غروب آن روز
خبر آمدن طالبان در بین مردم پیچیده بود. هیاهو و آشفتگی شهر، اما تفاوت آنچنانی نسبت به روزهای عجیب و غریب کابل نداشت. برای همین بدون اینکه هیچ نگرانیای در دلم راه بدهم با دوستم صحبتکنان رفتیم سمت مقصد.
بهجایی که میخواستیم، رسیدیم. وقت برگشت همین که از ساختمان بیرون شدم حس کردم فضای شهر بهطور کامل تغییر کرده است. با خودم گفتم: «یعنی امکان دارد که طالبان به کابل رسیده باشند؟!» اما پاسخ من به خودم براساس حدس و گمانهای همهی ما و تمام کارشناسان متظاهر خارجی و داخلی منفی بود؛ «نه، امکان ندارد. حتا اگر سقوطی در کار باشد، کابل به این زودیها سقوط نمیکند. بدون شک یکی شایعهپراکنی کرده است.»
در آن بعد از ظهر، همگام با غروب خورشید گویی همهچیز به سمت تاریکی کشانیده میشد. افرادی کوشش کردند ما را با موتر به مقصد برسانند، اما تمام راهها بسته شده بود.
ما پس از مدتی انتظار تصمیم گرفتیم که تمام آن مسیر را پیاده برویم. در گذرِ تنها یک ساعت، هنگامی که برمیگشتیم با انبوهی از مردمی روبهرو شدیم که چمدانها و بار سفرشان را به دوش کشیده پیاده سمت میدان هوایی راه افتاده بودند. در گرمای آن بعدازظهر که حرکت من در مسیر تابش مستقیم نور آفتاب بود گرد و غبار، هیاهو و گذر آدمهای که برای همیشه قصد سفر داشتند باعث شد که به خودم بگویم: «نه، تمام اینها خواب است.»
ما همچنان به راه رفتن ادامه دادیم. همین که سر دوراهی رسیدیم، از رفتن به خانه منصرف شدم و به خاطر آرامش و امنیت بیشتر رفتم خانهی دوستم زهرا.
وقتی رسیدیم، به هر کس و هرجای که فکر کردیم معلوماتی در دست دارند زنگ زدیم. خبر آمدن طالبان در آن لحظات یکی از مطمئنترین خبرهای خطرناک جهان بود. با نگرانی و واماندگی منتظر رسیدن زهرا به خانه بودیم. ترس اینکه اتفاقی برایش بیافتد همهی ما را به سکوت مرگبار وادار میکرد. ما نگران بودیم و میدانستیم گرچند او برای یکی از نامدارترین نهادهای حقوق بشری جهان (UN) کار میکند، اما آنها هیچ کاری برای نجات او نمیتوانند یا نمیکنند. در آن لحظات هر ثانیه قرنوار میگذشت و با سپری کردن هر ثانیه بیشتر از پیش پی میبردیم که چقدر به حال خود رها شدهایم.
ما در گذر هر ثانیه خبرهایی را میشنیدیم که هرگز تصور نمیکردیم.
پس از انتظار طاقتفرسای جمع ما، زهرا به خانه رسید. همین که دروازه را به رویش باز کردیم و سلام داد، گفت: «طالبان تمام شهر را گرفتهاند.» دوباره در پاسخ ما که نمیتوانستیم آن خبر را باور کنیم گفت: «به دو دیده خود دیدم که طالبان بالای رنجرهای پولیس در حالی که تفنگ و سلاحهای سنگین به دوش داشتند، میگشتند و چرخ میزدند.»
هوا هنوز تاریک نشده بود. به بیرون نگاه کردم، از پنجرهی خانه چیزی دیده نمیشد. همهجا سکوت حکمفرما بود. گویی میان اقیانوسی از شک و تردید غوطهور بودیم. پرسشهای زیادی در ذهن داشتیم: نیروهای دولتی؛ چه اتفاقی برای آنها افتاده و کجا هستند؟ غنی چه کار میکند؟ طالبان چطور توانستند از میان آن همه نیروهای «خیزش مردمی» به کابل برسند؟ نیروهای خارجی-بینالمللی چه کار میکنند؟ نهادهای حقوق بشری چه؟
همهچیز سایهوار در درون و دنیای ما میچرخید. هنوز هیچ پرسشی پیدا نکرده بودیم که شنیدیم: «رییسجمهور غنی فرار کرده است.» برای ما این تنها یک جملهی ساده نبود. بلکه جملهی متشکل از کلماتی بود که تمام امید و آرمانهای یک نسل را در خود دفن کرده بود.
