رکاب عشق

از «بامیکان» باشکوه تا «بامیان» درهم‌شکسته

نگاهی به رمانِ «در رکاب عشق» اثری از سیامک هروی

محمد باقریان

از دوسیه‌ای تو اوسانه سرمنگسک درست شده. اطلاعات و فرهنگ ده صفحه را سیاه کرده و بالاخره گفته: «از آن جایی که بررسی‌های هیات موظف نشان می‌دهد، اکثریت کتاب‌ها خارجی‌اند و در مغایرت با فرهنگ، عنعنات، رسوم، ادب و اخلاق این خطه‌ی مجاهدپرور، غیور و سر در کف نوشته شده‌اند، بدین‌وسیله هدایت داده می‌شود تا برای جلوگیری از شستشوی مغزی کودکان و جلوگیری از ترویج زبان، اخلاق، فرهنگ و مصطلحات بیگانه، باحضور داشت وکلای مردم، رییس محترم حج و اوقاف و مسئولین ارشد نظامی و ملکی آن ولایت، کتاب‌ها حریق و از بین برده شوند.» (ص: ۴۱۳)

 بند (پاراگراف) بالا برگرفته شده از رمان در رکاب عشق اثر سیامک هروی است. این رمان نزدیک به دو ماه پیش توسط انتشارات امیری درکابل چاپ و نشر شد. در روزگاری آشفته و درهم‌گسیخته‌ی فعلی، چاپ و نشر این اثر ارزشمند و مفید است. کمترین حق نویسنده برای جامعه‌ی فرهنگی این است که این کتاب خوانده شود. من بخت آن را داشتم که در همان دو هفته‌ی اولِ پس از نشر، رمان را خواندم؛ اما اوضاع نابسامان و روزگار پرآشوب، چنان تأثیری ژرف و جانکاهی بر ذهن و روانم گذاشته بود که دست و دل را یاری نوشتن نبود. اینک نکاتی را که در مورد این متن به حافظه‌ام مانده، شریک می‌کنم.

 رمان با بامیان آغاز می‌شود، در بامیان سیر می‌کند و در بامیان به وجه تراژیک به پایان می‌رسد. در داستان تلاش می‌شود که فرایند فرازوفرود بامیان در مسیر تاریخ روایت شود؛ اما رویدادها و داده‌های متن بیشتر ناظر بر فرایند زوال و انحطاط است. زوال و انحطاطی که مهم‌ترین عامل آن بنیادگرایی و جهالت است. ضمن اینکه بامیان در مسیر تاریخ نشان داده می‌شود؛ اما بامیان امروز بیشتر در مرکز و محور روایت قرار می‌گیرد.

 آرش، شخصیت مرکزی داستان، با سفر در زمان و مکان، می‌کوشد بامیان را در زمانه‌های گوناگون به تصویر بکشد. همراه شدن آرش با صابر و گشت‌وگذار در نقاط مختلف بامیان، تصویروتوصیف از نفیس سرای اناشید، سرآسیاب، غلغله، بندامیر، یکه‌ولنگ، شهر ضحاک، دره‌ی آجر، غورآب و کوه خواجه‌غار، دره‌ای فولادی، دره سادات، غورآب، قرغنه‌تو، دره‌ای چاشت، دره‌ای شیبر، قریه‌مندگگ، دره‌ای هاجر، لادوی شهیدان، دره‌‌ای اژدر، کوه عروس تکاب‌برگ، ترغی، بابُر دره و…بازتاب بامیان امروز است.

