هاملت
عباس، پیرمرد هفتاد سالهی است که سه فرزند قدونیمقد دارد. یکی هم او، مثال زندهی گرسنگی است. روزهای جوانی عباس در کارگریِ کارهای شاقه گذشته است. او، بنا به گفتهی خانمش، در جوانی صاحب فرزند نشده بود. بنا به توافقی که میان او و خانمِ اولیاش شده بود، آن دو از هم جدا میشوند. پس از یک ازدواجِ بیحاصل، عباس بار دیگر ازدواج میکند.
خانمِ بعدی عباس، مادر میشود. اکنون این دو، سه فرزند دارند. جمیله ۱۵ ساله، حسن ۱۳ ساله و زهرا ۱۰ ساله است.
عباس، متولد پنجاب بامیان است. آنگونه که او صحبت میکند، تمام جوانیاش هزینهی کارهای شاقهی کمدرآمد شده است. آنسالها، سنگین تمام میشده، به خصوص که فرزندی هم نداشته است. پس از سالها کار و زحمت، اما درست همان روزهایی که او دارد کمکم پا به سن پیری میگذارد، صاحب فرزند میشود.
پیرمرد تا قبل از حکومت سرپرست طالبان از زندگیاش راضی بوده است. او در جادههای دشت برچی، کراچی/فرغون میگردانیده است. با درآمد خیلی ناچیزِ همین شغلِ بیکاران، او اما حسن و زهرا را مکتب میفرستاد، آن هم مکتب خصوصی.
کابل که سقوط میکند، یکی هم رقابت در کارهای بسیار کوچک، در کارهایی که نانِ بخورنمیری هم نداشت، شروع میشود. پیرمرد، مردِ دویدن نبود. از قافله عقب مانده و از کار بازمیماند.
بنا به آنچه که او میگوید، سیاهی آغاز میشود. «از کار خطا خوردم، کرونا هم گرفته بود و نفَسم بند میآمد. دیگر نمیتوانستم کراچی ببرم. افتادیم به روزگاری که نان بخورنمیری هم نداشتیم. حسن نتوانست مکتب برود. او را خیاطی فرستادم، خیاطی هم پسربچهی نادان را بازی میدهد و ماه یک هزار افغانی هم نمیدهد».
عباس پیر شده است. دستهایش میلرزد، چشمهایش درست نمیبیند و گوشهایش سنگین شده است. از خانهیی که قبلا کرایه کرده بود، تازه کوچ کرده است. به این دلیل که ماهانه یک هزار افغانی، کرایهی آن خانهی گِلی نمناک را نداشته است.
عباس میگوید: «هنگام کوچکردن هم از کرایهی خانه قرضدار ماندیم و هم از آب و برق که ۱۲۰۰ افغانی میشد. صاحب خانه ما را از یک طرف در خانه نمیمانْد که همسایهی دیگر میآورد، از یک طرف بیرونشدن هم نمیگذاشت که کرایهی خانه را باید بدهیم». بالاخره پیرمرد، با ضمانتِ شوهر خواهرش از خانهی قبلی بیرون میشود.
عباس، ضعیف و پیر شده است. به نظر میرسد که از آخرین روزهای عمرش باشد. این پایان اما پس از هفتاد سال دستوپا زدن برای زندگی، خیلی تلخ است. میگوید: «وقتی که برای طلب بیرون میروم، مردم به من میگویند که منِ بابه چرا در خانهام نمینشینم. این روزها که مردم پول هم ندارد، کسی به من پول هم نمیدهد. زیادش من روزانه صد افغانی پیدا کنم. آن صد افغانی، پول سه وقت نان خشک ما هم نمیشود».
عباس میگوید که پس از آمدن طالبان در کابل، او کارش را از دست داده و به گدایی افتاده است. تنها پسرش نیز مکتبش را از دست داده است. در بدل اینها اما سهبار کمک دریافت کرده است. این کمکها هربار همان مقدار مواد معین، یعنی یک بوری آرد، یک بشکه روغن و نیمسیر شکر بوده است؛ اقلامی که در بدل ازدستدادن کار، در حساب گرسنگی به شمار میآید.
او میگوید که در معرض تلفشدن است. گاهی حتا نان خشک هم ندارد. قوم و فامیل دلسوزی هم ندارد. یکی چند فامیلی هم که دارد هر کدام مثل او درگیر فقر و بیکاری است.
او در «شهرک اتفاق» غرب کابل سکونت دارد. پس از آنکه صاحبخانهی قبلی با ضمانت از خانهاش بیرون میکند، او میرود و یک خانهی دواتاقه میگیرد. ازین دو اتاقِ خانهی جدید، یکی اما بدون فرش است. این درحالی است که طالبان، مدعی رفاه و آرامش مردماند.