عکس: ارسالی

سقوط به روایت سرباز (۲)

محمد جواد ثاقب، پیلوت قوای هوایی افغانستان است که پنج ساعت بعد از فرار رییس جمهور غنی با جمعی از همرزمان خود با سه هلیکوپتر از میدان هوایی کابل پرواز می‌کنند و با پشت سر گذاشتن کوه‌ها، دشت‌ها و دره‌ها و روستاهای وطن بالاخره وارد قلمرو ازبیکستان می‌شوند و در میدان هوایی ترمز فرود می‌آیند. اکنون که نزدیک به یک سال از سقوط حکومت و فروپاشی قوای مسلح افغانستان می‌گذرد اما خاطره روز سقوط کابل هر از گاهی بغضی در گلو و دردی در دل این پیلوت جوان می‌نشاند.

ثاقب در سال ۲۰۱۳ به عنوان پیلوت وارد قوای هوایی افغانستان می‌شود. هر ماه و سالی که می‌گذرد جنگ گسترده‌تر و پیچیده‌تر می‌شود اما او امید و انرژی و سیمای خندان خود را از دست نمی‌دهد. هر لحظه آماده پرواز است تا مهمات و نیروی حمایتی به جبهه جنگ برساند. گاهی در صبحدم، گاهی در شامگاه و گاهی در دل شب چرخبال ثاقب به پرواز در می‌آید و قلب آسمان را به سوی افق شمال، جنوب، غرب و یا شرق کشور می‌شکافد. او خستگی نمی‌شناسد. کمرش برای خدمت بسته است. با اکثر دره‌ها، کوه‌ها، دامنه‌ها و دشت‌ها و دریاچه‌ها و روستاهای کشور آشنا است. گاهی آسمان کابل تا نیمروز را با دل شاد پیموده است و گاهی آسمان هلمند تا کابل را با دل اندوهگین. می‌گوید:”در پروازهایی که زخمی‌ها و پیکر شهدا را به کابل منتقل می‌دادم، دلم پر از اندوه و درد بود.” اما این اندوه و درد اراده و آرمان را مستحکم‌تر می‌کند. به قول خودش:” وقتی دوستان و همرزمان خود را از دست می‌دادیم، اراده ما برای جنگ قوی‌تر می‌شد. ما در برابر خون آن‌ها احساس مسئولیت و تعهد می‌کردیم.”. سال‌ها، ماه‌ها، روزها و شب‌ها می‌گذرد اما هر روز که می‌گذرد جنگ نیز خونین‌تر می‌شود. او هم کمر خود را محکم‌تر می‌بندد. با وجود این او نگران اقداماتی است که در سیاست افغانستان جریان دارد. نگران است که اشرف غنی تمام فداکاری‌های قوای مسلح کشور را بر باد دهد. می‌گوید:”وقتی اشرف‌غنی هفت هزار زندانی‌ دشمن را آزاد کرد از او ترسیدم. برای دستگیری هر زندانی نزدیک به ده سرباز ما کشته و زخمی می‌شدند.” به هر حال، اراده و تعهد ثاقب برای خدمت‌گذاری سست نمی‌شود.

سال ۱۴۰۰ هجری شمسی فرا می‌رسد. فشار جنگ بر قوای مسلح کشور بیشتر و بیشتر می‌شود. شب و روز ماه‌های جوزا و سرطان و اسد با دشواری و طاقت‌فرسایی تمام در خاطر ثاقب ثبت شده است. می‌گوید:”در شش ماه اخیر، خصوصا ساه ماه اخیر درگیر سنگین‌ترین و دشوارترین نبرد بودیم. چون جنگ بی‎وقفه بود ما مجبور بودیم در شب‌های بی‌مهتاب هم پرواز کنیم، به هلیکوپتر مرمی اصابت می‌کرد، از بس گرد و خاک بر سر و روی ما می‌نشست نمی‌توانستیم هم‌دیگر را بشناسیم، زخمی‌ها و شهدا بیشتر شده بود.” روز بیست سوم اسد/ چهاردهم آگست ثاقب از جنگ سنگین و طاقت‌فرسای جبهه‌های  قندهار و هلمند و ارزگان به کابل بر می‌گردد. هلیکوپتر را برای معاینه و ترمیم عوارض در میدان هوایی می‌گذارد. خود به خانه می‌آید. دیری است که نتوانسته است راحت و کافی بخوابد:”اخیرا خواب آشفته و همراه با کابوس داشتم.” از این‌رو، می‌خواهد شب بیست و چهارم اسد/ پانزدهم آگست که کنار خانواده خود است طولانی‌تر و راحت‌تر بخوابد تا برای پرواز شب‌های پیش‌ رو آماده شود اما ساعت شش و نیم صبح زنگ موبایلش به صدا در می‌آید. چشم از خواب گران باز می‌کند. نام یک دوست نزدیک و همرزمش در صفحه موبایل افتاده است. سر از بالشت بر می‌دارد و تماس را پاسخ می‌دهد:”سلام رفیق. خوبی؟” دوستش:”سلام جواد! اوضاع خوب نیست! تو تا هنوز بیدار نشدی؟” ثاقب:” چه شده است؟” دوستش:”مزار شریف هم سقوط کرده است.

