زهرا یگانه
روز ۱۵ اگست صبح زود به سمت ریاست پاسپورت رفتیم. قبل از آن به خاطر مشکل سن پسرم و هم به دلیل اینکه احساس نمیکردم نیازی به گرفتن پاسپورت باشد برای او درخواست پاسپورت نکرده بودم. تنها من و دخترم پریسا پاسپورت داشتیم. اما وقتی دو روز قبل هرات سقوط کرد خواب از چشمانم پرید. ترس از اینکه مبادا واقعا طالب بیاید و همه کشور را بگیرد لحظهای از ذهنم دور نمیشد؛ اما همزمان دلم را به این خوش میکردم که شاید اوضاع کمی بد شود اما نه آن قدر که طالبان بتوانند قدرت را به دست گیرند. به همین دلیل بین ترس و دلهره از ناامنی و سقوط پیهم ولایات تلاش میکردم خودم را فریب دهم. اما وقتی هرات و مزارشریف سقوط کردند، انگار چیزی در درونم فرو ریخت و به جایش ترس و وحشت جایگزین شد. به همین دلیل مصمم شدم برای پسرم درخواست پاسپورت بدهم تا اگر شرایط دشوار شد بتوانم فرزندانم را به هند یا پاکستان بفرستم.
بعد از اینکه جواد بیومتریکاش خلاص شد و باید برای امضا به محل دیگری میرفت من محل را ترک کردم.آن روز شهر حالت عجیبی داشت. اکثر مسیرها بسته بود. به کارته سخی که رسیدم خبر آمد که طالبان از طرف غرب کابل وارد شدهاند. باورم نمیشد، نه امکان نداشت. گفتم شایعه است. زندگ زدم به یکی از دوستان در ۲۰ متره دشت برچی و او گفت نه اینجا خبری نیست اما میگویند که طالبان آمدهاند.
وقتی از کوه کارته سخی سمت قوای مرکز پایین شدیم، متوجه شدم که همه مردم در حال فرار هستند. در همین زمان بود که در واتساپ گروپ همکاران دفتر نوشتند که هر جایی هستید خود را به خانه برسانید و امروز کسی دفتر نیاید. یکی از همکاران نوشت که به همه کارمندان ارگ ریاست جمهوری گفتهاند عاجل محل راترک کنید، همه درحال فراراند. من واکنش تندی نشان دادم گفتم فکر میکنم همه اینها دروغ است، لطفا اینقدر شایعه نشر نکنید. نفس کم میآوردم اما میخواستم بگویم و به خودم بقبولانم چنین چیزی ناممکن است.
در همین لحظه دوباره رییس بخش کاریام تماس گرفت و گفت هر جایی که هستی عاجل خانه برو، متاسفانه اوضاع خوب نیست. در همین لحظه راننده تاکسی گفت همشیره پایین شو من باید خانه بروم اوضاع خوب نیست، من چند دختر جوان دارم. همین لحظه بود که یادم آمد که دخترم باید به مطب میرفت و قرار بود امروز زودتر از روزهای دیگر کارش را شروع کند. از موتر پایین شدم و به دخترم زنگ زدم تلفناش خاموش بود. به دکتر زنگ زدم گفت از صبح نیامده و تلفن مرا هم جواب نمیدهد. به یک باره قلبم تکان خورد خدایا چه شده است؟ پسرم تماس گرفت و گفت مادر اینجا همه در حال فرارند گفتم سریع خود را خانه برسان و ببین که خواهرت کجاست.
دیگر دل به دلم نمانده بود. کفشم پاشنه بلند بود و دویدن ناممکن. آن را در دست گرفتم و از هر موتری که میگذشت میخواستم مرا برساند اما قبول نمیکرد. همه پریشان به هرسو میدویدند. در همین لحظه یک کرولا سفید ایستاد. گفت همشیره کجا میری؟ گفتم گولایی دواخانه. گفت ما تا باغ بالا میرویم گفتم خوب است. راننده به همراه مادرش پاسپورتشان را از اداره پست گرفته بودند. سکوت مطلق حاکم بود. به بیرون نگاه میکردم همه میدویدند. درکنار خیابان یک پلیس لباسهایش را از بیرون کشیده بود و با زیر شلواری و زیر پوش میدوید. او لباساش را همان جا کنار دیوار رها کرد. راننده گفت بیچاره از ترس طالب لباساش را درآورده است. نمیدانم اگر طالبان آمده باشد به چه سرنوشتی دچار میشویم امیدوارم این حرفها راست نباشد.
