نویسنده: عصمت کهزاد
۱. آوارهگی
از «پُل داکتر مهدی» میگذریم، از کنارهی راست دریا پیش میرویم؛ آنجا، پشت آن «تکدرخت پیر» اتاقخواب نویسندهی جوان و منتقد ادبی، عمران راتب بود. این «بود» خواننده یا شنوندهی تیزهوش را به سوگ مینشاند: خدایِ من! حتما دیگر نیست. این حقیقت دارد، حقیقتِ رؤیاگون و باورنکردنی.
هر قدمی که به خانه نزدیک میشوی، هر بار که نگاهت به آن «تکدرختِ پیر» میافتد، بیشتر از پیش باور پیدا میکنی که احتمالا آدرس را غلط آمدهای. ورق را برمیگردانی و آدرس را میبینی، خودش است: خانهی عمران راتب، نویسنده و منتقد ادبی. آرام با خودت حرف میزنی، از خودت میپرسی: «آن عمران راتبی که ما میشناسیم، آنی که مینوشت، واقعا اینجا زندگی میکرد؟». لحظهای سکوت میکنی، دوباره از خودت میپرسی: «فکر میکنی چرا باید اینجا زندگی کند؟ آیا رازی در میان است؟». گیج میشوی و ظاهرا برای آخرینبار با خودت حرف میزنی: «بلاخره یک چیزی سر جایش نیست». دیگر حرف نمیزنی، به خانه نزدیک شدهای. صد متر جلوتر «پُل سوخته» است. به چهارسویت میبینی، فکر میکنی اگر از طرف پُلسوخته هم میآمدی باز به نتیجهی قبلی میرسیدی: «بلاخره یک چیزی سر جایش نیست». وسوسه میشوی و دوباره از خودت چیزی میپرسی: «آیا رازی در میان است…؟»
آن تکدرختِ پیر درست بالای سرت است. شاخههایش در برابر پنجرهی اتاق خواب قد برافراشتهاند. این شاخهها اگر لب به سخن بگشایند آن «شب تاریک و ظلمانی» را به یاد خواهد آورد. درختی که شاهدِ یک مرگ است، شاهد مرگ راتب، همانطور که خیابانِ بالتیمور شاهد مرگِ آلن پو و کوچههای «قلعهی شهاده» شاهد مرگِ اسحاق معاصر.
دروازهی سبزرنگ و کمعرض به راهرو کوچک و کثیف باز میشود. از دو زینهی کوچک و کمعرض بالا میروی و در امتداد راهرو راه میاُفتی. از اینکه راهرو باریک و کثیف است دلت تنگ میشود، اما چارهای نیست؛ اگر میخواهی به داخل ساختمان برسی ناگزیری از این راهرو عبور کنی. گویی راهرو کثیف در برابرت ایستاده است و میگوید: «باید مرا پُشتِ سر بگذاری، وگرنه باید برگردی». راهرو به دروازهی سبزرنگ و باریک ختم میشود. در وسط راهرو سمتِ چپ، دروازهی سبزرنگ دوپلهای شما را به داخل ساختمان راهنمایی میکند، یکی از این پلهها باز نمیشود و دوباره با دروازهی سبزرنگِ کمعرض طرف هستی. وارد ساختمان میشوی؛ سمتِ چپ، راهپلههای خاکی و کثیف شما را به طبقهی دوم میبرد، با کتارههای زنگزده و خاکآلود. از لحظهی که دروازهی سبزرنگِ کمعرض به راهرو کوچک و کثیف باز میشود تا الآن که پُشت دروازههای طبقهی دوم رسیدهایم بیشتر از دو بار آن سردرگُمی سراغمان را گرفته است؛ اینکه چرا نویسندهای به قدوقامتِ عمران راتب باید در این ساختمان زندگی کند، اینکه هربار که او از این راهرو کوچک و کثیف عبور میکرده به چه چیز فکر میکرده، اینکه خدا میداند موقع عبور چقدر دلتنگ میشده، و اینکه چرا نویسندهای چون عمران راتب باید از این راهرو کثیف و دلتنگ کننده باید عبور کند تا به کتابخانهاش برسد. آرام با خودت حرف میزنی: «چیزی سرِ جایش نیست».