آن بعدازظهر، غنی فرار کرده بود. نیروهای دولتی از هم پاشیده بود. جنازه سربازانی بیشماری روی دست خانوادههایشان مانده بود. به منظور تأمین جانش؛ تفنگ آن سرباز متعهد به زور از روی شانهاش گرفته شده بود. تلویزیونها در یک نگاه همه اذان پخش کرده بودند. دروازه دفاتر روزنامهها بسته شده بود. آن روز، برای یک سال و همیشه آخرین زنگ درسی مکاتب دخترانه به صدا در آمده بود. آن روز آغازی ازهمپاشیدن خانوادههای بیشماری بود. آن روز، آغاز نگونبختی یک نسل پر از امید و غروب آرمانهای بیشماری برای آن مردم بود. آن روز روند اخراج یک نسل پر بار آن جغرافیا رقم خورد. آن روز، به لطف جامعه بینالملل و همدستان داخلیشان، یکی از جانیترین و وحشتناکترین گروههای تروریستی جهان افسار حکومت را بدون هیچ مانعی در دست گرفتند. در غروب آن روز یکی از غیر منصفانهترین و اندوهبارترین رویدادهای تاریخ بشر رقم خورد.
شانزدهم آگست ۲۰۲۱
آن شب گذشت. صبح روز شانزدهم آگست ۲۰۲۱ وقتی از پنجره به بیرون نگاه کردم شهر مرده به نظر میرسید. در حالت سردرگمی و بلاتکلیفی صبحانه خوردیم. تا آن وقت روز قریب اکثریت از کسانی که میشناختیم خانههایشان را ترک کرده رفته بودند. تعدادی در داخل و برون ساختمان سفارتخانهها گیر مانده بودند، تعدادی در میدان هوایی زیر تیرباران بودند و تعدادی هم برای رفتن برنامهریزی میکردند.
هیچ چیزی معلوم نبود. آن روز اولین روزی بود که زیر سایهی حاکمیت شوم اشغالگری طالبان نفس میکشیدم. آن روز یک گروه کلان جانی و تروریستی دوباره افسار قدرت را در دست داشت و در شهر حکمفرما بود. در آن لحظات سالها امیدواری و تلاش برای باورهای انسانی و برابری مانند صاعقهی از پیش چشمانم میگذشت و برای اولینبار سردرگمی کامل را با تمام عواقب تاریک و اتفاقات نامعلوم حس کردم. اتفاقی افتاده بود. تمام ارزشهای ما به خاک یکسان شده بود. آن روز حتا قدم گذاشتن به بیرون از خانه حکم مرگ را داشت.
این جملات چون رگباری در ذهنم میچرخیدند: سنگسار خواهم شد یا تیرباران؟! چه بلایی بر سر بانوان خواهد آمد؟ ما برای جنگیدن علیه ماندن در خانه و قبول یک عمر بردگی چه تاوانی را باید بپردازیم؟!
***
من و دوستانم شب همان روزی که کابل سقوط کرد، دعوتنامهی برای فرار از افغانستان دریافت کرده بودیم. دوستی که به همکاری یکی از نهادهای فمینیستی فرانسوی آن را برایم فرستاده بود تأکید کرد که به میدان هوایی برویم. آن وقت، دعوتنامه حکم ویزه را داشت. من اطمینان حاصل کرده بودم که سربازان فرانسوی مرا با داشتن آن نامه به داخل میبرند. بنابراین، تصمیم گرفتم که از خانهی دوستم بروم تا برای آخرینبار با خانوادهام خداحافظی کنم و دوباره به آنها بپیوندم تا با هم سمت میدان هوایی برویم.