تمام مسیرها بسته شده بود. ترافیک سنگینی ایجاد شده بود و موترها حرکت نمیکردند. وضعیت عجیب و مبهمی بود. دخترم همچنان تلفناش خاموش بود. پیاده شدم و دوباره دویدن را شروع کردم. بدون وقفه نیم ساعت دویدم تا به باغ بالا رسیدم جمعیت به هرسو میدوید. از قضا آن روز من لباس آبی روشن پوشیده بودم. مردی از کنارم گذشت و با صدای بلند گفت طالب بیاید همین جماعت فیشنی را گم کند خوش میشویم.
من از ترس چیزی نگفتم فقط میدویدم و همزمان به دخترم زنگ میزدم. چندین نفر با لباسهای شخصی اما مسلح در بین مردم بودند. گاه نگاههای تیز و زنندهای داشتند. احساس ترس داشتم. یادم میآمد که سالها قبل در هرج و مرجها زنان در بدترین حالت قرار داشتند. گفتم خدایا خودت مرا نجات بده مبادا اتفاقی بیافتد. در همین زمان یک موترسایکلسوار را دیدم که هزاره بود گفتم لالا مرا تا گولایی دواخانه برسان من میترسم کسی بلایی سرمن بیاورد. طرفم نگاهی کرد گفت من جایی دیگر میروم. گفتم خیر است، بیک خود را میگذارم مثل برادرم هستی لطفا مرا نجات بده دخترم تلفناش خاموش است. نمیدانم چه اتفاقی برایش افتاده. گفتم تو را به خدا من از این جمعیت میترسم به طرف جوانانی که مسلح بودند و به طرفم میدیدند اشاره کردم گفت بیا همشیره تا یک مسیری میرسانمت.
بیک خود را مابین گذاشتم وسوار شدم. من به دخترم زنگ میزدم و بلند بلند میگفتم خدایا دخترم کجا باشد؟ گفت همشیره نگران نباش اتفاقی نیافتاده میرسانم خانهتان. مرا رساند خانه و دیدم دخترم خانه است و پسرم هم تازه رسیده است. آن روز برق خانه قطع بود و تلفن دخترم خاموش. تا همان لحظه از آمدن طالب تنها دلهرهاش سلامتی دخترم بود. بعد از آن بود که ترس واقعیام شروع شد.
گفتند اشرف غنی رفته است. خندیدم گفتم ناممکن است؛ مگر میشود؟ چنین چیزی ناممکن است. ساعتی بعد به مرتضوی پیام گذاشتم گفت بله او رفته است. باورم نمیشد مگر ممکن بود. با خود گفتم لعنت به این ترسوی خائن حتما از قصد رفته تا طالب به راحتی کنترل کشور را به دست گیرد.
بلاخره طالبان ارگ را تسخیر کردند و من حیران مانده بودم چه کنم. نمیدانستم چه میشود. ترس تمام وجودم را گرفته بود. میلرزیدم. ترس حضور طالب و اینکه اگر من به دست طالب بیافتم چه بلایی سرم خواهد آمد. در کنار آن این همه هرج و مرج زمینهی هرنوع جنایتی را فراهم میکرد . از امنیت خودم، دختر جوانم و پسرم میترسیدم. در جایی که زندگی میکردم تنها زن شاغل در آن کوچه بودم که همه اهالی محل و حتی تمام مغازهداران شرایط ما را میدانستند. ترس از دزد و آدمهای جنایت کار دیوانهام میکرد.
