آخرین باری که در این ستون نوشتم، در مورد گروه سرنوشتسازان بود که اصرار داشتند خروج ایالات متحده از افغانستان، بهخصوص با وجود بینظمیهایی که در آن پیش آمد، به موقعیت بینالمللی امریکا آسیب جدی و پایدار وارد کرده است. بیتردید برخی از این مفسران صادقانه به اظهارات شوم خود اعتقاد دارند و حمله دولت اسلامی-خراسان به فرودگاه کابل احتمالا این احساسات را تشدید میکند. با وجود این از نظر من این شعارهای اغراقآمیز و اظهاراتِ بیشازحد بشردوستانه، درخور توجه است. در این نوشته میخواهم عمیقتر بکاوم و شرح دهم که چرا بسیاری از مردم، بهویژه ناظران در اروپا، این رویداد را یک لحظه مهم میدانند.
در برخی موارد شرحِ بدترین تجزیهوتحلیل مفروض، آسان است. کاملا قابل پیشبینی است که جمهوریخواهان مخالف با تمام اقدامات جو بایدن، رییسجمهور امریکا، سعی میکنند تا پایان بازی را برای تمام سرمایهگذاریهای سیاسی که میتوانست ارزشش را داشته باشد، آشفته جلوه دهند. جای تعجب نیست که تندروهای پشیمان و افراد زیادی که مستقیما در تعقیب (و باختن) جنگ در افغانستان مشارکت داشتند، اکنون از تلاشهای خود دفاع میکنند و سعی دارند تا تمام تقصیر را به گردن بایدن بیندازند. شاید بهتر است تمام کسانی که باعث بروز این نزاع شدهاند، شرافتمندانه سکوت کنند، اما واضح است که داشتن چنین انتظاری از اشخاص خودخواه ردهبالا بیهوده است.
اما، تفسیرها از زبان افراد دیگر، بهویژه متحدان امریکا در ناتو، است که بهنظر من جالبترین تفسیرهاست و تا حدودی توضیح آن دشوار. من ناراحتی آنها را به این خاطر که با آنها مشورت نشده (یا به توصیههای آنان عمل نشده) درک میکنم. اگرچه، چنین شکایاتی یکی از ویژگیهای تکراری روابط متحدان از ابتدای روزگار بوده است. کسانی را که واقعا از عواقب بشردوستانه ناراحت هستند نیز درک میکنم، حتا با وجود اینکه این وضعیت بدون در نظر داشت زمان و چگونگی خروج ایالات متحده، نتیجهای دور از انتظار نبود. این لحن غمانگیز، در مواقعی که با هیستری هممرز میشود، چیزی است که من آن را بیش از هر چیزی اسرارآمیز میدانم. تام تانگندات، نماینده پارلمان بریتانیا، پایان جنگ را یک «تراژدی» خواند که فقط منجر به جنگ بیشتر میشود و میگوید مشکل عدم صبر بود، آنهم پس از ۲۰ سال! این اظهار نظر با عدم پیشرفتی معنادار مغایرت دارد. نخستوزیر سابق بریتانیا، تونی بلر، تصمیم مبنی بر پایان دادن به جنگ را «غمانگیز، خطرناک و غیرضروری» خواند، عبارتی که بیشتر با شرح وضعیت جنگ عراق در سال ۲۰۰۳ مطابقت دارد.