 در کنار این سیروسفر، وضعیت اجتماعی، اقتصادی، فرهنگ، آداب و رفتار مردم بامیان نیز بیان می‌شود. تصویری که از بامیان امروز ارائه می‌شود: بامیان زیبا با جاهای دیدنی و تاریخی، مردمان مهمان‌نواز و محروم و در عین حال قربانی. همین سرزمین زیبا با مردمان علم‌دوست و بافرهنگ، در آتش جهالت و بنیادگرایی افراد متهجر می‌سوزد. در همین شهر، انسانیت، عشق، مهربانی و مدارا توسط جهالت، بنیادگرایی، خشونت و تزویر نابود می‌شود. شهر سرشار است از تظاهر و نمایش و دروغ. «وقتی به عمق جامعه رفتم، به یأس رسیدم. زیرپوست این شهر چیزهایی دیگری می‌گذرد. آنی که برای حقوق بشر کار می‌کند، خود ناقض حقوق بشر است. آنی که برای حفظ میراث‌های تاریخی کار می‌کند، خود در تخریب و غارت میراث‌های تاریخی، دخیل است. کسی که باید با فساد مبارزه کند، خود به فساد آغشته است. ملای ما از اسلام دور شده و فقط تظاهر به مسلمان بودن می‌کند. دختران خریدو‌فروش می‌شوند. لت‌وکوب می‌شوند. بینی و گوش‌شان را می‌برند. به بد می‌دهند، سنگسار می‌کنند.» (ص: ۵۳ـ ۵۴)

 افسانه، اسطوره، تاریخ، تخیل و واقعیت در این متن به‌هم می‌پیوندند تا سرزمین بودا را از روزگار بامیکان بودا تا بامیان امروز به تصویر بکشد. سفر خیالی یا فراواقعی آرش به زمان گذشته و گفت‌وگویش با مانی و ماهور و… از عصر پرشکوه بامیکان تا امروز، تلاش برای نشان دادن فرایند فروپاشی شکوه بامیکان و زوال و انحطاط آن فرهنگ و عظمت در مسیر تاریخ به‌سوی زمان حال است. بامیکان مانی، بامیکانِ سرشار از شکوه و عظمت و انسانیت است. به این نمونه از روایت بامیکان توجه کنید: «باهم قدم زدیم. بامیکان برای بازرگانان منزل‌گاه بود و دو مهمان‌سرای بس عظیم داشت که کاروان‌ها در آن اتراق می‌کردند، دم می‌گرفتند، دادوستد می‌کردند و بعد هرکس به راهی می‌رفت. بامیکان راه‌هایی به بلخ، کابلستان، اراکوزیا، زابلستان و غور داشت که این سرزمین‌ها بامیکان را به دیگر بلاد وصل می‌کردند. شهر عبادت‌گاه‌هایی هم داشت که هرکس در آن‌ها به کیش خود بود. کسی بودایی بود و کسی هم زردشتی. درست کنار رودخانه، تعلیم‌سرایی هم بود که از چین و هند و مصر و ترکستان دانشجو داشت و معلم‌هایی که حساب، فلسفه و هنر و بنایی، تدریس می‌کردند.» (ص ۷۹)

 اما بامیان از عصر مانی تا به امروز، چه مسیری را می‌پیماید. مسیری یک‌‌سره عقب‌گرد و فروپاشی و زوال. سرانجام در سرزمین حساب، فلسفه، هنر و بنایی، کار به جایی می‌رسد که کتاب‌خواندن کفر تلقی می‌گردد و دانایی جرم. « خیلی‌ها فکر می‌کنند که کتاب فرزندان‌شان را کافر می‌کند. … راستش را بپرسی خیلی‌ها از دانایی می‌ترسند. فکر می‌کنند وقتی کسی کتاب بخواند و هوشیار شود، از دین خارج می‌شود.» (ص ۱۰۰) سرانجام در محل امپراطوری کنشکا و بامیکان باشکوه مانی، وضعیت و شیخ و شحنه‌ای روی کار می‌آید که آخرین میخ را بر تابوت انسانیت و دانایی می‌کوبند. کتاب‌ها را آتش می‌زنند و سفیران دانایی را آواره می‌کنند.