طبقهی دوم سمتِ چپ به یک قفسهی آهنی میرسیم، بهنظر میرسد وظیفهاش محافظت از دروازهی چوبی و نازک باشد. آدم احساس میکند به محلهی «آوارگان» آمده است؛ یکسر مشکوک، یکسر کثیف و یک عالم سر و صدا. نه، به هیچ وجه مناسب عمران راتب نیست، برای نوشتن و آرامش ابدا جای خوبی نیست. اگر برای عمران راتب نبود از همینجا بر میگشتم و دگر پشتِ سرم را هم نگاه نمیکردم، اما راتب و تمامی هستوبودش در این ساختمان است، نمیتوانم برگردم، نمیتوانم نادیدهاش بگیرم. من داخل میروم. برایتان مینویسم…
وارد دهلیز که میشوی دو اتاق روبهرو است و یک اتاق سمتِ چپ دهلیز، سمتِ راست دستشویی و تشناب است. آفتابهی کهنه و دودزده اولین چیزی است که نگاهمان را بهسویش میکشاند، و پایپی که از قسمت پایین شیرِ آب ولو شده و در کفِ تشناب پهن شده است. بعد جا کاغذی که خالی است. چسبیده به تشناب آشپزخانه واقع شده است؛ کارتن خالیِ کیک، تخمپز و یک کاسه، چایبر و گیلاسهای چایخوری، بوتلهای خالی آبمعدنی، دو عدد ترموز چای و، شیرِ آب که خراب است. از یخچال و اُجاقِ گاز هم خبری نیست. هر قدمی که برمیداری، هر چیزی را که وارسی میکنی و، هر نگاهی را که بالا و پایین میکنی به این پرسش برمیگردی که «چرا عمران راتب باید در این ساختمان زندگی کند؟ که چیزی سر جایش نیست، که رازی در میان است!».
گذشته از آشپزخانه به انباری میرسیم، تنگ و تاریک و کثیف. خدا میداند وقتی چشم راتب به این انباری میافتاده به چه چیزی فکر میکرده، خدا میداند چند بار از خودش پرسیده که چرا در این ساختمان زندگی میکند. پاسخش تا حدودی روشن است: چیزی سرِ جایش نیست. انباری تنگ و تاریک و کثیف است. انباری را که عبور کنیم به اتاق مطالعه میرسیم. دروازهی زرد رنگ چوبی به داخل اتاق باز میشود. اولین چیزی که توجه را به خودش جلب میکند سروصدای یک جنراتور است که روبروی اتاق مطالعه کار گذاشته شده است. جنراتور طوری سروصدا تولید میکند که انگار برای این کارش پول گرفته باشد! از پنجره که ببینیم جنراتور خیلی مصمم روبهرو مانده شده است، انگار میگوید «عمرا اگر بگذارم کتاب بخوانی!». از دروازهی چوبی و زردرنگ که وارد شوی سمتِ راست کتابها خیلی منظم و مرتبط بههم چیده شده است، کتابها در دو ردیف چیده شده، کاناپهی سفیدرنگ جلوی ردیف کتابها قرار گرفته، بالشتِ زردرنگ در گوشهی راست اُفتاده است. چوکی سبزرنگ پلاستیکی درست وسط اتاق قرار دارد؛ لبتاپ روی چوکی مانده شده است. پردهی زخیم و زردرنگ جلوی پنجرهها کشیده شده است. بادپکهی ایستاده سمتِ دیگر اتاق جاسازی شده است؛ پُشتسر بادپکه یک ردیف کوچک از کتاب چیده شده، جلوی ردیف کتابها سطلی که برای کاغذپارهها و یادداشتها است، گذاشته شده. روی ردیفِ کتابها دسترخوانی که به نظر میرسد بیشتر از یک متر نباشد قات شده و مانده شده، کنارِ کتابها ظرف پلاستیکی میوهخوری اُفتاده است. نزدیک ظرف پلاستیکی قوطی چایسبز دیده میشود، بعد نمکدان کوچک و سیگاردانی. بالای سرِ کاناپه لکهی سفیدرنگ در دیوار نقش بسته است که اگر خیلی حواسمان پرت نباشد جلب توجه میکند، درست مثل خودِ راتب که اگر حواس کسی پرت نبود میدیدیدش. چسبیده به کتابها تُشک و بالشتی پهن است که شاید برای رفع خستگی و فکر کردن بیشتر به موضوعات خوانده شده کارگزاری شده است.