البته فقط این افراد نیستند. آرمین لاشچ، نامزد محافظهکار برای صدراعظمی آلمان، خروج را «بزرگترین فاجعهای که ناتو از زمان تأسیس تا کنون متحمل شده» توصیف کرد، که نشان میدهد او درباره ماجرای سوئز در سال ۱۹۵۶ یا جنگ کوزوو در ۱۹۹۹ اطلاعات زیادی ندارد. مجله اکونومیست به شکلی غیرعادی این خروج را سرزنش کرده و در تیتری این «شکست مفتضحانه» را «ضربهای سنگین به جایگاه امریکا» و «نقطهی عطف» خوانده است. گفته میشود که امانوئل مکرون، رییسجمهور فرانسه، تلفنی به بایدن گفته که «مسئولیت اخلاقی» بیشتری از خود نشان دهد، آن هم با چشمپوشی از این واقعیت که فرانسه، خودش، نیروهایش را در سال ۲۰۱۴ از افغانستان خارج کرده، و بدون اینکه حرفی از سخنرانی یک هفته پیش خود در میان بیاورد که گفته بود فرانسه نیاز دارد «در مقابل موج مهاجران [افغان] از خود محافظت کند.» میتوانم موارد دیگری هم بگویم، اما منظورم را فهمیدهاید.
همانطور که اشاره شد، برخی از این واکنشها از آنجا که نتیجه در افغانستان منجر به تراژدی انسانی کوچکی نشده، درست است. این امر در مورد خود جنگ نیز صادق بود، که در آن حدود یک چهارم میلیون افغان و پاکستانی (۷۱ هزار غیرنظامی) نیز کشته شدهاند. من گمان میکنم که این نشاندهنده ناامیدی اروپاییها از ناتوانیشان در ترتیبدهی وقایع در آنجا بود و همچنین ناامیدی آنها از تلاشی خیرخواهانه اما غیرواقعبینانه برای ملتسازی در افغانستان، که اکنون به وضعیتی ناخوشایند منتهی شده است. اما انتظار میرود که مقامات دولتی به همان اندازه که احساس میکنند، فکر هم کنند و فکر عاقلانه چیزی است که در حال حاضر جای خالی آن بسیار احساس میشود.
اگر نخبگان سیاسی اروپا به همان اندازه که اغلب ادعا میکردند، نگران قدرت نظامی روسیه و دخالتهای سیاسی آن هستند، در این صورت انتظار میرود خوشحال باشند؛ چرا که ایالات متحده در نهایت خود را از باتلاق افغانستان خارج کرده و منابع (و زمان بیشتری) خواهد داشت. آنها همچنین باید این وضعیت را سبک شدن شانههای امریکا از باری که دو دهه در افغانستان به دوش میکشید، قلمداد کنند؛ آن را نه مدرکی دال بر بی صبری، بلکه نشانهای دال بر ثبات قدرت و تمایل امریکا به پیشرفت، حتا در مواقعی که چشم انداز مبهم است، بدانند. در عوض، آنها با این رویداد ناخوشایند طوری برخورد میکنند که گویی نبرد فرانسه در سال ۱۹۴۰ بوده است.
حالا، اوضاع از چه قرار است؟
به طور قطعی نمیتوانم چیزی بگویم، اما گمان میکنم که بخش مهمی از نگرانیهای اروپائیان به خاطر این است که میدانند متأسفانه دیگر مانند گذشته برای ایالات متحده مهم نیستند. لطفا توجه داشته باشید: من نمیگویم که متحدان اروپایی امریکا هیچ ارزشی ندارند و همچنین نمیتوانند در آینده برای ایالات متحده ارزش قابل توجهی داشته باشند. من فقط اشاره میکنم که اهمیت نسبی اروپا از زمان فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی به شدت کاهش یافته است. اروپا در بیشتر قرن بیستم و به ویژه در دوران جنگ سرد مرکز سیاست خارجی ایالات متحده بود، اما فروپاشی کمونیسم، ظهور چین و آسیا و جنگهای پس از ۱۱ سپتامبر و مبارزات ضدتروریستی اولویتهای ایالات متحده را تغییر داده است. دونالد ترامپ اولین رییسجمهوری بود که آشکارا این ایدهها را بیان کرد و اکنون نخبگان اروپایی میترسند که شاید این اظهارات صرفا سخنانی بیراهه نبوده است.