یکی از زنان فعال افغانستان پیام داد و گریه میکرد که نگرانم برای شما چه اتفاقی خواهد افتاد؟ شما و تمام زنهایی را که میشناسم به چه سرنوشتی دچار خواهید شد؟ گفت زهرا لطفا خانه را ترک کن و جای دیگری برو. فردایش مانده بودم کجا بروم به دو سه نفر از دوستانم زنگ زدم. هیچ کسی تمایل نشان نداد خانهشان بروم. گفتند شما شرایط سختتری دارید جایی بروید که کسی بتواند امنیت شما را بگیرد ما متاسفانه امنیت خود را گرفته نمیتوانیم. درک میکردم و توقعی هم نداشتم. به دو نفر از دوستانم پیشنهاد کردم شب بیایند خانه ما بمانند اما بهانه آوردند و گفتند ما نمیتوانیم بیاییم شما هم خوب است آدرس خود را تغییر بدهید. خیلیها آدرس خانه شما را بلدند.
قبل از آن میدیدم که همه در تلاشاند با سفارت خانهها تماس بگیریند یا حتی خبرداشتم که خیلیها در تدارک لیست هستند اما نه کسی از من لیست خواست و نه کسی از من پرسید کجا هستی و چه میکنی؟ به معنای واقعی کلمه در دشت تنهایی مانده بودم و انتظار گرگهایی بودم که به هزاران جرم مرا تکه تکه کنند. تنها کسانی که نگرانم بود زنان فعالی بودند که آن روزها احوالم را میگرفتند و دلداریام میدادند.
بالاخره یکی از زخمیها که قبلا برایش کار کرده بودم تماسم را جواب داد و گفت بیا خانه ما کسی ما را نمیشناسد. انگار دنیا را به من داده بودند هرچه نبود خانه آنها امنتر بود. حداقل برادران و پدرش میتوانستند مواظب ما باشند. ما مردی در خانه نداشتیم و این بیپناهی، آن شوربازار و وحشت آدرس مشخصی برای خیلیها بود که انتقام بگیرند.
دو روز خانه آن زخمی ماندم و همان خانم دوباره تماس گرفت و خانم دیگری از امریکا گفتند لیست شما و تعداد زیادی از زنانی که در ریسک بالای امنیتی قرار دارند قبلا با وزارت خارجه امریکا شریک شده و تلاش میکنیم شما را به نحوی کمک کنیم که به جای امنی منتقل شوید ولی نگفتند کجا. حتی نمیدانستم که ما را به خارج از کشور میبرند یا به منطقهای امن در داخل افغانستان.
۱۸ اگست بود که حوریه یکی از فعالان حقوق زن گفت برو خانه یک دست لباس و پاسپورت خود را بگیر اما هیچ وسیله اضافی را نگیرید. فقط یک دست لباس. کسی زنگ میزند و چند شفر را نیز شریک کرد . ما خانه آمدیم یک لباس که از روز قبل داخل حمام خیس شده بود و بوی بدی گرفته بود را داخل ماشین لباس شویی انداختم. چای دم کردم و خودم را روی تخت انداختم. چندین شب بود که نخوابیده بودم. در تلفنم پیامی آمد. در ابتدا توجه نکردم ولی دقیقهای بعد از همان خانم فعال پیام گرفتم که باید حرکت کنم و فقط بیست دقیقه وقت دارم. چای داخل گیلاس نصفه ماند. و ما حرکت کردیم و ماشین لباس شویی همچنان میچرخید. موقع خروج از خانه به پشت سرم نگاهی انداختم. به خانه قشنگم، به خانهای که تک تک وسایلاش را با یک دنیا امید خریده بودم. دروازه را قفل کردم و کلید را زیرفرش گذاشتم و رفتیم.
سه روز پس از سقوط افغانستان و حضور طالبان در شهر کابل به سمت میدان هوایی کابل حرکت کردیم. در مسیر راه طالبان با موترسایکل و رنجرهای پولیس در گشت و گذار بودند؛ ترس و ناامیدی در چهره تمام افرادی که در مسیر راه میدیدم هویدا بود؛ همه جا به طرز عجیبی غمگین به نظر میرسید.