 این فرایند رو به زوال بامیکان به نقطه اوج می‌رسد. جایی که شیخ‌جوادها هم از آدرس دیانت دکان می‌زنند، هم به‌عنوان برادر وکیل پارلمان دارای قدرت است و چپ‌وراست به لت‌وکوب، خشونت و سرکوب مردمان می‌پردازند؛ هم هوای «سکس» و «همخوابگی» با دختران ده ساله به سرشان می‌زنند و سرانجام با سوءاستفاده از قدرت و دیانت، مریم‌ها، زینب‌ها و زهراها را قربانی این هوا و هوس‌شان می‌کنند. در این فرایند است که جای مانی (نماد مهربانی، پایداری، مدارا و انسانیت)، شیخ جواد (نماد تظاهر، خشونت، بنیادگرایی و جهالت) و جای ماهور (الهه‌ی عشق)، زینب و زهرا و مریم (قربانیان سکس و تجاوز) قرار می‌گیرند.

 داستان سرانجامِ بسیار تراژیک دارد. نیروی شر بر نیروی خیر و خوبی پیروز می‌شود. نبرد انسانیت و جهالت در روند تاریخ به سود جهالت به پایان می‌رسد. در این نبرد، بنیادگرایی و جهالت دست بالا دارد. شیخ جوادها و نظام‌الدین‌ها برنده می‌شود. مریم، زینب و زهرای ده ساله به فروش می‌رسد؛ کتاب‌های که برای بلندبردن سطح دانایی و گسترش آگاهی به بامیان برده‌شده، سوختانده می‌شود؛ آرش و صابر ابتدا زندانی و سپس ناگزیر به ترک و فرار از بامیان می‌شوند؛ سوفیا و اناشید رنج می‌برند و از عشق‌شان محروم می‌گردند؛ مانی و ماهور متلاشی و تکه تکه می‌شوند.

 در لابه‌لای روایت روند عقب‌گرد بامیان، از تبعیض، ستم و ظلم تاریخی و دوام‌دار حاکمان افغانستان بر مردمان بی‌دفاع هزارستان هم سخن می‌رود، اینکه چگونه باشندگان هزارستان در طول تاریخ توسط شاهان و حاکمان مورد خشونت، شکنجه، ستم و تبعیض قرار می‌گرفتند. «از زمان عبدالرحمان که قصه می‌کرد، موی بر جان ما سیخ می‌شد. می‌گفت هروقت که خزانه‌ حکومت ته می‌کشید، خود را به هزارستان می‌انداختند و مردم را تاراج می‌کردند. می‌گفت چنان ظلمی روا می‌داشتند که مردم مجبور می‌شدند خانه و زمین خود را رها کنند و بگریزند تا سر به‌سلامت برند. می‌گفت آن‌قدر باج و مالیه می‌ستاندند که زمین‌داری به زیان بود. مردم زمین‌های خود را به مامورهای امیر رها می‌کردند و مزدور می‌شدند و در زمین خود برای آن‌ها کار می‌کردند. می‌گفت مزدوری به‌صرفه بود.» (ص: ۳۴۷) یا در جای دیگر: «در دوردست‌های هزارستان تو به مردمانی سر خواهی خورد که آه در بساط ندارند. کودکانی زیادی حتا به چهارـ پنج سالگی هم نمی‌رسند. مریض می‌شوند، درد می‌کشند و می‌میرند بدون که دوا و داکتری ببینند.» (ص: ۳۲) دردناک‌ترین بخش این تاریخ محرومیت، ستم و تبعیض، قصه‌ی «شیرین هزاره» و «چهل دختران» است. جایی که زخم ناسور تاریخ در قلب‌های ما دوباره تازه می‌شود.

 مسأله‌ی برجسته و مهم دیگر، بازتاب کارهای ارزشمند صابر حسینی، ذبیح مهدی، حضرت وهریز و دیگر دوستان گروه گهواره است. همه‌ی این عزیزان برای زدودن جهل و تاریکی، تلاش‌های بسیار کردند که بخش از این تلاش‌ها در این رمان نشان داده شده است.