علاوه بر این، با وجود همه لفاظیها در مورد «ارزشهای دموکراتیک مشترک» که ظاهرا دو طرف اقیانوس اطلس را با هم متحد میکند، نیروی محرک اصلی پشت دخالت عمیق ایالات متحده در مسائل امنیتی اروپا همواره توازن قوا بوده است. نگرانی از توازن قوا ایالات متحده را به جنگ جهانی اول و دوم جهانی رساند و همچنین دلیلی است برای اینکه واشنگتن در طول جنگ سرد نیروهای بزرگ و قدرتمند زمینی، هوایی و دریاییاش را در آنجا نگه داشته است. ایالات متحده این کارها را انجام داد تا اطمینان حاصل کند که قدرت صنعتی اروپا توسط یک قدرت واحد، یک هژمون اروپایی، کنترل نمیشود؛ که حالا نتیجهاش شاید این شود که ایالات متحده جایگاه مطلوب گذشته را از دست بدهد.
امروزه هژمون بالقوهای در اروپا وجود ندارد و تنها دلیلی که باعث میشود روسیه تهدیدی به حساب آید که مستلزم دخالت امریکا باشد، عدم تمایل عمومی اروپا برای تبدیل ثروت و جمعیت بسیار برتر خود به قدرت نظامی موثر است. و همانطور که برخی از رهبران اروپایی عنوان کردهاند، مسئله آزار دهنده در مورد خروج امریکا از افغانستان، این است که میتواند تمایل امریکا برای ادامه پشتیبانی مالی از متحدانی را نشان دهد که همچنان متحد باقی میمانند. پیش از این که مرا متهم به تبدیل شدن به بلندگوی ترمپ کنید، به یاد داشته باشید که باراک اوباما، رییسجمهور سابق، رابرت گیتس، وزیر دفاع سابق و بیشمار دیگر مقامات امریکایی در بسیاری از مناسبتهای قبلی چنین مطالبی را گفتهاند.
علاوه بر این، برخی از اروپاییها میدانند که القا کردن روایت «ارزشهای مشترک» زمانی مشکل میشود که برخی از اعضای ناتو قاطعانه در مسیرهای غیر لیبرال قدم بردارند و تردیدهایی جدی نیز در مورد سلامت دموکراسی امریکایی به وجود بیاید. نتیجه نهایی این که، اروپاییهای باهوش میدانند ناتو بر بنیادی شکننده استوار است و این مسئله آنها را بسیار عصبی میکند. آنها از روی عادت دیرینه به دنبال به دست آوردن اعتبار هستند، به این امید که با ارائه نشانههای نمادین و ملموس اطمینانبخشی از عمو سام پیشی بگیرند.
دلیل دیگری نیز وجود دارد که چرا اروپاییها عمدا در مورد اهمیت آنچه در افغانستان اتفاق افتاده اغراق میکنند. اگر شما اروپایی هستید و طرفدار «خودمختاری استراتژیک» بیشتر، پس برجستهسازی غیرقابل اعتماد بودن امریکا یک برگ برنده مفید دیگر است. به گفته یاپ دو هوپ شفر، دبیر کل سابق ناتو، نتیجه به دست آمده در افغانستان به این معناست که اروپا باید «توانایی ایستادن بر پای خود، از نظر نظامی و سیاسی» را داشته باشد و «به طور جدی در مورد آنچه برای دفاع از خود انجام دهیم فکر کند. و هزینه کند تا این اتفاق بیفتد.» با این حال، خطر این است که این ترفند جواب ندهد و تأکید بر ادعای بیثباتی امریکا باعث خصومت بیشتر در روابط فرا اقیانوس اطلس شده و در تلاش برای مذاکره جهت تقسیم بهتر کار بین اروپا و ایالات متحده، که وجود آن بسیار ضروریتر است، اختلال ایجاد شود.