برخی از دوستان پیلوت ما به کابل برگشته اند و برخی به ازبیکستان رفته اند. اوضاع کابل هم خوب به نظر نمی‌رسد. حالا چه کار کنیم؟.” ثاقب:”فورا خود را به میدان هوایی برسانید.” خودش با شتاب از خانه بیرون می‌شود. اوضاع پایتخت را آشفته می‌یابد. می‌گوید:”چهره‌های مردم نگران‌تر به نظر می‌آمد. با عجله در موتر تونس نشستم. به کسانی که داخل موتر نشسته بودند نگاهی انداختم، همه مضطرب و دل‌مرده بودند.” نگرانی و دلهره ثاقب نیز شدت می‌گیرد. همرزمانش یکی پی دیگر تماس می‌گیرند. ثاقب به آن‌ها مشوره می‌دهد که همه باید در میدان هوایی باشند، چون هر لحظه ممکن است پروازی ضرورت بیفتد. در ضمن، میدان هوایی جای مصون‌تر است. بعد از ساعتی به میدان می‌رسد. دروازه میدان برخلاف معمول، بسته است و به سادگی اجازه ورود داده نمی‌شود. ثاقب با نشان دادن کارت پیلوتی/خلبانی خود فورا وارد میدان می‌شود. وضع میدان را آشفته و پر هرج و مرج می‌یابد. با شتاب بیشتر نزد دوستان خود می‌رود. نگرانی و سراسیمگی را در سیما و رفتار همه می‌بیند. می‌پرسد؛ جنرال فهیم، قومندان قوای هوایی کجاست، دستور چه است، چه باید کرد. همرزمانش پاسخ می‌دهند؛ قومندان در وزارت دفاع ملی است. ثاقب و همرزمانش با سوق و اداره قوای هوایی در تماس می‌شوند تا از جنرال فهیم هدایت بگیرند اما پاسخ می‌گیرند که جنرال فهیم در ریاست جمهوری نزد اشرف غنی رفته است. ثاقب می‌بیند که کارمندان اداری و بعضی از عمله‌های پرواز لباس شخصی به تن کرده با سراسیمگی و نگرانی به خانه‌های خود بر می‌گردند. کسانی که داخل میدان مانده اند از هم‌دیگر می‌پرسند که چه خبر است اما هیچ‌کسی پاسخ ندارد.

ثاقب و دوستانش نزد جنرال شفیع، معاون قومندانی قوای هوایی می‌رود اما او را آشفته‌حال‌تر و نگران‌تر از بقیه می‌یابد. جنرال شفیع می‌گوید:”منتظر باشیم.” عقربه‌ ساعت به دوازده و نیم چاشت نزدیک می‌شود. یک بال هلیکوپتر از میدان هوایی برخاست می‌کند و سوی قرارگاه وزارت دفاع ملی پر می‌کشد. دقایقی می‌گذرد. این هلیکوپتر به میدان بر می‌گردد. جنرال فهیم از هلیکوپتر پیاده می‌شود. چشمان منتظر پرسنل قوای هوایی به او دوخته شده است اما او حامل هیچ پیام امیدوارکننده نیست بلکه از سیمایش نگرانی و ناامیدی می‌بارد. گرچند کوشش می‌کند به افراد خود دلداری دهد اما نمی‌تواند گپ‌های متزلزل، صدای لرزان و لحن ناامیدانه خود را پنهان کند. تماشای این وضع، ثاقب را در عمق نگرانی پرتاب می‌کند.

