امروز چهارمین سالروز درگذشت عمران راتب است. دقیقا چهار سال قبل از امروز راتب در کابل جانش را از دست داد؛ در ۲۷ سالگی، در آغاز یک راه بسیار پرمخاطره، غمانگیز و احتمالا بسیار هم پر بار.
مارتین هایدگر باری در مورد ارسطو گفته بود «ارسطو به دنیا آمد، زندگی کرد و مرد.» معنای کنایی سخن هایدگر این است هر آدمی که به دنیا میآید زندگیاش را دارد و در نهایت هم میمیرد. این اهمیتی ندارد، اما آنچه که مهم است تأثیر و یا تفکری است که فرد از خودش به جا میگذارد. چنین چیزی در مورد راتب – و هر آدم دیگر – هم صدق میکند. راتب، به دنیا آمد، زندگی کرد و مرد. اما راتب چگونه زندگی کرد و مرگش چگونه اتفاق افتاد؟
زندگی راتب به اندازهی مرگش غمانگیز و رازآلود بود. او در دانشگاه بامیان ریاضی خوانده بود اما شاید تنها چیزی که به آن کمترین علاقهمندی داشت ریاضی بود. در همان اوایل دانشگاه او از دنیای دیگر سر برآورد، از دنیای فلسفه و ادبیات. راتب به تمام معنا خودش را وقف فلسفه و ادبیات کرده بود و در همین راه «خرج» شد.
از عمران راتب دو کتاب و دهها مقاله بلند به نشر رسید. کتاب «قصهها و غصهها» در سال ۱۳۹۴ و کتاب «مالیخولیا و تردید» در سال ۱۳۹۸ بعد از مرگش به چاپ رسید. مهمترین مقالات او در سایت پارکور ادبی و تعدادی هم در روزنامه اطلاعات روز به نشر رسیده است. آخرین مطلب او در فصلنامه فلسفی «خرمگس» به نشر رسید که کسانی چون رامین جهانبگلو از دبیران آن است. از زندگی مادی راتب، نزدیک به ۱۳۰۰جلد کتاب در حوزههای مختلف به جا ماند که خانوادهاش سخاوتمندانه این کتابها را به دیپارتمنت فلسفه دانشگاه بامیان اهدا کرد. از خانواده راتب سپاسگزاریم.
راتب به درستی و با تشخیص دقیق از همهی آن چیزهایی که مانعی بر سر راه نویسندگی و فلسفه است، خودش را دور نگه داشته بود. سبک زندگی و روابطی که داشت دال بر این مدعا است. مگر چند نویسنده و روشنفکر به غیر از راتب داریم که هر چیز را از منظر قومیت و سیاست نبیند؟ به جرأت میشود ادعا کرد که راتب از معدود کسانی بود که در مورد قومیت و سیاست اینگونه که ما نظرورز هستیم نظرورزی نکرد و نگاهش به مسائل افغانستان متفاوت بود. و فکر میکنم او پرکارترین، و احتمالا صادقترین، نویسنده و منتقد سالهای اخیر در افغانستان بود. اما او خیلی زود تسلیم مرگ شد.
مرگ راتب غمانگیز بود. او شبهنگام در راه بیمارستان جانش را از دست داد. مرگ او زمانی اتفاق افتاد که زندگی فکریاش تازه شکوفا شده بود. اما غمانگیز بودن مرگ او بیشتر از نوع مواجههی که با مرگش داشتیم میآید.
بعد از مرگ راتب دو طیف از آدمها سر برآوردند: جماعت تحسینگر و جماعت تمسخرگر. جماعت تحسینگر کسانی بودند که به یکباره همهشان نسبتی میان خودشان و راتب یافتند، تمام نوشتههای او را خوانده بودند، به اعماق تفکر او پیبردند و یا هم از خواندنش نوشتههای او دچار حیرت میشدند. جماعت تمسخرگر اما کسانی بودند که بهصورت سخیفانه مرگ او را مایه طنز قرار میدادند و توصیه میکردند «بدل ننوشید…». در ذیل این دسته آدمها نویسندهها و روشنفکرانی هم قرار میگیرد که با مرگ راتب خوشحال شدند، زیرا با مرگ او خیالشان بابت انتقاد بر کارهایشان راحت شدند و با سرعت بسیار زیاد به تولید شاهکار و کسب جایزه و افتخار ادامه دادند. البته این جماعت در هرصورت شاهکار و افتخار خلق میکنند اما دیگر راتبی وجود ندارد که کیفیت کارشان را زیر سوال ببرد. ولی راتب به خوبی نشان میداد که اگر نویسندهها و متفکرین ما شاهکاری خلق میکنند نه به خاطر کیفیت کارشان است بلکه به خاطر حماقت و بلاهتِ نهفته در آن است. به هرحال، مرگ راتب در جدالی با پوچی اتفاق افتاد. نیچه گفته بود «اگر دیری به مغاک خیره شوی، آن مغاک هم به تو خیره خواهد شد.» دنیای فلسفه و ادبیات، و همینطور فضای حاکم بر زندگی در کابل، راتب را به سمت آن «مغاک» به پیش برد. آن «مغاک» به راتب خیره شده بود و ازش چشم برنمیداشت. اگر راتب میتوانست چشم از آن تاریکی بردارد، و یا آن چنان با پوچی چشمدرچشم شود که تا بر آن چیره شود، احتمالا تا حالا زنده میبود و کارهای بسیار ماندگارتر خلق میکرد. یاد و خاطرش گرامی باد!