در روز اول حاکمیت طالبان، حدود ساعت نُه صبح از خانه بیرون شدم. وقتی دروازه را باز کرده و بیرون را دیدم، گویی بدنم سرد شده بود. خیابان خلوت، دکانها بسته و چنان بود که شهر مرده باشد. با پوشش همیشگی که تنها دامن بلندتر پوشیده بودم و کوشیده بودم که موهایم را اندکی بپوشانم راه افتادم. وقتی از سرک فرعی به جادهی اصلی رسیدم، مردی که از کنارم میگذشت با سراسیمگی و رنگِ پریده بریده بریده به من هشدار داد: «او طرفتر طالبان اند، اگر تو را اینطور ببینه شلاقت میزنه.» از آن مرد تشکر کرده بیاعتنا چند قدمی برداشتم و تاکسی گرفتم تا به خانه برسم. وقتی داخل تاکسی نشستم، حرکت نکرده بودیم که رنجری دولتی را دیدم؛ طالبان روی آن ایستاده بودند و با پرچم سفید در کنارشان با سرعت چون باد گذشتند و کسانی را که در آنجا بود در حیرت و ترس جا گذاشتند.
مسیری را که تا به خانه طی کردم هیچ شباهتی به روزهای قبلی نداشت. سرکهای منتهی به خانه و حوزهی پولیس که در آن مسیر قرار داشت پر شده بود از تفنگدارانی که شبیه آدمهای وحشی فیلمهای ترسناک بودند. نه، حتا وحشتناکتر و بدتر از آنها.
وقتی به خانه رسیدم، همه به آن دامن نیمهبلند و شال سیاه که در سر داشتم خندیدند و جوک گفتند: «پدر زوره نالد که تو چادر خوره پیش سر کدی و دامن پوشیدی.» در حالی که منم میخندیدم و آن شکل و شمایلم برای خودم هم خندهدار بود، اما منی واقعی و غرور آن همه پافشاریها و احترامی که برای انتخابم در نوع پوشش داشتم در میان هر یک از این واژهها ذوب میشدم و فرو میریختم.
تمام اعضای فامیل و من، مزهی تلخ آخرین لحظات با هم بودن و اندوه روزهای نامعلوم آینده را در درون خندهها و جوکهای ما پنهان کرده بودیم. همه تلاش کردیم چنان جلوه کنیم که اتفاقی خاصی نیافتاده و همهچیز خوب خواهد شد. پس از چند دقیقهای، در حالی که کوشش کردم همهچیز را ساده بپندارم کولهپشتیام را همراه با یک دوربین کوچک و کمپیوترم گرفتم.
خواهرم نیز همراهم بود. با خنده و حالتی که تلاش کردم نشان بدهم خبری خاصی نیست سمت پدرم رفتم. بغلم را باز کردم و همدیگر را در آغوش کشیدیم. همدیگر را بوسیدیم. او مرا در بغل گرفته میان آغوش گرمش فشار داد، سر و صورتم را بوسید و گفت: «بچی مه بخیر دَ مقصد برسید. خدا پشت و پنای شمو، مواظب خو بشین!» یاری را در حالی که میگفت: «منم بوبر» بوسیدم و گفتم: «زود برمیگردم». عزت، ساکت به نظر میرسید و گویی نمیدانست چه باید بگوید، به هرحال، همدیگر را در بغل گرفته بوسیدیم. من و کبرا نیز که مثل همیشه هنگام خداحافظی ترسیده به نظر میرسید همدیگر را بوسیدیم و گفتم: «چیزی نیست. میدانی که من مثل همیشه زود برخواهم گشت.» و مادرم…
میدان هوایی
روز اول
با تصور اینکه از دروازهی اصلی و همیشگی وارد میدان هوایی شویم به آن سمت رفتیم. همهجا پر از افراد مسلح بود. پر از افراد مسلحی که گاهی در مسیر عبور از جلریز و در رسانهها دیده بودم. افرادی که هیچ شباهتی به آدمهای محلی آنجا نداشتند. افرادی که حتا تصور شکل و شمایلشان خبر ترس و مرگ گذر از شاهراهها را میداد. افرادی که حتا نمیدانستند چراغ سبز ترافیک یعنی چه. افرادی که آن روز در هر ایستگاهی که به ما رسیدند کوشیدند به ما «خانمها» نگاه نکنند. افرادی که از سر و صورت شان جنگ، خشونت، بدبختی و حقارت میبارید. بلی، افرادی که واقعا با آن شهر و مردمش بیگانه بودند و هیچ شباهتی به هیچ یک از ماها نداشتند؛ نه زبانشان، نه طرز برخوردشان و نه… آنها با تمام معنا بیگانه بودند.
