هاملت
به نظر میرسد مردمآزاری به خصوص جوانآزاری، از کارهای هر روزهی نیروهای طالبان است. گویی طالبان از اذیت و آزار جوانان به خصوص اذیت و آزار جوانانی که لباس متفاوتتری پوشیده باشند و بهویژه که با دختری همراه باشند، لذت میبرند.
برای تعداد زیادی از مردم طالبان به خودی خود نماد وحشتاند. چشمان سرمهکشیده، پاچههای بلند، موهای تا به شانه و تفنگهای آمادهی شلیک.
بسیاری از مردم وقتی که در بازار، در فضای عمومی و در کوچهها راه میروند، همین که سروکلهی طالبی دیده شود، صدایشان را پایین و پایینتر میبرند. اگر مصروف خنده و شوخی و مزاح باشند، درجا ساکت میشوند.
جوانان، به خصوص اگر ریشِ تراشیده، موهایی به سبک اروپایی، کرمچهای آیسکس و دستهای خالکوبیشده داشته باشند، همین که چشمشان به بازرسی طالبان میخورند، اگر راه دیگری داشته باشند تلاش میکنند برگردند و از مسیر دیگری بروند.
دختران هم وقتی که طالبان را میبینند، چادرهایشان را پایین تا پشت چشمشان میکشند. آستینهایشان را تا مچ دست پایین میآورند و بعضا در کف دستشان محکم میگیرند.
در رستورانتها و کافهها هم وقتی گذر طالبی میافتد، فضا خشن و ترسناک میشود. مشتریها خودشان را جمع میکنند و منتظرند که شانس یاری کنند و کس دیگری را بگیرند.
در کتابفروشیها وقتی که طالبی وارد میشود، کتابفروش دستپاچه میشود. شاید آمده است که کتابی را ممنوع کند یا بهخاطر فروش فلان کتاب مجازاتی در کار باشد و یا هم قرار است مالیات سنگینی وضع کنند.
در هر صورت، هرجایی که پای طالب برود در آنجا موجی از وحشت دیده میشود. حالا پرسش اینجاست که چرا؟ آیا مردم در توهماند و به ناحق واهمه دارند یا واقعا «تا نباشد چیزکی، مردم نگویند چیزها»؟
روایت چند جوان از تجربهی مواجههیشان با طالبان: عصر سهشنبه (۴ اسد) چهار جوان از یکی از کوچههای قلعه ناظر دشت برچی طرف سرک عمومی میآیند. از این چهار جوان سه نفر آنان پسر و یک نفر خانم بوده است. این چهار جوان تازه از خانههایشان کمی پیشتر آمده بوده و هنوز در سرک عمومی هم نرسیده بوده که سه نفر نیروی طالب از پیش رویشان طرف داخل کوچه میآیند. جوانان، چنانکه خاص این روزهاست، بیهیچ جرم و گناهی میترسند. راه بازگشت اما نداشتهاند. تلاش میکنند رنگورخرفته نباشند و همچنان عادی جلوه کنند. وقتی که در کنار طالبان میرسند و میخواهند رد شوند نیروهای طالبان صدا میکنند: «ایستاد شو».
