تفاوت‌های زندگی در غرب

گزارش از غرب (۳)

نویسنده: نورالله نوایی

در صنف درسی زبان آلمانی حدود بیست‌ودو نفر دانش‌آموز هستیم. از این میان من از افغانستان و یک خانم اهل نایجریا است. بقیه همه اوکراینی اند که پس از تهاجم روسیه بر آن کشور به آلمان سرازیر شده‌اند. دو معلم داریم که هردو خانم اند. یکی از معلمان حدود هفتاد سال سن دارد. در واقع معلم بازنشسته مکتب است که دوباره پس از بازنشستگی به‌کار روی آورده و این‌بار معلم زبان آلمانی برای خارجیان شده است.

خلاف توقع، این معلم مثل یک آدم بیست‌ساله فعال و چابک است. کم‌تر روی چوکی می‌نشیند و بیشتر حرف می‌زند. معلم دومی خانم پنجاه‌ویک‌ساله است. اضافه وزن دارد، کم‌تر از چوکی خود بلند می‌شود، اغلب آه می‌کشد، گاهی وقتی دانش‌آموزان سروصدا می‌کنند، چیغ می‌زند؛ چیغ‌های خالی از دشنام و توهین به غرض جلب توجه یا ساکت ساختن. این تفکیک در نوع جیغ زدن مهم است.

یادم می‌آید در دوران تحصیل در مصر، استادی یکی از دختران دانشجو را «ماچه خر» خطاب کرد: «یا حماره!» که همه خندیدند و دختر با عصبانیت صنف را ترک کرد. نام‌شاندن و با القاب توهین‌آمیز صدا کردن به هدف شرماندن در فرهنگ ما خیلی معمول است که هدفش ساکت ساختن و یا اجبار کسی به عملی به‌کار می‌رود. اما این‌جا انگار عنصر ترغیب و اقناع به طرق دیگر به‌جای شرماندن و مقصر ساختن یا ترساندن در کشاندن دانش‌آموزان به درس و تلاش نقش بالاتر دارد.

پس از سه هفته، معلمان نام همه‌ی دانش‌آموزان را می‌دانند. اغلب با ویژگی‌های دیگر مثل سن و حالت مدنی و غیره. چون این‌ها در حاضری خود فقط نام دانش‌آموز را ثبت نکرده بلکه تاریخ تولد او را نیز نوشته‌اند. یکی از فعالیت‌های زبان‌آموزی ما طی این سه هفته معرفی خود، از نام گرفته تا سکونتگاه، سن، حالت مدنی، تعداد فرزندان، رشته تحصیلی، حرفه و امثال این‌ها بوده است. این‌کار را آن‌قدر تکرار کرده‌ایم که حتا من نیز نام و مشخصات اکثریت هم‌صنفان خود را به رغم این‌که نام‌های بسیار دشوارخوان دارند، می‌دانم.

در لابلای این فعالیت‌ها، گاهی استاد توقف می‌کند و از تفاوت‌های فرهنگی می‌پرسد و توضیح می‌دهد. هرچند مفاهمه دشوار است، چون دانش‌آموزان چند جمله آلمانی را به سختی سرهم می‌کنند، با آن‌هم ما در نهایت اصل موضوع را می‌فهمیم. یکی از موارد جالب و متفاوت مسایل مرتبط به خانواده است. در بین هم‌صنفان من که به نظر می‌رسد از طبقه متوسط جامعه اکراینی آمده باشند چون همه تحصیل‌کرده‌اند و شغل‌های نسبتا خوب داشته‌اند؛ از بین آنانی که ازدواج کرده‌اند تقریبا نصف شان دوباره طلاق گرفته‌اند. کم‌تر کسی است که بیشتر از یک خواهر یا برادر داشته باشند.

وقتی من گفتم من هفت برادر و خواهر دارم اغلب تعجب کردند؛ مرد سی‌وچهارساله بغل‌دستم حتا بلند خندید. معلم مسن ما فورا مداخله کرد و از شجره‌نامه خود قصه کرد که پدرش مثلا چهار فرزند داشته اما او تنها یک فرزند دارد و پدرکلانش هم بیشتر از چهار و این حرف‌ها تا دلیل این تفاوت‌ها را توضیح داده باشد.

