هاملت
شواهد نشان میدهد که با حاکمیت طالبان در افغانستان زمینه زندگی زنان هر روز تنگ و تنگتر شده است. با حاکمیت طالبان تمام نهادهای حمایت از زنان از بین رفتند و زنان ناگهان در بیپناهی گیر افتادند. وزارت زنان به «وزارت امر به معروف و نهی از منکر» تبدیل شد، ریاستهای جندر از تمام وزارتخانهها حذف شد، بسیاری از زنان شاغل بیکار شدند، زنان نظامی بیوظیفه شدند و تمام دخترانِ بالاتر از صنف ششم از مکتب رفتن ممنوع شدند.
این همه روی روان زنان افغانستان تأثیر فوقالعاده مخربی گذاشتند. زنان را دچار افسردگی، اضطراب، تروما و ناامیدی کردند. کار تعداد زیادی از زنان به خودکشی کشید. آمار خودکشی زنان در مقایسه به دوران پیش از طالبان بسیار زیاد است.
خانم سهیلا احمدی، دانشآموختهی روانشناسی و کارمند یکی از مراکز خدمات رواندرمانی در کابل است. او چندین سال است که در بخش رواندرمانی با افراد افسرده و مضطرب و دچار تروما کار کرده است. بنا به آنچه که او این روزها شاهد است، بعد از حاکمیت طالبان بیماری روانی به خصوص در میان زنان بسیار بیشتر از پیش شده است.
خانم احمدی میگوید: «در دفتر ما علاوه بر بیماران روانی از کابل، بیماران روانی از ولایات هم میآیند. امسال، چه در کابل و چه در ولایات افسردگی و اضطراب زنان بسیار بیشتر شده است».
بنا به چشمدیدهای خانم احمدی، تعداد زیادی از زنان روزهای بسیار تلخی را سپری میکنند. در مقایسه به سالهای گذشته آمار زنانی که میل خودکشی دارند یا گرفتار بیخوابیاند و احساس غم و تنهایی دارند بسیار زیاد است.
یکی از مریضان خانم احمدی، فرحناز (مستعار) است. فرحناز دختر ۲۵ ساله و دانشآموختهی ادبیات فارسی است. او پس از فارغالتحصیلی تصمیم میگیرد با پسری که دوستش داشته است ازدواج کند. خانوادهی فرحناز اما با خواستگاری پسر مورد علاقهی او موافقت نمیکند. او را جواب میکند و پسر از خانهی فرحناز با دل غمگین و دست خالی بیرون میشود.
اتفاقا در همان شب و روزهای که پدر و مادر فرحناز پسر مورد علاقهی او را جواب میکنند، خواستگار دیگری درِ خانهی فرحناز را میزند. نظر به آنچه که فرحناز با خانم احمدی صحبت کرده است، پسر حداقل ۱۵ سال بزرگتر از فرحناز بوده است. این پسر پیر اما پولدار بوده است. خانوادهی فرحناز برخلاف خواست فرحناز با خواستگاری پسر پیر پولدار موافقت میکند و بالاخره فرحناز عروس میشود.
روز عروسی، در زیر همان دامن سفید که فرحناز سالها انتظار پوشیدنش را کشیده بود، برخلاف آنچه که او آرزویش را داشته است یک قلب ناراض و یک آیندهی سیاهی در انتظار بوده است. دست فرحناز در دست شوهرش و دل فرحناز جای دیگری بوده است. او از همان روز اول زندگی مشترک دو تکه میشود. بدنش را به یکی میسپارد و دلش جای دیگری میماند.
این عروسی کم کم چنانکه از اول هم معلوم بود، به افسردگیِ فرحناز میانجامد. از عروسی فرحناز دیری نمیگذرد. او اما در همین اوایل زندگی مشترک بار بار به مرکز رواندرمانی مراجعه کرده است. بنا به گفتهی خانم احمدی، فرحناز هربار که میآمده است احساس خودکشی داشته است.
بیمار دومی که خانم احمدی شرح حالش را صحبت میکند، پروین (مستعار)، خانم ۲۷ ساله است. پروین در ۲۷ سالگی صاحب سه فرزند است و با آمدن طالبان شوهرش بیکار میشود و در یک تنگنای اقتصادی قرار میگیرد.