 در پایان این نکته را قابل یادآوری می‌دانم که در این داستان، مسایل و موضوعات گوناگون و فراوان به تصویر کشیده شده است. موضوعات چون دیانت، سیاست، جامعه، فرهنگ، تاریخ، عشق، نفرت، خشونت، مهربانی، مدارا، جهالت، تندروی، انسانیت و… را می‌توان در میان روایت‌ها و رویدادهای این رمان، پیدا کرد. همچنان از لحاظ زمانی، دوره‌ی بسیار طولانی را در بر می‌گیرد: از روزگار بامیکان بودا تا عصر غنی. پرسش این است که آیا امکان دارد روایت‌گر به عمق همه‌ی این پدیده‌ها نفوذ کند و زاویه‌های تاریک و ناروشن هر پدیده را پیش چشم ما بیاورد؟ و آنچه از چشم رسانه، گزارش و تاریخ پنهان مانده است بر ملا کند؟ به تعبیر میلان کوندرا «بخشی از حیات را که تاکنون ناشناخته باقی‌مانده بود، کشف کند؟»

 به‌نظر می‌رسد، در یک رمان که انبوهی از پدیده‌ها بازتاب پیدا می‌کند، نفوذ درعمق این پدیده‌ها و بیان بخش ناشناخته و نادیده‌شده‌ی پدیده‌ها اندکی مشکل و دور از دسترس می‌شود. به همین سبب احساس می‌شود که این رمان از تاریخ خیلی فراتر نرفته است. به تعبیر دیگر حرکت در سطح است تا در عمق. در متن به‌صورت روشن نشان داده نمی‌شود که چگونه بامیکان باشکوه عصر بودا در روند تاریخ به بامیان فروپاشیده و از هم گسیخته‌ای امروز می‌رسد. ریشه‌ی جریان رو به زوال این سرزمین واکاوی نمی‌گردد. مشخص نمی‌شود که جامعه و شهروندانش چه فرایندی را در درون خود طی می‌کنند که کارشان به جایی می‌رسد که کتاب خواندن کفر پنداشته می‌شود و زنان متاع و جنسِ خرید وفروش. درحالی‌که همین جامعه، روزگاری مرکز تعلیم، فلسفه و حساب و هنر بوده.

 از دید من، غایت، علت و ریشه باورها و رفتارها، در بسیاری موارد ناشناخته مانده است. چرا کربلایی مجتبا، امیرحسین و بسیاری دیگر فکر می‌کنند که کتاب خواندن کودکان را گمراه می‌کنند و برابر است با کفر؟ این نوع نگاه محصول چه چیز است؟ مقصر و مسئول اصلی این نوع باورها و دیدگاه‌ها کیست یا چیست؟ مردم و جامعه چطور به چنین وضعیتی رسیده‌اند؟ چه عاملی شکل‌دهنده‌ی نوع جامعه و باوری است که در آن فروش دختران زیر سن یک امر عادی تلقی می‌گردد؟

 با آن‌هم، رمانِ «در رکاب عشق» تلاش سودمند است برای شناخت وضعیت موجود و فرایندی که به این وضعیت منتج گردیده است. در زمانه‌ی انسداد و فروپاشی فرهنگی، خلق این اثر قابل ستایش است و ما ممنون و سپاسگزار نگارنده‌ی این رمان هستیم. به امید اینکه دوباره سرزمین زخم‌خورده و درهم‌شکسته‌ای بامیان شکوفا شود. خرد، دانایی و انسانیت جایگاه از دست‌رفته‌اش را بازیابد؛ آرش‌ها و اناشید‌ها، عشق و عظمت گذشته را احیا کنند. آن‌گاه صابر و سوفیا با آهنگِ «روغو دَ تَیی آش خو نَمُومَنَه»، دست‌افشان و پایکوبان به پیشگاه «صلصال» و «شهمامه» بیایند و اشک شوق بریزند.