او اضافه کرد که امروزه فرزند داشتن درد سر و هزینه دارد، چون همه کار می‌کنند و خیلی مصروف اند و وقتی برای فرزندپروری ندارند. بنا خیلی‌ها ترجیح می‌دهند که هیچ فرزند نداشته باشند یا اگر دارند اغلب یکی دو تا بیشتر نیست. در عوض مردم حالا در آلمان دیرتر زندگی می‌کنند و میانگین امید زندگی بالای هشتاد سال است. در افغانستان مثلا چهل‌ویک درصد نفوس زیر پانزده سال است و در آلمان تنها چهارده فیصد. برعکس امید زندگی در افغانستان تنها شصت‌وپنج سال است؛ البته اگر تخمین‌های آماری دقیق باشد.

معلم جوان‌تر ما تنها زندگی می‌کند و هیچ وقت ازدواج نکرده است. او گفت که خیلی‌ها دوست ندارند ازدواج کنند و از ما پرسید چرا. یکی از دانش‌آموزان گفت به‌خاطر مشکلات و دردسرهای طلاق، شاید این یکی از دلایل باشد. اما او ادامه داد که این‌جا مردم خیلی متفاوت اند. برخی ازدواج کرده و فرزند دارند، برخی ازدواج کرده و فرزند به دنیا نمی‌آورند، برخی‌ها زندگی مشترک دارند و فرزند هم دارند اما هیچ وقت ازدواج نکرده‌اند. مرد با مرد، زن با زن و مرد با زن ازدواج می‌کنند یا هم همزیستی مدنی بدون ازدواج دارند، کسی حق ندارد اعتراض کند.

او ما را هشدار داد این عیب بزرگی است در این‌جا که به سبک زندگی کسی گیر بدهی. سپس از هم‌جسنگرایی در اکراین ‌پرسید. پاسخ هم‌صنفان من مختلط بود. در نهایت نتیجه‌گیری شد که در شهرهای بزرگ‌تر هم‌جنسگرایان مشکلی ندارند اما در مناطق اطراف هنوز کسی این پدیده را نمی‌پذیرد. معلم دوباره تأکید کرد که این‌جا کسی با این مسأله مشکل ندارد اگر دارد نزد خودش است. هیچ وقت نمی‌توانید نسبت به کسی به‌دلیل گرایش جنسی و سبک زندگی‌اش عیب‌جویی کنید. مردم از این کار خیلی بد می‌برند.

واقعیت امر این است که این‌جا فرزندآوری کارکرد اقتصادی، امنیتی و حتا سیاسی خودش را از دست داده است. اگر ده تا فرزند هم داشته باشی پس از سن بلوغ و رشد همه ترک خواهند کرد، هر یک زندگی، درآمد و کاروبار خود را خواهند داشت. فرزندآوری برای مرد یا زن به لحاظ فرهنگی کدام افتخار به همراه ندارد و نه فرزند نداشتن عیب دانسته می‌شود. مردم به‌خاطر امنیت به قانون و پولیس مراجعه می‌کنند نه به دفاع شخصی خیل و فرزندان ذکور خود. فرزند تا کودک است بار دوش و درد سر است وقتی بزرگ شد ترک می‌کند.

فراتر از این‌ها، هزینه زمانی و اقتصادی فرزند بزرگ کردن خیلی بالا است و پدر و مادر بابت تربیت درست فرزندان مسئول اند، اگر نه از سوی دولت خلع صلاحیت خواهند شد و طفلش به پرورشگاه فرستاده خواهد شد. آنچه از کارکرد فرزند داشتن باقی مانده تعلق عاطفی، مثل تجربه مهر و محبت انسانی است. افراد می‌توانند تصمیم بگیرند و کنترل کنند که فرزند داشته باشند یا خیر، نقش ثابت وجود ندارد که حتما باید فرزند داشته باشی اگر نه هویت خودت به‌عنوان یک انسان کامل صدمه ببیند.