بخاطرتدابیر امنیتی تمام آنچه که میتوانست من و دو فرزندم را در مسیرراه میدان هوایی با خطر مواجه کند را از تلفن خود حذف کرده بودم؛ به غیر از پاسپورت و یک کوله پشتی که تعداد کمی لباس هیچ چیز دیگری همراه نداشتیم. نتوانستیم چیزی بگیریم مبادا که جلب توجه کنیم. آن روز تنها ترس از طالب نبود که این دلهره را به تن و جان ما میانداخت؛ بلکه گروههای افراطی دیگر و همچنان مافیاییها و افراط گرایان که از قبل حضور داشتند و هرج و مرج کنونی که زمینه را برای هر نوع انتقام جویی و قتل فعالین بهخصوص زنان فعال مهیا ساخته بود.
با توجه به اینکه سالها در بخشهای مختلف حقوق بشری فعالیت کرده بودم، خیلیها با چهرهام آشنا بودند. بخاطر دو فرزندم باید هرچه سریعتر به مکان امنی میرسیدیم. در واقع تا زمانی که هواپیما پرواز نکرده بود هیج امیدی به زنده ماندن نداشتیم. حدود دو ساعت پیش میدان هوایی کابل بین شلیک پی هم گلوله و انفجاربمبهای دستی که توسط نظامیان انجام میشد در استرس و وحشت منتظر داخل شدن به میدان بودیم. با وجود ویزه سفر که با هماهنگی وزارت خارجه امریکا فرستاده شده بود زمان زیادی در برگرفت که ما بتوانیم خود را به مسئولین امریکایی برسانیم و اجازه داخل شدن را دریافت کنیم. به هیچ صورت نظامیانی که مسئولیت امنیت میدان هوایی کابل را به عهده داشتند اجازه نزدیک شدن به میدان را نمیدادند. سربازان به سوی مردمی که به سمت دروازه میدان هجوم میآورند بیمحابا شلیک میکردند؛ تلاش میکردم هر دو فرزندم را در آغوش بگیرم و خودم به سمت شلیک گلوله قراربگیرم تا اگر تیری به سمت ما آمد به فرزندانم اصابت نکند. صداهایی که ازآن روز بخاطر دارم و گاهی شبها تبدیل به کابوس میشود صدای شیون و گریه کودکان؛ شلیکهای پی هم و صدای سربازان خارجی بود که با فریادهای بلند میگفتند Go!!Go.
تاریخ ۲۳ اگست پس از سفر کوتاه به کشور بحرین و کویت وارد میدان هوای واشنگتن شدیم. با اتوبوس به یک محل اقامت موقت رفتیم به محض پاگذاشتن به سالن گروه منظمی از سربازان و مترجمان ایستادند و شروع به کف زدن کردند. آنها با این کار به ما خوش آمدید میگفتند؛ اما من که اولین نفر وارد سالن شده بوده بودم نتوانستم اشکم را کنترل کنم. نمیدانم این ناشی از احساس امنیت و فضای خوبی بود که این تیم تلاش داشتند خلق کنند یا از غربتی دردناک که فکر میکردم از لحظه ورود به کشور جدید با آن مواجه خواهم بود.
بعد از چند ساعت استراحت ما به ایالت ویسکانسن و کمپ نظامی فورت مکوی انتقال داده شدیم. در ابتدای ورود ترجمانها به زبان پشتو و دری ساحه را به ما معرفی کردند و اینکه پس از تست کرونا ما به محل اقامت خود خواهیم رفت. در همان ابتدا متوجه شدیم که باید چندین فامیل در یک سالن زندگی کنیم. این برای تمام همسفران ما سخت بود. تیمی که همراه من بودند همهشان خانمهای فعال و شناخته شده جامعه مدنی افغانستان بودند. درست یک هفته قبل از سقوط کابل زمانی که تمام شهرها پی دیگری سقوط کرد تا لحظهای که به ویسکانسن رسیده بودیم نخوابیده بودیم. در افغانستان ترس از کشته شدن و بعد از آن هم سفرهای پیهم و اینکه حالا فضای شخصی برای استراحت و بودوباش نداشتیم شوک بدی به همه وارد کرده بود.