نرسیده به میدان هوایی، گاز دستیای زیر تایرهای موتر ما منفجر شد. هرچه نزدیکتر میشدیم صدای شلیک گلوله را واضحتر میشنیدیم. ترس را از یاد برده بودم. حس میکردم در خواب و خیال خودم هستم. باورم نمیشد که تمام آنچیزها یک کابوس وحشتناک نیست.
کیلومترها دورتر از دروازه اصلی میدان از موتر پیاده شدیم. به من گفته شده بود که باید خودم را به سربازان فرانسوی برسانم. بنابراین، تصمیم گرفتیم تا امکان دارد پیشروی کنیم. تلاش کردیم از میان آن جمعیت آشفته و هراسان راهی برای رفتن پیدا کنیم. پس از اندکی پیادهروی قادر شدیم که دروازه میدان هوایی را ببینیم. آنچه دیدم شبیه جمعیت انسانی نبود. افرادی روی دیوار بالا رفته بودند و نزدیک سیم خاردار دیوار میدان با نیروهای خارجی که درست پشت سیم خاردار ایستاده بودند چانهزنی میکردند. آنها مثل مجسمههایی که تفنگ بدست داشته باشند ایستاده بودند و حتا یک کلمه هم با مردمی «اینسوی» دیوار صحبت نمیکردند.
صدای گریه اطفال و آشفتگی جمعیت مرا به یاد داستانهای انداخت که وقتی کودک بودم مادرم در مورد روز قیامت تعریف میکرد: «جمعیت درمانده و هراسانی که هر یک گرفتار درد خودش است و کسی پروای کسی را ندارد.» صدای فیر و شلیک گلوله بدون هیچ وقفهی ادامه داشت. در حالی که ایستاده بودم و به دروازهی میدان هوایی چشم دوخته بودم، نگاهم را بالا بردم و به آسمان آن بخشی از کابل نگاه کردم. آفتاب چون هالهی از درد و اندوه بر سر ما میتابید. چشمانم را بستم و نفس عمیقی کشیدم. آخرینباری را که از آن دروازه بیرون شدم به یاد آوردم: اولین روز بهار همان سال بود. از سفر پر بار و کاری برگشته بودم. آن روز که سودای داستانهای بلند دیگری را در سر داشتم، هنگام بیرون شدن از میدان هوایی به خودم وعده داده بودم که دفعهی بعد برای رفتن و ادامهی تحصیل در یکی از بورسیههای دلخواهم به اینجا خواهم آمد.
شلیک گلولهای که گویی از پشت سرم گذشت آن خیال آسوده و رویای بیپایان مرا با خودش برد. دوستم دستم را کشید. خواهرم را گم کرده بودیم. جمعیت به هر سو پراکنده میشد. گلولههای شلیکشده گویی از روی سرم میگذشت. صدای گریهی اطفال و داد و فریاد مردم بود و بس. در یک نگاه دیدم که نیروهای طالبان تفنگ را سوی مردم نشانه گرفته و جمعیت را پراکنده میکنند. «پُچک» چند گلوله پیش رویم پخش زمین شد. در ادامهی افزایش تیرباران، من از دنبال زهرا سمت دکانی دویدم و در آنجا پناه بردیم. تا آن زمان همهی ما از جهات مختلف به هم رسیده بودیم. هیچکسی آسیبی جسمی ندیده بود؛ نفسی راحتی کشیدیم.
دور شدیم. مدتی زیر سایهی دیواری روی زمین نشستیم. وقتی بهسوی جمعیت نگاه میکردم هرازگاهی آشنایی را میدیدم که سمت میدان میرفت.
آن روز و پس از آن ماجرا، در نهایت تصمیم گرفتیم که به خانه برگردیم.
بعدازظهر آن روز و آن شب را خانهی دوستی پناه بردیم. در حالی که نمیدانستیم چه اتفاقی میافتد در مورد احتمالات صحبت میکردیم: «اگر آمدند تمام اسناد را در یکی از اتاقها میمانیم و میگوییم که خانمها در آن اتاق است. اینگونه ممکن از رفتن و تلاشی آن اتاق منصرف شوند.»
غذایی خوردیم. حرف زدیم. در میان آن همه اندوه هرازگاهی خندیدیم. با عالم و آدم صحبت کردیم که بر ما چه میگذرد و در نهایت که ساعاتی از نیمهی شب گذشته بود خوابیدیم.
ادامه دارد…