از آن سه نفر پسر، دو نفر کرمچهای آیسکس و پتلون کاوبای داشتهاند. طالبان به بازجویی شروع میکنند. از پسر بزرگتر میپرسند «چرا در کوچه میگردی»؟ عصر روز، یعنی حدود ساعات چهار بعد از ظهر بوده است. پسر حیران میشود که چه بگوید. با خودش فکر میکند «چرا در کوچه میگردی؟» که حاجت به پرسیدن ندارد. مردم کار دارند، بندی که نیستند. با خود میگوید «جرم و جنایتی هم که ندارم. اینجا هم ساحهی ممنوعه که نیست. راه خانهام است و از کوچه نروم از کجا بروم». تا به اینها میاندیشد که طالب دیگری با خشونت تمام میپرسد «بگو نه، چرا در کوچه میگردی؟». پسر تلاش میکند که حسابشده و نرم جواب بدهد. دختر را دور نمیدهد و دختر تند تند از کوچه دور میشود. یکی از پسرانی که لباس افغانی داشته است را هم کار نمیگیرد. او هم میرود. دو جوانی که لباس افغانی نداشته را نمیگذارند که بروند. پسر جواب میهد که «خوب، مجاهد صاحب خانهام در همین کوچه است». خانهی نزدیکی را با انگشت نشان میدهد که «ببینید طبقهی هفتم آن ساختمان. میخواهید برویم خانه، میخواهید از همسایه و از مردم بپرسید. راه من از همین جاست. میبینید که آن ساختمان راه دیگری هم ندارد که از کوچه نمیرفتم. ضمنا حالا که شب هم نیست. عصر روز است. اینجا ساحهی ممنوعه هم که نیست. من سالها در همین خانه بودهام، از همین راه رفتهام و کسی از من نپرسیده که چرا از کوچه میروم. امروز اگر حرف خاصی باشد که من در جریان نباشم، نمیدانم».
طالبان وقتی که میبیند طرف خوب زبان دارد و حرف میزند، بهجای قانع شدن خشمگین میشوند. میگویند که حرف نزند و هرچه در جیبش دارد را بکشد. پسر مبایل بزرگ، مبایل کوچک و ۵۰ هزار افغانی که در جیب داشته است را میکشد. یکی از پسران همچنان خشک و میخکوبشده منتظر است که نوبت او هم میرسد. همین که طالبان پول را میبیند به زبان پشتو باهم میگویند «این که کلان پول است. چه کارش کنیم». پسر پشتو میفهمیده و متوجه میشود که دارند چه میگویند.
میگوید: «این پول از من نیست. من اصلا از کوهستانم. این پول از مردم قریه است که بهخاطر خشکآبی برایم فرستاده است که پیپ بفرستم. هنوز پیپ نخریدهام. میتوانید به کسی که پول را به من فرستاده زنگ بزنید و بدون معرفی بپرسید که چقدر پول است و برای چه به من داده است».
طالبان دوباره از صحبت پسر خشمگین میشوند. یکی از آنان هردم دست بالا میکنند که سیلی کشیدهای به صورت پسر بزند. پسر دیگر همچنان بر جایش خشک مانده است. در همین وضعیت بوده که یکی از بزرگترهای طالبان میآیند. هم از سنوسال و هم از لباس و رفتار فهمیده میشود که نظر به آن سه، مقام بلندتری است. کمی بعدتر که دیده میشود آن سه احترام خاصی به آن یکی داشته است، معلوم میشود که مقام بلندتری بوده است.
او که میآید، همین که نزدیک میشود گفتار و رفتار این سه نرم میشود. بحث پول را کنار میگذارند و شروع میکنند به تلاشی. دیگر حرف از سیلی نمیشود. به پسر میگویند که «ببخشی».
آن طالبِ تازهرسیده از آن سه طالب دیگر میپرسد که چه شده است. یکی از آن سه نفر که تا دو دقیقه قبل هردم میخواست سیلی کشیدهای بزند، دست به سینه میشود که چیزی نشده، فقط تلاشی کردیم. پسر را رخصت میکند ولی همچنان زهرچشمی به سویش دارد.
طالبان مدعی حکومتداری عادلانهاند. بارها گفتهاند که جنگ و زورگیری و مردمآزاری تمام شده است. نیروهای تازهبهدوران رسیدهیشان در کوچهها اما بیهیچ جرم و جنایتی راه را بر مردم میبندند، جوانان را اذیت و آزار میکنند و بهانه میجویند که سیلی بزنند. مردم میگویند بسیاری از این بازرسیها و سیلیزدنها هیچ دلیل دیگری ندارند، «فقط میخواهند ابهتشان را حفظ کنند. لذت میبرند از اینکه مردم از دیدن چشمان سرمهکشیده و پاچههای بلندشان مارماهی شوند. بترسند و وحشت کنند. منطق اینها با ما خشونت است و بس. ما با یک مشت تفنگهای پر و مغزهای خالی طرفایم».