روزهای سخت و دشواری بود؛ حجم خبرهای بد از انفجار میدان هوایی کابل گرفته تا قتلهای پیهم، فقر و گرسنگی که هر لحظه وضعیت زندگی مردم، فامیل و دوستان ما را با تهدید مواجه میکرد زندگی در کمپ را برای ما دشوارتر میساخت.
اما از این خوشحال بودیم که حداقل جان به سلامت بردهایم. با سپری شدن روزها در کمپ ویسکانسن متوجه میشدیم که مهاجران بیشتر از روزهای قبل افسرده و عصبی هستند. در ابتدا مشکلات زیاد خدماتی در زمینهی غذا، لباس و سایرامکانات وجود داشت.آمدن به یک باره هزاران نفر در کمپی بزرگ با فرهنگی متفاوت، در کشوری جدید مدیریت را برای نظامیان و مدیران کمپ مشکل کرده بود. من شخصا شاهد تلاشهای مدیران نظامی و کارمندان وزارت خارجه بودم که با تمام جدیت تلاش میکردند. بارها جلسه دایر کردند و مهاجرین در جلسات اشتراک میکردند. آنها از ما نظرخواهی و نظرسنجی میکردند تا شرایط زندگی در کمپ برای مهاجران بهبود یابد. در بین تمام اضطرابها و روزهای زندگی سخت مشترک در یک سالن، درختان سبز و زیبا با رنگهای جذاب پاییزی کمپ را احاطه کرده بود و بازی روزانه سربازان با کودکان مهاجر و خنده و شادی آنها خاطرات خوشی بود که از روزهای زندگی در کمپ ویسکانسن به یاد دارم.
من گاهی به ساکنان ویسکانسن فکر میکردم که آیا آنها میدانند هزاران مهاجرافغان در مرکز نظامی با دردهای گذشته و آینده نامعلوم شبها را در یک سالن با ده ها نفر دیگر سپری میکنند. آیا ساکنین این شهر میدانستند ما از چه راهی عبور کردیم؟ آیا آنها میدانند که ما هم مانند خودشان خانه داشتیم؟ خانههایی گاه شیک و متجمل و گاه ساده و دوست داشتنی؛ و هر کدام از ما شبها در کنار هم غذا میخوردیم و به امید فردای بهتر به خواب میرفتیم. گاهی میگفتم کاش میتوانستم از حصار این کمپ خارج شده با مردم این شهر صحبت کنم. از این که مانند یک تبعیدی زندگی میکردم حس بدی داشتم. بالاخره با همکاری دوستان که حاضر شدند مصارف سفر و کرایه خانه و مصارف زندگیام را تا دسترسی به منابع دولتی به عهده بگیرند، به صورت شخصی کمپ فورت مکوی ویسکانسن زیبا را ترک کردم. این زیبایی را زمانی متوجه شدم که از کمپ خارج شده به سمت ایستگاه قطار میرفتم. شهری آرام و زیبا؛ آرامش و زیبایی حاکم در شهرچشمگیر بود اما ذهن من همچنان درگیر هزاران مهاجری بود که هنوز در فورت مکوی باقی مانده بودند وگاهی بخاطرغمهایشان میگریستند و گاهی به امید آیندهی بهتر لبخند میزدند. با این فکر شهر را به سمت واشنگتن ترک کردم و زندگی در امریکا شروع شد اما با یک دنیا درد و حسرتی که تاکنون با آن درگیرم. آنچه برایش سالها مبارزه کرده بودیم را از دست دادیم. ما باخته بودیم و من بازنده بودم آن هم بعد از سالها جنگیدن برای اینکه بتوانم مسیری را آماده کنم تا برای دخترم و دختران سرزمینام آزادی و آرامش هدیه دهیم. حالا تمام پریان زیبای افغانستان به دست دیوهای کثیف طالب اسیر بودند. بله ما باختیم و دیوها پیروز میدان شدند…