نگاه از کناره (۱۳)
مایلا از بیرون برگشته. چهرهاش سرخ است. خالهاش، صدیقه، میگوید که آنهمه لباس را نتوانسته در یک بیک جا کند. مایلا قرار است فردا صبح زود از کارته سه، از خانهی خالهی خود، حرکت کند و برود به مزار شریف. درسش در کابل تمام نشده، اما مادر و پدرش به او گفتهاند که از پایتخت برگردد. پس از آمدن طالبان، مادر مایلا دیگر دوست ندارد دخترش در کابل باشد. مایلا به خالهی خود میگوید: «خاله جان، من لباسها را از بیک میکشم و دوباره میچینم».
«چرا؟ من یک ساعت زحمت کشیدم».
«من یاد دارم که چهطور بیست پیراهن را در یک بیک خرد جا بدهم».
«آری. تو معجزه داری».
مایلا میگوید در یوتیوب یک کانال هست که همین چیزها را به مردم یاد میدهد. یک خانم چینی لباسها را طوری قات میکند و کنار هم میگذارد که صدتا پیراهن هم داشته باشید، همه را در یک بیک جاسازی میکند. خالهاش میخندد. مایلا در تلفون خود آن خانم چینی را پیدا میکند و تلفون را پیش روی خالهی خود میگیرد. خالهاش میگوید: «خدایا توبه! چینیها شیطاناند شیطان. دیدی که چه رقم جاکت را بین جاکت گذاشت؟».
«گفتم خاله جان. شما کی باور میکنید؟».
خالهاش میگوید: «آن پرگیرام را در تلفون من هم بگذار. بعضی وقتها تماشا کنم».
«پروگرام نیست خاله جان. انترنیت است. یوتیوب که نوشته کنی خودش میآید. من روی صفحهی تلفونتان میگذارم که هر وقت خواستید کلیک کنید».
«کلیک چیست دیگر؟»
«هیچ. ببین. انگشتت را که اینجا بگذاری، کلیک میشود».
***
پدر و مادر مایلا هردو بیسواد بودند. یعنی آن وقت که مایلا به دنیا آمد، بیسواد بودند. حالا هم بیسواداند. نشد که باسواد شوند. اسم مایله را مامایش انتخاب کرد. مایله برای پانزده سال مایله بود. بعد از پانزدهسالگی املایش را تغییر داد. خودش خوش داشت اسمش مایلا باشد و مایلا تلفظ شود. پدر و مادرش مقاومت نکردند. مایله شد مایلا. پدر و مادرش نمیخواستند او به مکتب برود. نمیخواستند نه به این معنا که مخالف باشند. چنان خواستی را نمیشناختند. تا همین حالا که مایلا قریب بود از دانشگاه فارغ شود هم نمیفهمیدند چهطور شد که مایلا به دانشگاه رسید. مایلا که چهار پنجساله بود همینطور با کودکان همسایه غلت خورده افتاد به مکتب. کودکان همسایه را هم پدران و مادرانشان به مکتب نفرستاده بودند. ولی یک روز همه دیده بودند که دخترانشان از صنف دوازده فارغ شدهاند و امتحان کانکور میدهند.
پدر و مادر مایلا هر دو تلفون همراه داشتند. هر دو انترنت را انترلیت میگفتند. نمیدانستند کی و چهطور صاحب تلفون همراه شدند. اصلا در خاطرشان نبود چهطور انترلیت به تلفونشان راه یافت. ولی خوشحال بودند که تلفون دارند. هر روز چند بار به چند نفر زنگ میزدند. مایلا وقتی به مزار شریف رسید، در همان روز اول متوجه شد که مادرش در تلفون خود ماینکرافت بازی میکند. آنقدر مادر خود را به این خاطر اذیت کرد که چه میپرسی. میگفت: «نَنَی، ماینکرافت یعنی چه؟»
«من چه میدانم؟ بازی است دیگر. دختر عمهات به من یاد داد».
