی کتاب‌فروش می‌شود. دو سال کتاب‌فروشی می‌کند. کار در کتاب‌فروشی راه دوستی با کتاب‌ها و آدم‌های زیادی را به رویش باز می‌کند، اما وقتی ویروس کرونا از راه می‌رسد و راه‌های زیادی، حتا درِ خانه‌ها را به روی مردم می‌بندد، مهدی کارش را از دست می‌دهد. در آن زمان چیزی جز یک دوچرخه و یک موبایل در زندگی ندارد. با اتکا به همان دوچرخه و با استفاده از همان موبایلش در بحبوحه‌ی روزهای کرونایی و خانه‌نشنیی فروشگاه آنلاین «نیکبخت» را راه‌اندازی می‌کند.

پوستر تبلیغاتی فروشگاه آنلاین نیکبخت
پوستر تبلیغاتی فروشگاه آنلاین نیکبخت

کم‌وبیش یک سال می‌شود که مهدی فروشگاه آنلاین «نیکبخت» را با چرخ‌های دوچرخه‌اش می‌چرخاند. در واقع تمام دارایی فروشگاه نیکبخت به یک دوچرخه خلاصه می‌شود و به یک صفحه‌ی فیسبوکی. مهدی از طریق صفحه‌ی فیسبوک محصولاتش را که عبارتند از کتاب، میز و چراغ مطالعه، ساخته‌های دست‌باف، صنایع چوبی و عسل تبلیغ می‌کند. هر گاه کسی زنگ بزند و یکی از این چیزها را سفارش بدهد، آن‌گاه مهدی بر ترک دوچرخه‌اش سوار می‌شود و با بیشترین سرعت رکاب می‌زند به سمت مغازه‌هایی که با آن‌ها قراردادهای نانوشته و مبتنی بر شناخت و اعتماد دارند. مثلا کسی اگر زنگ می‌زند و کتاب سفارش می‌دهد، مهدی فوری می‌آید به کتاب‌فروشی‌های مارکت ملی. از آن‌جا کتاب مورد نظر را می‌گیرد و به سمت آدرس سفارش‌دهنده رکاب می‌زند. معمولا در هفته یک یا دو سفارش بیشتر نمی‌گیرد. به ندرت اتفاق می‌افتد که سفارش‌های بزرگتری بگیرد. اکثر سفارش‌ها به یک جلد کتاب و یا یک مرتبان عسل خلاصه می‌شود. به همین خاطر از هرنوع سفارش بیشتر از صد افغانی برایش نمی‌ماند، مبلغ ناقابلی که کمتر از خرچی روزانه‌ی یک کودک مکتبی است، ولی یک سال است که مهدی ۲۴ ساله با همان مبلغ روزگار دانش‌جویی‌اش را می‌گذراند. در چنین روزگاری هیچ‌کس بهتر از مهدی معنای این جمله‌ها را نمی‌فهمد: «زندگی مثل دوچرخه‌سواری نامتعادل است، اگر پای نزنی، می‌افتی.»

اکنون که ابر سیاه جنگ روزبه‌روز سایه‌ی سیاه‌تری بر شهر کابل می‌افکند، مهدی احساس مورچه‌ای را دارد که تهِ یک دره‌ی سیلاب‌خیز راه خانه‌اش را گم کرده باشد، اما همچنان به رویش نمی‌آورد و به روی زندگی لبخند می‌زند، در عوض زندگی انگار با نیشخند پاسخش را می‌دهد. این نیشخند زمانی به‌وضوح قابل فهم است که علی‌رغم امیدواری مهدی، هفته‌به‌هفته سفارش‌هایش کمتر می‌شود، دلواپسی‌هایش بیشتر و لبخندهایش کمرنگ‌تر.

این‌جا کابل جان است.