بعضی پدیدهها وقتی روزگارشان میگذرد دیگر کسی آنها را بهخاطر نمیآورد. نه اینکه افراد با آن مخالف باشند؛ از خاطرهها محو میشوند. در چاه فراموشی میافتند. مثلا بعضی بازیها چنین سرنوشتی مییابند. تصور کنید که پدرکلان شما وقتی کودک بوده چه بازیهایی در ایام کودکی او رواج داشته. حالا بعضی از آن بازیها از دور خارج شدهاند و حافظهیی نیست که نگهشان دارد.
سبکهای زندگی نیز از این جنساند. ما تصویر روشنی از سبک زندگی در زمان ابوالقاسم فردوسی نداریم. وقتی عکسهای صد سال پیش را میبینیم یا گزارشهایی را دربارهی آن روزگار میخوانیم، اولین واکنشمان تعجبی آمیخته با کنجکاوی است. امروز اگر کسی بخواهد دربارهی جامعهی صد سال پیش ما فیلمی بسازد و در آن فیلم گروهی از مردم را نشان بدهد، زحمت بسیار باید بکشد تا آن جامعه را تا حدی زنده بسازد.
در این میان، یکی از چیزهایی که هنوز کاملا فراموش نشده فلسفهی حکومت بر سیاق قدیم است. به این معنا که هنوز هم وقتی میگوییم حاکم کیست، قدرت فراوان فرد حاکم را بهصورت بدیهی به یاد میآوریم. در خاطرمان هست که حاکم قدرت دارد و ای بسا که آن قدرت را به میل خود بهکار ببرد. به همین دلیل واژهی «حاکم» در ما واکنشی از جنس احترام، ترس یا احتیاط بر میانگیزد.
با وجود این، یک چیز در زمانهی ما بهصورت بنیادین تغییر کرده است: توجه حاکمان به مردمِ تحت حکومتشان. در روزگارانی دورتر، یک حاکم وقتی به قدرت میرسید همان نفسِ به قدرت رسیدنش همهچیز را حل کرده بود. به این معنا که همه میپذیرفتند تا وقتی که او «زور» دارد مختار مطلق است و هیچ نیازی ندارد که به رضایت مردم از حکومت خود فکر کند. حاکم شدن معنایش این بود:
من توانستم رقیبان را حذف کنم و خود بر تخت فرمانروایی بنشینم. زندگی و مرگ تمام کسانی که در قلمرو فرمانروایی من زندگی میکنند به خصال شخصی من بسته است. اگر من رحم آوردم آدمهای این قلمرو زندگی میکنند و اگر بر سر غضب بودم هرکسی که در برابر تیغ غضب من قرار گرفت از زندگی ساقط میشود. من به هیچکسی پاسخگو نیستم و تمام مردم، در همه حال، به من پاسخگو هستند. هیچ آرزوی بالاتر از آرزوی من و هیچ روشی بهتر از روش من نیست. من میتوانم املاک مردم را بگیرم، جانهایشان را بستانم و در هرچه که متعلق به آنان شمرده میشود بیهیچ ملاحظهیی دست ببرم.
حالا شاید شما بگویید مگر بسیاری از حاکمان روزگار ما نیز اینگونه نیستند؟ پاسخ کوتاه این پرسش این است که نه، امروز کمتر حاکمی را بتوان یافت که از حاکمیت چنان برداشتی داشته باشد یا در قالب چنان فلسفهی حکومتی عمل کند. این همان سخن اصلی این یادداشت است. گونههایی از حکومت و فلسفهی حکومت -آنگونه که در ایام قدیم رایج بود- کمکم از خاطر انسان روزگار ما پاک میشوند. امروز حتا دیکتاتورها بر خود لازم میبینند که از بهروزی مردم سخن بگویند و رقیبان خود را متهم به «خیانت به ملت» کنند. حتا همانهایی که در شمار حاکمان خودکامه و ضدمردمی به شمار میآیند، تبلیغات میکنند که مردم از آنان راضیاند.
در حدود صدوسی سال پیش افغانستان حاکم سنگدلی داشت به نام امیر عبدالرحمان خان. یکی از آرزوهای او این بود که آدم خوشقلمی پیدا شود و شرح لشکرکشیها و خونریزیها و سرکوبگریهای او را در تاریخ ثبت کند. او تا حدی به این آرزوی خود دست هم یافت. تاجالتواریخ قصهی بیرسمیهایش را گفت (به تأیید خود او) و حتا تألیف سراجالتواریخ در فضای تأییدجویانهی اواخر حکومت او کلید خورد. امروز شاید حاکمی را نتوان یافت که خودش را -باافتخار- قاتل گروه بزرگی از مردم بداند و بخواهد این را در تاریخ نیز بهنام او ثبت کنند. رضایت مردم، بی آنکه حاکمان منطقهی ما آگاهانه بهسویش رفته باشند، اندک اندک حتا در تاریکترین گوشههای حکومتها راه یافته و حضورش در فلسفهی حکومت تا حد زیادی از مانع چون و چرا عبور کرده است. به بیانی دیگر، تاریکاندیشان و سیهکاران نیز، بدون اطلاع و رخصت خودشان، به روشنی آلوده شدهاند. همین واقعیت به ما اطمینان میدهد که آینده برای جویندگان آزادی و برابری نشانههای امیدوارکنندهتری دارد تا برای مدافعان خفقان و تاریکی.