حسن ادیب
وقتی که در راه خانه بودم
آن روز که کوچهها را یکیک گم میکردم، گمان نمیکردم که دوباره به زندگی برگردم. دَمدَم شام بود، تصور کنید دختری که اینهمه وحشت پشت سر داشت، پیش رو هم شب بود و خانهای که گم کرده بود! بالاخره خودم را به کوچهای زدم و به جاده رسیدم. بیشتر دانشآموزان مکتب سیدالشهدا از همان حولوحوش است و مردم همه دنبال دخترانشان میدویدند. سروصدای مردم، آمبولانس، موتر پلیس، دیگر موترها و سهچرخها بسیار زیاد بودند که زخمیها را انتقال میدادند.
من هنوز چنین وحشتی ندیده بودم، آن روز اما هرچه زمان میگذشت، هرچه به شب و تاریکی نزدیکتر میشدم، صحنهها هم وحشتناکتر میشد. میگفتم یک چیزی ببینم که نترسم، نبود اما. همانطوری که میدویدم، میدیدم لباس کسانی که زخمیها را انتقال میدهند، پر از خون است. عجیب بود. من دوباره راه را اشتباه رفته بودم. کوچه را برعکس رفته بودم. به جایی این که از مکتب طرف خانه بروم، دوباره از کوچهی خانهی خود، طرف مکتب رفته بودم. پیش مکتب که رسیدم، دیدم که جوی و جاده پر از خون است.
میدیدم آن شالهای سفیدی که شاگردان داشتند به رنگ خون شده بودند. تمام جوی پر از خون بود، و آن وقت باز هم نفهمیدم خانهام کجاست و چگونه خانه بروم. همانطوری سردرگم میرفتم که اتفاقی یکی از دوستانم که از کورس آمده بود، مرا دید. اول مرا داخل یک سرای برد. بعد، از آنجا به خانوادهام زنگ زد. وقتی که طرف خانه آمدم در راه باز هم با همان چیزها روبهرو شدم. آن روز یک روز بسیار بد و یک حادثهی وحشتناک و واقعا دردناک بود.
وقتی که خانه رفتم
پس از آنهمه دویدن و ترس و وحشت، آخرش به کمک آن دوستم، خانهام را پیدا کردم. وقتی که خانه رسیدم، دیدم همهی همسایههای ما در خانهی ما بودند. همه دور هم جمع شده بودند و گریه میکردند که من مُردهام. هیچکس گمان نمیکرد که من هنوز زنده باشم و دوباره با پای خودم این وقتِ شام، به خانه برگردم. دختران همسایه، همه خیلی زودتر از من خانه آمده بودند. من تا شام در کوچهها دویده بودم. بسیار دیر شده بود. خانوادهی ما چندین شفاخانه، دوروبر مکتب، کوچهها و هرجایی را که فکر میکرد من آنجا باشم گشته بودند. من اما نبودهام. در مکتب هم که جستوجو کرده بودند پیدا نشده بودم. با آن همه جسدی که منتقل میکردند، به این نتیجه رسیده بودند که من مردهام. همسایهها هم آمده بودند، همه دور هم جمع شده بودند و عزایِ مرا گرفته بودند. وقتی من از در داخل شدم، نه من میدانستم که چه بگویم، نه آنان جرات گفتن چیزی را داشتند. همه متعجب بودیم.
احساسم در مقابل دوباره به مکتب رفتنم
خلاصه آن شام شوم گذشت. من خانهام را پیدا کردم و به چشم سرم دیدم که عزایم را گرفته بودند. دو روز از حادثه گذشت. از خانه، پدرم به من گفت حالا که دو روز از حادثه گذشته، بهتر است دوباره مکتب بروم. خانهنشینی راه حل نیست. من بعد از آنحادثه دیگر نمیخواستم مکتب بروم. از مکتب دلسرد شده بودم. بعد از آنهمه اتفاقات وقتی در مورد مکتبرفتن فکر میکردم لحظه به لحظه آن روزِ حادثه یادم میآمد و از پیشِ چشمم دور نمیشد. اما دو روز بعد از حادثه، پدر و کاکایم زیاد اصرار کردند که مکتب بروم. اول گفتم نه، رفته نمیتوانم. دوباره چطور آنجا درس بخوانم؟ در حالی که وقتی نام مکتب را میشنوم، روز حادثه از پیش چشمم دور نمیشود. اما آنان گفتند که نه، باید بروی. گفتند آنانی که مکتب را انفجار دادند، برای اینکه شما را از رسیدن به آرزوهایتان منصرف کنند، این کار را کردند. آنها پیشرفت ما را نمیخواهند. خیلی زیاد گفتند و من دوباره مکتب رفتم.
دوباره روز اولی که مکتب رفتم، در و دیوار کلینک پیش مکتب، و نیز تعمیر خودِ مکتب بیسار خراب شده بود. مکتب و کورس «دانایی» که پیش مکتب است، تمام شیشههایش ریخته بود. جویها هنوز پرخون بود. در گوشههای دیوار هنوز هم کمی توتههای گوشت دیده میشد. وقتی داخل مکتب رفتم آنجا چند موتر خبرنگاران، داکتران و روانشناسان بود. همچنان در داخل مکتب خانوادههای شهدا و زخمیها بودند. بسیار غمانگیز بود در مکتبی که قبلا هر وقت و در هر تایم که میرفتیم، همه شاگردان بودند و بسیار زیاد بودند، اکنون هیچ شاگردی نبود. مکتب، دشتِ درمان و خبر شده بود. به جز از روانشناسان، داکتران، خبرنگاران و پلیسها و نیز خانوادهی شهدا و زخمیها، دیگرکسی نبود. جای آنهمه دانشآموز، یکراست خالی بود.