این روزها میزان خودکشی در افغانستان تا چندین برابر افزایش یافته است. اکثر کسانی هم که دست به خودکشی میزنند، جوانان و بهویژه دختران جوان اند.
در هفتهی قبل، تنها طی ۲۴ ساعت چهار خانم و دختر جوان خودکشی کرده بودند. در همین دو هفتهی اخیر ماه جاری (سرطان)، بیشتر از ۱۰ جوان خودکشی کردهاند. شنبه (۲۵ سرطان)، میرویس، جوان ۲۱ ساله که چند روز پیش از یکی از دانشگاههای بلخ سند دواسازی گرفته بود، خودکشی کرد.
روش خودکشی جوانان در افغانستان هم همه خشن است. تا آنجا که در دسترس رسانهها قرار گرفته است، همین کسانی که در یکی دو هفتهی اخیر خودکشی کردهاند همه یا خودشان را حلقآویز کردهاند یا زهر خوردهاند یا با ضرب گلوله خودشان را کشتهاند. چهارشنبه، جوانی که در شیرینتگاب ولایت فاریاب خودکشی کرد، خودش را با ضرب گلوله کشت. چند روز پیش از آن، دختری جوانی در ارزگان زهر خورده بود.
اکنون پرسش این است که چه چیزی زندگی را برای جوانان اینقدر تلخ کرده است؟ عوامل پنهان و آشکار خودکشی در افغانستانِ زیر سلطهی طالبان چیست؟
تا آنجا که به رسانهها برمیگردد، بیکاری، فقر و فشارِ روانی ناشی از وضعیت، عوامل عمدهی خودکشی در افغانستان گفته میشوند. مردم گمان میکنند که جوانان فقط بهخاطر بیکاری و فقر دست به خودکشی میزنند.
درست است که نمیتوان منکر این عوامل شد، ولی در کنار اینها اما عوامل جدیتری است که از چشم رسانه و از اعتراف عمومی به دور میماند. خانوادهها چنان که کار را به خودکشی میرسانند، تلاش میکنند عوامل مهم خودکشی را هم به نحوی پنهان کنند. چنان که خواهیم دید پشت اکثر خودکشیها عوامل مهمتری پنهان است، افشای این عوامل اما یا به نحوی به آبروی خانوادهها برمیخورد یا سبب تنگنای اجتماعی خانوادهها میشوند و یا هم بنا به دلایل دیگری از همین قماش، پشت پرده نگهداشته میشوند. کتمان این دلایل هرچند که ممکن است راز خانوادهای را سرپوشیده نگهدارد، واقعیت را اما نیز تحریف و جامعه را از فهم دلایل اصلی خودکشی دور میکند. دنکیشوت یک عمر دیوانه زیست اما عاقل مُرد. ما پس از فاجعه نیز حاضر به اعتراف نیستیم و از یک سوراخ دوبار گزیده میشویم.
اگر کوتاه و صریح به دلایل خودکشی در افغانستان امروز برگردیم، یکی از عوامل پنهان و مهم خودکشی، بهویژه خودکشی دختران در کشور، عامل فرهنگی است. بسیار از واقعیت به دور است که تمام عوامل را یکسره به گردن طالبان و گرسنگی و بیکاری بیندازیم. درست است که حاکمیت طالب فضای زندگی را تنگ و تنگتر کرده است، بنیادهای خودکشی اما فقط در رفتار طالبان نیستند.
لئو تولستوی در جلد سوم جنگ و صلح (ترجمه سروش حبیبی، صص ۱۱۷۰-۱۱۶۰)به علتهای پنهان جنگ برمیگردد. آنجا که نیروهای مست ناپلئون دهها هزار نفر از سربازان روس را کشته و نیروهای روس هم حداقل یک چهارم این کشتار را جبران کردهاند. تولستوی در نقد تاریخنگاران مینویسد که «تاریخنویسان در پاسخ به این پرسشها که چه کسی انقلاب کرد و چه کسی جنگ را شروع کرد، فقط کارها و سخنان چند ده نفری که در فلان عمارتِ شهر پاریس گرده آمده بودند را برای ما تشریح میکنند و بر آن کارها و سخنان نام انقلاب میگذارند. سپس جزئیات زندگی ناپلئون و چند نفری از طرفداران و دشمنان او را شرح میدهند و از نفوذی که بعضی از این اشخاص بر دیگران داشتهاند سخن میگویند و نتیجه میگیرند که: این بود علت پدیدآمدن آن حرکت؛ و این هم قوانینی که بر آن حاکم بودند».
او سپس ادامه میدهد که آره «تاریخ میگوید هربار که کشوری تصرف شده حتما آدمی کشورگشا هم بوده و هرگاه که انقلابی صورت گرفته مردان بزرگی هم بودهاند. ذهن آدمی اما جواب میدهد که البته هربار که کشوری تصرف شده است، مردم آن در پی جنگی بودهاند».
میلان کوندرا هم در مقدمهی عشقهای خندهدار به همین مسایل کوچک و پنهانِ جنگ برمیگردد. او، البته با زبان صریحتر از تولستوی میگوید که دلایل عمدهی جنگ، فلان رهبر و فلان جریان نیست، قابلیتهای انسانِ اهلِ جنگ است. «اگر انسان توانایی کشتن نمیداشت، هیچ رژیم سیاسییی نمیتوانست جنگ راه بیندازد».