***
مادر و پدر مایلا تنها نبودند. مادران و پدران رخشانه، آزاده، نسرین، سعدیه، دلارام، پرمیلا، آناهیتا، فرشته، هنگامه، دیبا، مهناز، صابره، نیلم، صهبا، قدسیه، گوهر، شهرنوش، حامده، مهرو، فریحه، خاتمه، گلپرور، ناهید، صالحه، زهره، ماندانا، ریتا، گلچمن، محجوبه، ستاره و نکیسا هم نمیدانستند چهطور دخترانشان به صنف اول رفتند و به صنف دوازده رسیدند و امتحان کانکور دادند و وارد دانشگاه شدند. مادر فریحه و مادر گلچمن همسایه بودند و باورشان نمیشدند که فریحه در دانشگاهی در کمبودیا درس بخواند و گلچمن در لیلیلهیی در توکیو زندگی کند. این دختران چه وقت کلان شدند و چهطور شد که سر از آن جاها کشیدند؟ هیچکس نمیدانست. پدر ناهید میگفت: «وقتی که خداوند بخواهد دختر آدم به پوهنتون برود، بنده هیچ کار کرده نمیتواند».
شاید توضیح پدر ناهید درستترین توضیح وضعیت بود. اگر یک زنِ مکتبنرفته ماینکرافت بازی کند و اگر آدم بدون اینکه برنامهی خاصی ریخته باشد یکباره متوجه شود که دخترش بیستویکساله شده و در دانشگاه درس میخواند، جز اینکه بگوید اینها همه کار خداست دیگر چهگونه وضعیت را توضیح بدهد؟ «کارِ خدا» یعنی اینکه من هیچ اشتیاقی نداشتم دخترم در رشتهی اقتصاد ماستری بگیرد (چون اصلا نمیدانم ماستری چیست و اقتصاد چه رشتهیی است)؛ اما حالا میبینم که این کار شده. کار خدا یعنی اینکه در پنج هزار سال تاریخ ملک من هرچه ملا و نجار و دهقان و پهلوان و سرباز و پادشاه و نقاش و خیاط و معمار و چوپان و شاعر و سالک و پیامبر و رهبر و جادوگر و دزد و قاضی و راهب و محتسب و مالک و واعظ و آهنگر و حمال و خطاط و صالح و فاجر بود، با باسواد شدن زن و کار زن و آزادی زن مخالف بود؛ اما اینجا و آنجا سررشته از دست این همه مرد خطا خورد و زنی در اینجا و زنی در آنجا خطخوان شد و زمان رفت و رفت و رفت و ما به سال دوهزاروبیستودوی میلادی رسیدیم و دیدیم که زنان در لیلیه زندگی میکنند و از دانشگاه فارغ میشوند و آموزش و کار و آزادی میگویند. کار خداست دیگر. یا اگر دوست ندارید این را کار خدا بدانید، به این مدیران ریشدار فعلی مملکت بگویید که این همه سال، این همه قرن، کسی نتوانست رخنهها را ببندد، شما چهگونه خواهید بست؟ چهگونه جلو ایموجی را خواهید گرفت؟ چهطور این همه تلفون را در جیبها و خانههای مردم پیدا خواهید کرد؟ چهگونه خواهید فهمید که دختری که امروز متولد شده و حتا نمیتواند خود را تکان بدهد، بیستویک سال بعد در خیابان روبهروی کلاشنیکف شما فریاد نخواهد زد؟
***
مایلا نشسته بود و با خود فکر میکرد که چهطور توانسته اینهمه سال درس بخواند. خودش هم نمیدانست. آخر، آدم چهطور جهانی به این بزرگی را بفهمد؟ آدم، گیرم طالب باشد و تفنگ داشته باشد و دلی چون سنگ داشته باشد، از کجا بداند که تدابیرش برای کنترل ذهن و تن و روان و زبان زن چقدر کار خواهد داد؟ من اگر طالب باشم، از کجا مطمئن شوم که شلاقی که من در چهارراهی صدیقیار بر پشت مایلا میزنم، واقعا جلو زنان را خواهد گرفت؟ این شلاق در برابر این موج کلان که در جهان میگردد، مگر چقدر تأثیر دارد؟