وقتی کارکردهای اقتصادی، امنیتی و سیاسی و ارزش فرهنگی خانواده از بین رفت یا کاهش یافت چون برخی به دولت واگذار شده و برخی دیگر ضرورت خود را از دست داده است، آنچه باقی می‌ماند گرما، مهر، عشق و نیازهای جنسی است که بابت آن افراد تشکیل خانواده می‌دهند و اگر خواستند فرزند به دنیا می‌آورند. زیاد هم ضرور پنداشته نمی‌شود که دو تن به شکل قانونی ازدواج کنند، مگر این‌که مسایل مالی، میراث و یا جایگاه خاص سیاسی‌شان چنین اقتضا کند.

همزیستی عاشقانه انسان‌ها انگار از تمام بار و بستره تاریخی خود که حسب نیازهای خاص بر دوش گرفته بود، حالا این‌جا کاملا عریان شده است. نهادهای غیر از خانواده و دولت برخی از مهم‌ترین نقش‌های خانواده را به عهد گرفته و یا آن را قسمت کرده‌اند. برعکس، آنچه که به‌نام فرد انسانی که در گذشته در خانواده، طایفه و قبیله منتشر بود، حالا مرزهای سخت و سفت یافته است و دارای کیان مستقل، دارای حق و مسئولیت واضح و حریم تقریبا نفوذناپذیر خود شده است. پدیده‌های هنجارشکنانه مثل هم‌جنسگرایی یا همزیستی عاشقانه بدون ازدواج و غیره از این رهگذر امکان‌پذیر شده است.

اما برای منی که از جامعه خیلی متفاوت و سنتی آمده‌ام، با دیدن این شرایط یک کمی در شگفت‌ می‌شوم. در جامعه ما وجود خانواده بدون پدر و مادر، فرزندان دختر و پسر پرشمار غیرقابل تصور است، اما این‌جا اکثریت مثل همکار اجتماعی ما آقای تیلکوف است که در سنین شست‌سالگی تنها زندگی می‌کند. خانواده‌اش، به معنای آنچه که ما خانواده می‌گوییم، متشکل از شخص خودش است و تمام. او از زن سابقش چندین سال پیش جدا شده و تنها پسرش صاحب کاروبار و زندگی خود است و در شهر دیگری زندگی می‌کند. دوست‌دخترش هم در خانه مستقل خود که فقط گاه گاهی با هم می‌بینند، به قول خودش مهمان یک‌دیگر می‌شوند و این شیوه را برای چندین سال ادامه داده‌اند.

به نظر می‌رسد این سرحد از فردگرایی بار سنگین فشار ذهنی را از دوش آدم برمی‌دارد. بار این‌که دیگران چه می‌گویند و در مورد تو چه فکر می‌کنند. آن‌ها از تو خوش اند یا ناراحت اند. بستگان و اقوامت حال شان خوب اند و امثال این‌ها.

بخشی از نیروی رهاشده سپس شاید به امر بهره‌وری اقتصادی بیشتر، یعنی کار و تولید سوق داده می‌شود. بخشی هم به‌سوی ماجراجویی‌ها یا مراقبت از مصالح دیگر در سطوح دیگر مثل محیط زیست، صلح جهانی، نوع‌دوستی یا برعکس، دل‌مشغول شدن به امور منفی‌تر مثل تئوری‌ توطئه، نژادپرستی یا ابداع کیش‌ها و آیین‌های جدید، البته بسته به حوزه تمرکز ذهن شخص. پیشرفت برق‌آسای فناوری‌ها مثلا، به‌دلیل فراغت نیروی فکری و ذهنی بشر از دغدغه نیازهای اولیه و ازدحام روابط میان‌شخصی زندگی سنتی ممکن شده است.

همین آقای تیلکوف مثلا فقط برای خودش زندگی می‌کند. نه دغدغه فرزندان را دارد، نه از نواسه‌ها را و نه از براداران، خواهران و خویشاوندان دیگر را. من اگر خودم را به‌جای او تصور کنم زندگی‌ام تهی می‌شود و به لحاظ معنایی فقیر، اما آنچه برای او عادی‌شده تاریخ چند قرنه را پشت سر دارد.