خودکشی نیز همچون جنگ، در دست یکی چند نفر نیست. عوامل زیاد و در ته تهاش عوامل کوچک و بسیار ناچیزی دستبهدست هم میدهد و کسی را بهسوی کشتن خودش میراند. ما مردم افغانستان بسیار پیشتر از سیطرهی طالبان بر کشور آماده بودیم که فضای زندگی را برای همدیگر هرچه تنگ و تنگتر کنیم. پیش از طالبان پدرسالار بودیم، مردسالار بودیم و ارزشهای جوامع مدرن را به سخره میگرفتیم. اگر ذهنیت ما با قوانین طالبان به کلی بیگانه میبود، به قطع یقین میتوان گفت که طالبان هرگز موفق نمیشدند دختران را از مکتب حذف کنند. در کنار عوامل سیاسی بیرونی و داخلی، این استعدادهای سرشار از خشونتِ ما بود که تفنگ و شلاق را امر مشروع جلوه میداد و زمینه حاکمیت طالبان را مساعد کرد.
خودکشی هم یکی در همین وضعیت فرهنگی ما (به معنای وسیع آن) ریشه دارد. ما، حتا تحصیلکردههای ما، بد تربیه شدهایم. فهم ما از خانواده، حاکمیتِ یکتنهی پدر است. فهم ما از آزادی، لاقیدی دختر همسایه است. فهم ما از همزیستی اجتماعی، حکومت استبدادی قبیلوی است. فهم ما از دین، قرائت تکمعنایی افراطی است و نمیگذاریم که هرکس خودش به معنویت زندگیاش دست پیدا کند و بالاخره فهم ما از زندگی، «من انتخاب میکنم و تو باید قبول کنی» است.
خیلی از خودکشیهای دختران، نه فقط از بیکاری، نه فقط از بیپولی، بلکه از همین تنگناهاییست که یک یا چند فرد مهم زندگیشان برایشان ایجاد کردهاند. چندی پیش دو دختر در ارزگان خودکشی کردند. هیچ یک بهخاطر بیپولی و بیکاری نبود. هردو دلیل پنهان فرهنگی داشت: مزاحمت اعضای خانواده در تصمیم شخصی آنان. یکی را نگذاشته بودند که به عروسی دوستش برود و دیگری را هم نگذاشته بودند که با دوستپسرش عروسی کند.
معضل بزرگ جامعهی ما، که دلیل عمده و عمدتا پنهان خودکشی هم است، همین عدم تفاهم است. از مسایل بزرگ سیاسی گرفته تا مشکلات رفتاری یک فامیل کمجمعیتِ دو نفری، همه در همین بنبست گیر ماندهایم. درست است که با آمدن طالبان این عدم تفاهم (مثلا مشکل رعایت حقوق زنان) زیاد شده است، با رفتن طالبان اما همچنان پابرجا میماند. سنت حاکمِ پدرسالاری برای فرزندان (بهعنوان اعضای هنوز کوچک خانواده) فرصت تصمیمگیری و حق انتخاب نمیدهند و رفته رفته کار بهجایی ختم میشود که نباید میشد. سنت حاکم مردسالاری هم به زنان و دختران حق زندگی، حق تحصیل و در مواردی اجازهی کارهای بسیار کوچکتری همچون رفتن به عروسی یک دوست را نمیدهد و کار به جاهایی باریکی میانجامد.
همهی این دلایل اما کتمان میشوند. خانوادهها معمولا ممانعتها و خشونتهای کوچک و حتا مسخرهای که بعدها به نتایج خطرناکی همچون خودکشی میانجامد را بنا به دلایل مختلفی هرگز اعتراف نمیکنند. این کتمان واقعیت اما اگر همچنان ادامه پیدا کند، جامعه همچون درههای سبزی که در دست خشکسالی گرفتار میشود، هر روز برگ و بارش را از دست میدهد و مستعد سوختن و آتشگرفتن میشود. ممکن است طالبان بروند، نظام سیاسی تغییر کند و چندین نسل هم به سرعت فراموش شود، این واقعیات اما اگر کتمان شود و این سنتِ پنهان اگر ادامه پیدا کند، وضعیت چندان تغییری نمیکند. با تداوم این وضعیت، شاید پس از سالهایسال روزگار ما هنوز همان داستان زندگی فرمینا داثا در عشق سالهای وبای گابریل گارسیا مارکز باشد. فرمینا داثا دختر جوانی بود که به اثر ممانعت پدرش نتوانست با دوستپسرش ازدواج کند. بالاخره مجبور شد که با مرد مورد پسند پدرش ازدواج کند و صاحب دختری شد. سالها بعد، آن روزهایی که دخترش دیگر جوان شده بود، شوهرش مُرد. او دوباره میخواست با عشق اولش ازدواج کند. اینبار به جای پدرش، دخترش ممانعت میکند. گابریل از قول او مینویسد: «آنروزها که کوچکتر بودیم، پدرانمان نمیگذاشتند، حالا که پیر شدهایم فرزندانمان نمیگذارند». سالهای زیادی گذشت و در مورد ما چیزی تغییر نکرد.