موکیت زردرنگ به تنهایی در اتاق فرش شده است. خدا میداند در این اتاق چقدر تنهایی نفوذ کرده است، چقدر دلتنگی لنگر انداخته است، چقدر امید پرورانده شده است، چقدر بیم و هراس یورش برده است: کسی نمیداند. بین اتاق مطالعه و اتاق خواب اتاقی است که مربوط به راتب نمیشود. حدودا یک تا دو متر اتاق مطالعه با اتاق خواب فاصله دارد، فقط دروازهی اتاق وسطی.
دروازهی زردرنگ و چوبی به اتاق خواب باز میشود. اولین چیزی که نگاهها را به خودش میکشاند ترموز آب است، پیچیده در پلاستیک. چسبیده به ترموز سطلی که برای کاغذپارهها و یادداشتهای ناضرور در نظر گرفته شده است. روبهروی دروازه پردهی زردرنگ و ضخیم پنجرهها را پوشانده است. سمتِ چپ اتاق تختخواب است، تختخواب چوبی و سرخرنگ. تُشک و بالشت خاکستریرنگ روی آن پهن شده است، و بعد ملافهی سفید. چارجر تلفن از ساکتِ برق آویزان است. در پایینِ تخت کودبند برای لباسها گذاشته شده است، کودبند فلزی سرخرنگ. صندلی چوبی سمتِ راست و بالایی تخت قرار دارد، شاید برای زمانیکه نمیتوانسته بخوابد، روی آن مینشسته و احتمالا کتابی را ورق میزده، یا شاید تنهایی سراپایش را فرا میگرفته و دلتنگی بسیار بیرحمانه به جانش رخنه میکرده: کسی نمیداند.
روی صندلی دو سیت موبایل است، هردو ساده است. دستمال کاغذی است، یک بوتل عطر، یک پاکت سیگار و، عینک. عینکی که میترسی به چشمت کنی؛ میترسی که اگر به چشمت بزنی تمام آن تنهاییها، دلتنگیها، بیمروتیها، تاریکیها و، وحشتها از پا درت بیاورد. کنار صندلی بخاری برقی گذاشته شده است. گذشته از بخاری مجسمهی خاکیرنگِ بودا ایستاده است، بسیار نگران و تأملبرانگیز؛ گویی هنوز حادثهی انفجارها را از یاد نبرده است. در کنارش تندیسِ جایزهی فیستوال حوقبشر گذاشته شده است، انگار آمده است تا از بودا دلجویی کند. در گوشهی راست تخت، زیر ملافهی سفید رنگ و تُشک بکسِ پیسه است، سه دانه قلم خودکار، پولهای سکهای؛ پنج روپیهای، دو روپیهای و یک روپیهای. یادداشتهای ناتمام و برگهی بانک. روبهروی تختخواب یک میخ، یک ساکتِ برق و، جایی برا دودکشِ بخاری به چشم میآید. حتما شبهای زیاد و پیاپی به این سه چیز چشم دوخته بدون اینکه به خودِ این سه چیز فکر کرده باشد، حتما شبهای را که نمیتوانسته به خواب رود به این سه چیز خیره شده است بدون اینکه به خودِ این سه چیز فکر کرده باشد. شاید شبهای زیادی به این سه چیز خیره شده است درحالیکه برای ادامهی مقالهاش فکر میکرده، به این سه چیز خیره شده است درحالیکه از بودنش در این ساختمان پرسش میکرده است: کسی نمیداند.
روبهروی دروازهی اتاقخواب دروازهای به بالکُن باز میشود. دروازه را که باز کنی میتوانی به شاخههای آن «تکدرخت پیر» دست بکشی؛ درختی که شاهد یک «مرگ» بوده است، درختی که پشت آن اتاقخواب نویسندهی جوان و منتقد ادبی، عمران راتب بود. این «بود» خواننده یا شنوندهی تیزهوش را به سوگ مینشاند: خدایِ من، حتما دیگر نیست. این حقیقت دارد، حقیقتِ رؤیاگون و باورنکردنی.