در تب و تاب می‌افتد که چاره‌ای بیندشد. ساعت دو و ده دقیقه پس از چاشت را نشان می‌دهد. هواپیماهای امریکایی بر فراز میدان می‌چرخند. برج‌های مراقبتی میدان و سیستم رادار تا هنوز در دست نیروهای افغانستان است. ثاقب که بیقرار به این‌سو و آن‌سو قدم می‌زند راه‌چاره‌ی در ذهنش جوانه می‌زند. فورا با دوستان خود در گوشه‌ای جلسه اضطراری برگزار می‌کند که اگر کابل سقوط کرد، پیش از این‌که طالبان وارد میدان شوند و انتقام چندین ساله را از قوای هوایی بگیرند باید با هلیکوپترهای خود کابل را ترک کنند. ثاقب با سه دوست پیلوت خود سوی هلیکوپترها می‌روند تا آن‌ها را وارسی و آماده پرواز کنند اما نیروهای قوای هوایی مستقر در میدان مانع این‌ها می‌شوند. هواپیماهای امریکایی‌ها که خارجی‌ها که مامور تخلیه خارجی‌ها اند هر دم نشست و برخاست می‌کنند.

هنگامی که عقربه ساعت سه و نیم پس از چاشت را نشان می‌دهد، ناگهان خبر فرار اشرف غنی در میدان هوایی می‌پیچد. در میان نیروهای قوای هوایی که تا این دم منتظر فرمان سرقومندان اعلی بودند هرج و مرج بر پا می‌شود. کسانی که در برج مراقبتی و سیستم رادار موظف بودند یکباره دست از کار می‌کشند. ثاقب با دوستان خود به سرعت می‌دوند تا دوربین‌های شب را بگیرند اما می‌بینند که دروازه‌ها همه قفل است. دوستانش می‌گویند که دو جوره از این نوع دوربین‌ها را در پی سقوط قندهار با خود به کابل آورده اند. از جهت نگرانی رفع می‌شود. ثاقب و دوستانش می‌دوند به هلیکوپترهای خود می‌نشینند. به برج مراقبتی مخابره می‌کنند که اجازه پرواز بگیرد اما برج مراقبتی در اختیار امریکایی‌ها افتاده است و آن‌ها اجازه برخاست نمی‌دهند.

شارژ موبایل ثاقب پنج درصد باقی مانده است و نزدیک است که خاموش شود. ثاقب یک پیام صوتی به خانواده خود می‌گذارد:”ما طرف ازبیکستان می‌رویم. شما را به خدا سپردیم. مواظب خود باشید.” پیام فرستاده می‌شود اما بغض گلوی ثاقب را می‌فشارد. پیرامون خود به میدانی نگاه می‌کند که سال‌ها در آن‌جا وظیفه اجرا کرده است. به کوه‌های قصبه نگاه می‌اندازد و به غروب دلگیر کابل. بغضش می‌ترکد. اشک از چشمانش سرازیر می‌شود. نگاهی به همرزمان خود می‌اندازد: همه را مانند عاشقان خیانت‌دیده می‌بیند که سر در گریبان کرده و زار زار می‌گیریند.

آفتاب غمگین و غبارآلود کابل نرم‌نرمک به پشت کوه می‌خزد. هوا کم‎‌کم رو به تاریکی می‌رود. ثاقب از این‌که نمی‌داند هوای شمال کشور برای پرواز مساعد است یا نه، بیشتر نگران می‌شود. به سرنوشت خانواده خود فکر می‌کند. به دوستانی که از دست داده فکر می‌کند. به مردمی که رییس جمهورش فرار کرده فکر می‌کند. به دوستان خود فکر می‌کند که امکان فرار ندارند. هجوم این فکرها بر دلش نیشتر می‌زند. اشکش چون سیل جاری می‌شود اما ناگهان ترس هجوم طالبان به میدان هوایی سراپای وجود ثاقب را فرا می‌گیرد. فورا تصمیم برخاست هلیکوپترها را به برج مراقبتی مخابره می‌کند اما امریکایی‌ها اجازه نمی‌دهد. به دوستان پیلوت خود در دو هلیکوپتر دیگر مخابره می‌کند:”امریکایی‌ها اجازه برخاست نمی‌دهند. بدون اجازه برخاست می‌کنیم. مرا دنبال کنید و جدا مراقب باشید تا کدام سانحه بر فراز میدان روی ندهد چون هواپیماهای خارجی هر لحظه نشست و برخاست می‌کنند.”