اروپاییها حق دارند که به خاطر بیثباتی در مناطق حاشیهای خود (ازجمله افغانستان) نگران باشند، زیرا آنها را در معرض ورود پناهندگان جدید و خطر بیشتر ظهور تروریسم قرار میدهد؛ خطراتی که ایالات متحده تا حدی از آنها دور است. این نگرانی قابل قبول است، اما میتواند تهدیدی برای افشای تنشها (یا بدبینانه بگویم، ریاکاری) در قلب پروژه سیاسی اروپا نیز باشد.
از زمان تأسیس، اتحادیه اروپا و پیشینیان آن انگیزه برای ایجاد «اتحادی عمیقتر» را براساس ضرورت فراتر رفتن از مرزهای ناسیونالیسم توجیه کردهاند. اصول بنیادی آن بیانگر تعهد عمیق و ژرف به ارزشهای لیبرال جهانی حقوق بشر است. اگرچه ناسیونالیسم هنوز هم در برخی کشورهای عضو اتحادیه اروپا بسیار قدرتمند است، اما اکثر نخبگان حاکم اروپا عمیقا روی اصول لیبرالی که اتحادیه اروپا بر اساس آنها تأسیس شده سرمایه گذاری میکنند. گذشته از عوامل دیگر، همین تعهدات بود که باعث شد نخبگان اروپایی تلاش کنند تصمیم برای ایجاد دموکراسی به سبک غربی در افغانستان میسر شود.
با این حال، هنگامی که فشار وارد میشود، ملتهای اروپایی کمتر به آرمانهای جهانی پایبند میمانند و مشتاق حفاظت از شخصیتهای ملی و شیوههای خاص زندگی خود هستند. بحران پناهندگان در سال ۲۰۱۴ موجی از پوپولیسم راست را برانگیخت و سیاستمداران واقعا لیبرال مانند آنگلا مرکل صدراعظم آلمان را مجبور کرد از انگیزههای اولیه بشردوستانه خود عقبنشینی کنند. من در اینجا قضاوت نمیکنم: تعهد خود امریکا به این ارزشهای لیبرال جهانی ظاهرا هر زمان که پناهندگان در سواحل خودش ظاهر شوند یا زمانی که برخی متحدان استراتژیک مرتکب نقض حقوق بشر شوند، از بین میرود. منظور من این است که برای سیاستمداران اصلی اروپایی، بیثباتیای که ممکن است مهاجران بیشتری را به مرزهایش بکشاند، تناقضاتی را برملا میکند که آنها ترجیح میدهند مسکوت بماند. در نتیجه تمایل شدیدی دارند که عمو سام را متقاعد کنند انگشت خود را در سوراخ نگه دارد.
من گمان میکنم که بخش عمدهای از اظهارنظرهای دردناکی که در حال حاضر شاهد آن هستیم، پس از آنکه بیشتر خارجیها و افغانهای در معرض خطر تخلیه شوند، از بین میرود. اگرچه این داستان به این زودیها به پایان خوشی نخواهد رسید، اما امیدوارم ایالات متحده و دیگران هرچه در توان دارند به خرج دهند تا وضعیت به نتایجی بدتر از آنچه که پیشبینی میشد، ختم نشود. با وجود این، برای همه کسانی که در این شراکت ۲۰ ساله دخیل بودند و حالا ورق را برگردانده و به راه خود ادامه میدهند، یک جنبه منفی وجود دارد. البته این جنبه منفی این است که ما بار دیگر از درسهای مفید این تجربه چیزی نخواهیم آموخت. همانطور که آقای «بنت» با افتخار به دخترش الیزابت در «غرور و تعصب» دربارهی برخی از حماقتهای خود میگوید: «من عمیقا از خودم شرمندهام، لیزی. اما ناامید نشوید، میگذرد؛ و بدون تردید سریعتر از آنچه که باید!»
استفان ام والت، ستوننویس فارن پالیسی و استاد روابط بینالملل رابرت و رنه بلفر در دانشگاه هاروارد است.