این درخت در آن شب تاریک و ظلمانی شاهد یک مرگ بوده است. درخت مشرف به اتاق خواب است، شاخههای آن روی بالکن خم شده است. دروازهی بالکن را که باز کنیم از میان شاخههای آن «پُل داکتر مهدی» دیده میشود. اینجا «پل سوخته» است: خانهی عمران راتب. راتب در شب هفتم میزان ۱۳۹۷ در مسیر شفاخانهی «ابنسینا» در کابل درگذشت. راتب در «راه» درگذشت؛ در راه شفاخانهی «ابنسینا»، در راه «زندگی پربار»، در آغاز راه.
بخشی از تصاویر مربوط به این خانه در مستند ویدیویی حسن آذرمهر آمده است. این مستند کوتاه تحت عنوان «سالمرگ خاموش نویسنده» همگانی شده است.
۲. اسکان در نوشتار
وقتی راتب از بامیان به کابل آمد با پانزده صد افغانی اتاقی به کرایه گرفت. اتاق در یک زیرزمین بود و کاملا خیس. راتب زمستان را در همانجا سپری کرد. هر باری که به اتاقش میرفتم با لحاف پیچانده بود و تنها دستهایش بیرون بود تا کتاب را نگهدارد و به موقعش ورق را برگرداند. زیرزمین خیس بود و بوی کاغذ نمکشیده آدم را به یاد رُمان «تنهایی پُرهیاهو» میانداخت (راوی این رُمان ۳۵ سال است که در یک زیرزمین خیس و نمناک کاغذ باطله خُرد میکند). خیلی دلش میخواست اتاق بهتری داشته باشد اما بیشتر از آن پولی در بساط نداشت. اوضاع من هم بهتر از او نبود. بهار همانسال در یکی از خوابگاههای خودگردان در «چهارراه شهید» در نزدیکی ساختمان سابق دانشگاه غرجستان نقل مکان کرد. اینبار وضعش بهتر شده بود، از زیرزمین خیس و نمناک نجات یافته بود. این را میشد در چهرهاش هم دید. تابستان گرم و بیامکانات را در همین اتاق سپری کرد. در همین ایام بود که همکاری با روزنامه اطلاعات روز را شروع کرده بود. یکی از روزهای خزان بود، در کافهی «مهران» در چهارراه شهید نشسته بودیم که با لبخند رضایتبخش خبری را اعلام کرد، در حوالی «پل سرخ» اتاقی با امکانات بهتر پیدا کرده بود. اولینبار بود که احساس میکرد صاحب خانه شده است. دیگر اتاق نمیگفت، میگفت «خانهام». بعد از مدتی ناگزیر شد آنجا را هم ترک کند و دنبال اتاق برود. بعد از چند روز سرگردانی اتاقی در «پُل سوخته» پیدا کرد. این همان اتاقی بود که در شب هفتم میزان در آن جان باخت.
راتب مثال اعلایی کسی است که تمام عمر خودش را صرف پیدا کردن یک وجب زمین میکند تا در آن بمیرد. راتب اما به این کار موفق نشد. او در آوارگی و بیخانمانی مُرد. شاید بتوان گفت او اتاقی به کرایه گرفت تا در آن بمیرد. او در اتاق کرایی مُرد. رازی که در قسمت نخست از آن یاد شد راز «آوارگی» و «بیخانمانی» راتب است. حقیقت این است که راتب بدون خانه بود، او آواره بود. گاهی در «پُل سرخ» بود گاهی در «پُل سوخته»، مدتی در «دشت برچی» بود و زمانی در بامیان. بنابراین، ترکیب «خانهی راتب» ترکیب متناقض است. پس چرا من از این ترکیب استفاده میکنم؟ خانهی راتب کجاست؟
برای یافتن پاسخ از آدورنو کمک میگیریم: برای انسانی که دیگر خانهای ندارد تا در آن زندگی کند، نوشتن تبدیل به مکانی برای زندگی میشود. بنابراین، اگر قرار است راتب خانهای داشته باشد، همانا نوشتهها و کتابهایش است. راتب در نوشتار اسکان یافته است. راتب میبایست در نوشتهها و کتابهایش ملاقات شود، در خانهای که او با خون دل بنیاد کرد. به عبارت دیگر، او توانست در ورای آوارگی و بیخانمانی برای خودش خانهای بسازد. او خانهاش را بر فراز آوارگی بنا کرد. کتاب «مالیخولیا و تردید» در یکسالگی مرگش در کابل چاپ شد. اینک در آستانهی دوسالگی این مرگ قرار داریم. قرار بود در آستانهی دوسالگی کتاب دومش نیز به چاپ برود، اما بنا بر مشکلاتی این مهم انجام نشد. امیدوارم این کتاب نیز بهزودی آمادهی چاپ شده و به دسترس خوانندگان قرار بگیرد.
