هاملت
از سقوط افغانستان بدست طالبان یک سال میگذرد. این یک سال، یک روز سقوط و یک سال مدیریت نبود، بلکه یک سال سقوطِ مداوم و هر روزهی افغانستان بود.
درست همچون خانههای کهنهای که از اثر زمینلرزه در خوست و پکتیکا فروریخته بود، در این یک سال خشت خشت افغانستان فرو ریخت. دختران از تحصیل بازماندند، مردان اختیار ریششان را از دست دادند، زنان تا پای خودکشی رفتند و تعداد زیادی از مردم به اجبار مهاجر شدند. هنوز یک سال نشده بود که فشار اقتصادی تا بدانجا رسید که حتا نوجوانان ۱۲ الی ۱۳ ساله درس و خانه و زادگاهشان را ترک کردند و از راههای دشوارِ قاچاقی تن به کارهای بسیار شاقهی مهاجرت دادند.
طالبان اما این یک سال سقوطِ هر روزه را سالِ استقلال و سال آزادی و سال امنیت تعبیر میکنند. از دیدگاه آنان اینکه ۶۰ درصد خبرنگاران افغانستان کارشان را از دست دادهاند، اینکه بیشتر از ۴۰ درصد مردم افغانستان روزانه حتا یک وعده غذای سیر هم نمیخورند، اینکه اینهمه خانههای مردم یکراست کهنهفروشی شدهاند، اهمیتی ندارد. فقط این مهم است که آنان حاکم شدهاند و حکم میرانند.
یک سال حاکمیت طالبان نشان داد که طالبان، حاکمانِ پشت به اجتماعاند. آنان در رابطه به رفاه و رشد و امنیت مردم هرچیزی که میگویند غیرواقعی، کورکورانه، دنکیشوتی و خیالیاند.
دنکیشوت، شخصیت مشهور رمان سروانتس، به خصوص تا زمانی که بر مهتر عزیزش سانکوپانزا حاکمیت داشت، دیوانه بود. فقط در آخرینروزهای زندگیاش که بار بار شکست خورده بود، از برکت همان شکستها اندکی واقعبین و هوشیار شده بود. تا پیش از آن، با آنکه سانکو پانزا فریاد میزد و واقعیتها را برایش توضیح میداد، باز هم او به جنگ آسیابهای بادی میرفت. تمام کاروانسراها و مسافرخانههای کهنهی شهر را قصرهای شاهانه میدید. در تمام آن سه خروجی که برای احیای آیین شوالیهگری داشت، یا مردم را دشمن و دزد و راهزن میدیدند یا هم دزدان و راهزنان و دشمنان را دوست و رفیق میدیدند.
در دشت و بیابانهای شهر بار بار راه مردم را میبست، مردم را آزار و اذیت میکرد، زنانِ مسافر را به وحشت میانداخت؛ خود اما اینهمه را نمیدید. در پایانِ این همه مزاحمتها فقط فریاد میزد که «اکنون آزادید و بروید».
دنکیشوت مثالی بود که از نقشِ خود تهی شده بود. به علت این که سالهایسال کتابهای پهلوانان و شوالیههای قدیم را خوانده بود، از واقعیتهای عینی زمان خودش فاصله گرفته بود. زمان را انکار و زندگی را حرام میکرد. در همان روزهایی که از لاغری و پیری داشت دیگر بیهیچ ماجرایی میمُرد، بر اسپ لاغرتر از خود سوار شد و قصد فتح دنیا کرد. درست مانند طالبانی که برای مهار آتشسوزیهای طبیعی ختم قرآن میگیرند، خانههای مسکونی مردم را بهخاطر کشتن دشمنانشان انفجار میدهند و درآمدشان را از مالیات جیبهای خالی مردم تأمین میکنند.
دنکیشوت تنها جنونِ شخصی نبود. از یک چشمانداز بیرونی اگر دیده شود، تعداد زیادی از مردمی که برای اثبات دیوانگی دنکیشوت داستان میبافتند، از آن کشیشِ داستان گرفته تا مهترِ وفادارش سانکوپانزا همه به نحوی به تأثیرپذیری از دنکیشوت، دچار جنون جمعی شده بودند. همان سانکوپانزایی که در پاسخ پرسشی «پهلوان سرگردان چیست» میگفت: «داغونترین، دربهدرترین و دیوانهترین افرادی که میتوانید تصور کنید»، بعدها خود به خیالات دنکیشوتی دچار شد. محیط بیتأثیر نبود. سانکوپانزا ده روز تمام خودش را حاکم جزیرهی ارزانآباد تصور میکرد و در تمام آن ده روز اهالی آن جزیره از او دنکیشوت دیگر ساخته بودند. حتا بسیار بیشتر از آنکه او دنکیشوت را به تمسخر میگرفت، مردم جزیرهی ارزانآباد او را به تمسخر گرفتند.
حاکمیت طالبان هم اگر ادامه پیدا کند، مردم را به روزهای بسیار بد و از جهاتی به جنون جمعی میکشاند. همیشه قدرتها ادبیات و فرهنگ و الاهیات خودشان را داشتهاند. طالبان که اکنون حاکمان بلامنازع قدرتاند و تعداد زیادی را به زندگی زیرزمینی و کابوسهای شبانه انداختهاند نیز فرهنگ و ادبیات و الاهیات خودشان را تحمیل خواهند کرد. هماکنون بینادگرایی، به همان نحوی که ایدهآل طالبان است، رو به رشد است. هماکنون در نظام درسی دانشگاههای افغانستان، تدریس الاهیاتِ مورد حمایتِ طالبان افزایش یافته است. هماکنون قرار است که در نظام درسی مکتبهای افغانستان نیز تغییرات چشمگیری اعمال شود.
دنکیشوت با تمام آن دیوانگیهایی که داشت، در آخرین روزهای عمرش اما به عقل و خرد احترام میگذاشت. در وصیتنامهی او از آن گفتار دنکیشوتی چیزی موجود نیست. اعتراف کرد راهی را که رفته است، خیالی و سپریشده و غیرممکن بوده است. وقتی که او میمیرد، راوی داستان هوشیاری او را تأیید میکند. میگوید چنین بود پایان داستان مردی که «به دیوانگی زیست و به عاقلی مُرد». طالبان اما از قراینی که به نظر میرسند، تصمیم تغییر ندارند.
این روزها مردم در غرقاب بدبختی میچرخند. گرسنگی است، قتلهای آشکار است، قتلهای پنهانی است، بلاهای طبیعی است، انواع گوناگون مریضیهایِ تا اکنون بیدرمان است، خشکآبی است، بیماریهای روانی است، افزایش روزافزون خودکشی است، درهای بستهی درس و دانش است، بازداشت و سانسور و اختناق است، بیقانونی است، قومگرایی است، تجاوز است، سلب اختیار پوشش از مردم است، فشارهای بیاندازهی جنسیتی است… و با این همه اما این پهلوانان همچون دنکیشوت از نقش خویش و از درک زمانهی خویش تهی شدهاند و از زمانهای فراموششدهی دور حرف میزنند. میگویند قوانین انسانی را حذف میکنیم، ناظر شلوار زنان هستیم و ریش مردان را نیز اندازه میگیریم. درست همچون دنکیشوت پشت به آینده راه میروند و با این حال کمر به فتح جهان بستهاند.