ساعت شش و چهل دقیقه شام است. هلیکوپتر ثاقب از زمین کنده می‌شود. دو هلیکوپتر به دنبالش پا از زمین می‌کنند. رو به سمت کوه‌های قصبه اوج می‌گیرند. از فراز این کوه‌ها که می‌گذرند پشت سر نگاهی می‌اندازند. کابل غریب را می‌بینند که چراغ‌های کم‌فروغ خانه‌هایش سو سو می‌زنند. به هر میزان که به سوی سالنگ‌ها پیش می‌رود، احساس می‌کند تکه‌های وجودش در کابل جا مانده است. در این هنگام ثاقب و همرزمانش در مخابره پیشنهادی دوستان دیگری خود را که از میدان هوایی به مقصد پنجشیر برخاسته‌اند می‌شنوند. دو دل می‌شود که به پنجشیر بروند یا شمال. ثاقب می‌گوید:”حالا دوستانی را که به پنجشیر رفتند ستایش و احترام می‌کنم اما در آن لحظه هیچ‌گونه هماهنگی قبلی نداشتیم. سراسیمه بودیم. من نگران این بودم که اگر مقاومتی در پنجشیر شکل نگیرد همه به دست دشمن می‌افتیم. این نگرانی به این خاطر بود که تمام نقاط کشور به دست دشمن افتاده بود، لذا شکل‌گیری مقاومت به نظرم محال می‌آمد. اما به هر حال، به یکایکی عزیزانی که در پنجشیر مبارزه می‌کنند درود می‌فرستم.” سه بال هلیکوپتر ثاقب و همرزمانش به مسیر خود پیش می‌روند اما هر قدر به افق دریای آمو نزدیک می‌شود یاد خانواده، دوستان، همرزمانی که در جنگ از دست داده، سال‌ها مبارزه، آروزها، کابل، وطن و مردم افغانستان بیشتر قلبش را می‌فشارد. در حالی که بغض گلویش را می‌فشارد، می‌گوید:”احساس می‌کردم تکه‌های وجودم یکی یکی جدا می‌شود و به زمین می‌افتد.”

هلیکوپتر‌های ثاقب و همرزمانش بر فراز دریای آمو می‌رسند. از روی نقشه شماره کوردینات میدان هوایی ترمز را پیدا و مخابره می‌کنند اما آن‌ها ده دقیقه فرصت می‌خواهند تا جواب آری یا نه را به ثاقب و همرزمانش بدهند. برای اولین بار حس بی‌وطنی وجود ثاقب را فرا می‌گیرد:”وقتی وطن نداشتی غرور هم نداری. من غرور انسانی را در همان لحظه از دست دادم.” بنزین هلیکوپتر ثاقب کم مانده است. او بر فراز دریای آمو چرخ می‌زند. فرصت ده دقیقه‌ای هم به پایان رسیده است اما از میدان هوایی ترمز خبری نیست. ثاقب که رهبری این سه هلیکوپتر را به عهده دارد به پیلوت‌های دو هلیکوپتر مخابره می‌کند که بخاطر کمبودی بنزین و خطر سقوط و نابودی بدون اجازه به میدان هوایی ترمز نشست می‌کنیم. نخست هلیکوپتر ثاقب به راه‌تکسی/ Taxi way میدان فرود می‌آید. به دنبالش دو هلیکوپتر دیگر یکی پی دیگر فرود می‌آیند. باالاخره همه در عمق یک سرخوردگی و آینده نامعلوم فرود می‌آیند.

بعد از مدتی ثاقب به امریکا می‌رسد. این قصه را در عالم آوارگی روایت می‌کند. نیروهای قوای مسلح را قربانی سیاست‌های لجوجانه غنی می‌داند. در حالی که دوستان و فداکاری‌های و دست‌آوردهای خود را از دست داده است، آرزو می‌کند در وطنش صلح برقرار شود و او دوباره به کابل برگردد.