با بیکارشدن شوهر پروین، خشونت خانوادگی او شروع میشود. شوهر پروین تقریبا هر روز یا او را یا فرزندان کوچکش را لتوکوب میکند. کار بهجایی میرسد که وسایل خانه و بعدا طلاهای پروین را هم میفروشد.
شوهر پروین رفته رفته معتاد میشود. خشونت ادامه دارد و پروین تصمیم طلاق میگیرد. پروین اما درست مانند فرحناز که دستش در دست دیگری و دلش در جای دیگری بود، از منظر احساسی در یک دو راهی دشوار زندگی قرار میگیرد. اگر بخواهد که طلاق بگیرد نمیتواند فرزندان خردسالش را پیش پدر معتاد و خشن تنها رها کند و اگر به زندگی مشترک ادامه بدهد هر روز روزهای سیاهتری در انتظار دارد.
بیمار دیگری که خانم احمدی از آن یاد میکند، شیرین (مستعار) خانم ۳۱ ساله و دارای دو فرزند است. پس از حاکمیت طالبان و سقوط کاروبار، شوهر شیرین ایران میرود. او بیخبر از خانواده و قاچاقی ایران میرود. شیرین و دو فرزند کوچکش تا پنج ماهِ تمام از او بیخبر بودهاند. حتا نمیدانستهاند که او زنده است یا مُرده.
شیرین پنج ماه تمام علاوه بر احوال مرگ و زندگی شوهرش، بهصورت گنگ و مبهم و به نشانهی یک اتفاقِ خوب در انتظار کمکهای مالی شوهرش هم بوده است. پس از پنج ماه بیخبری و ناامیدی و انتظار گنگ، دیگر منبع مالی هم نداشته است.
او ناچار میشود فرزندان کوچکش را خانه بگذارد و درِ خانههای مردم را بزند. میرود و از مردم میخواهد که لباسهایش را به او بدهند که بشوید و در مقابل مقداری پولی به او بدهند.
شیرین در مقابل بسیار پول ناچیزی لباسهای مردم را میشوید. از آنجا که هزینهی زندگی تأمین نمیشده است او همزمان شستن لباسهای چندین خانواده را به دوش میگیرد، طوری که تقریبا هر روزش را پُر میکرده است. این کارِ تمامروز شاید نان بخور نمیری برای او میشد، اینطرف اما فرزندانش روزها تنها و بیپدر و مادر میماندهاند.
شیرین تحت فشار بیخبری از شوهر، بیخبری از هر دو فرزندش و از اثر بیپولی و ناامیدی و بعدها هم خستگی کارِ تمامروز، رفته رفته دچار تروما (وحشتزدگی) و وسواس میشود. شبها کابوس میبیند. کابوسهایش هم در رابطه به شوهر و فرزندانش بوده است.
به بیماری روانی وسواس مبتلا میشود. شبها بیهیچ دلیلی بار بار و بهصورت بسیار وسواسگونه از خواب برمیخیزد و فرزندانش را میبیند. هر آن میترسیده است که شاید مثلا یکی از آنان که تا لحظات پیش به کلی تندرست بود، مرده باشد. یا گم شده باشد یا گرفتار یک بلای دیگری شده باشد.
اینها مشت نمونهی خروار است. مثالِ عینییی یکی از هزاران است. با آمدن طالبان بسیاری از زنان به افسردگی و اضطراب و تروما و وسواس و ناامیدی مبتلا شدهاند.
عوامل متعددی در کار است. عموم این عوامل اما به فشارهای اجتماعییی برمیگردد که طالبان ایجاد کردهاند. از میان بیشمار تنگنای اجتماعی که طالبان بر زنان تحمیل کردهاند، یکی هم حاکمیت خود طالبان است. به این معنا که بسیاری از زنان از طالبان بهعنوان گروهی که قبلا حملات انتحاری انجام میدادند و کارنامهی تروریستی دارند، میترسند. حاکمیت چنین گروهی به خودی خود، بر فرض محال که طالبان تنگنای دیگری هم بر زنان ایجاد نمیکردند، ترسناک و شوم است. حاکمشدن این گروه با چنان سابقهی اما در حالی است که نه تنها جبران روزهای سیاهشان را نکردهاند، بلکه محرومیتها و فشارهای بیپایان و تازهای نیز ایجاد کردهاند.