۳. هرمنوتیک؛ راه ورود به خانه
چنانچه انتظار میرود، پرسش کلیدی در این بخش این است که «چگونه میتوان به این خانه ورود کرد؟ با چه ابزاری؟…» به عبارت دیگر، تحت چه شرایطی من میتوانم با این خانه مواجه شوم؟ این پرسش زمانی فوریت مییابد که «مؤلف واقعا مُرده باشد!». بنابراین، متن به خودبنیادی دست پیدا کرده است و شرایط خاصی میطلبد تا با آن مواجه شد. این شرایط را «هرمنوتیک» فراهم میکند. هرمنوتیک حکم میکند که متن خودبنیاد است و بنابراین، بهعنوان یک طرف در این گفتوگو حاضر میشود. به تعبیر دیگر، هرگونه چشمپوشی از متن و تلاش برای دور زدن متن خوانش مورد نظر را خدشهدار کرده و از اعتبار میاندازد.
در یک سالی که از چاپ «مالیخولیا و تردید» گذشت چندین نقد و خوانش از این کتاب صورت گرفت، اما بخشی زیادی از این نقدها و خوانشها در سطح «کلیگویی»های رایج متوقف ماند. کتاب حاوی ایدهها، موضوعات و استدلالهای مشخص است، اما خوانشها و نقدها بدون اندکترین توجه به محتوای کتاب و ایدههای مطرحشده در آن، ساز خودشان را زدهاند. به طور مثال، عناوین مقالات بخش نخست کتاب از این قرار است: «پارههایی برای میل و هراس»، «متن، معنا، وجود و فقدان»، زندگی تنهایی در جهان-تصویرها»، «زبان-تصویر-معنا»، «قواعد معنامندی گزارهها در تتوس و تراکتاتوس»، «هرمنوتیک چیست؟»، «اندیشهی ناعقلانی»، «کلمات و اشیا»، «در باب امکان عبور از خود»، «مرگ جهان-تصویر» و «رنج تفاوت». مقالات هرکدام موضوعات و ایدههای مشخصی را پیش میکشد، ادعاهای مطرحشده در کتاب روشن است، اما نقدها و خوانشها اندکترین توجه به محتوای مقالات، ایدهها و ادعاهایی مطرحشده در آن ندارند. برعکس، چیزهای یکسر نامربوط به کتاب پیوند زده میشود و به نام نقد و خوانش عرضه میشود. بهنظر میرسد اگر نویسنده زنده بود بخشی زیادی از این نقدها و خوانشها هیچگاه عمومی نمیشد. بنابراین، یکی از نتایج چنین وضعیتی این است که نقدها و خوانشها از لحاظ اخلاقی قابل دفاع نیست، امر غیراخلاقی است. هیچ کس مخالف نقدی مبتنی بر متن و ایدههای مطرحشده در کتاب نیست، اما همگان مخالف پیوند زدن امور نامربوط به کتاب تحت عناوین نقد و خوانشاند. چرا باید من قضاوتم را در مورد زندگی نویسندهای که دیگر در میان ما نیست تحت عناوین نقد و خوانش همگانی بسازم؟ این چه نقد و خوانشی است که حتا یکبار به کتاب ارجاع داده نمیشود؟ مشروعیت این دست نقدها و خوانشها از کجا میآید؟… اینها پرسشهایی است که میبایست در برابر تک تک ما قرار داده شود.
برای انسانی که دیگر خانهای ندارد تا در آن زندگی کند، نوشتن تبدیل به مکانی برای زندگی میشود. مواجهه با این زندگی میبایست از بنیاد هراسانگیز باشد. هرگونه مواجههی سرسری و هرگونه نسبتدادنهای غیرمسئولانه به چنین زندگیای توجیهناپذیر و غیراخلاقی است. این تازه آغاز نقد و خوانش است…
یاد و خاطر عمران راتب گرامی باد!