وقتی چشم از خواب گران باز میکند، عقربهی ساعت دوازدهی چاشت را نشان میدهد. خورشید بهاری شهر جاراگوه دوسول کشور برزیل با مهربانی میتابد اما کام او تلخ است، مثل روزگارش. نگاه مبهوت به سقف اتاق دوخته است و دلش نمیخواهد از بستر خواب جدا شود. ناگهان صدای کودکی از بیرون به گوشش میرسد. یک لحظه احساس میکند صدای سارا را میشنود. از جا بلند میشود و پردهی پنجره را کنار میزند. میبیند که سه دختر چهار-پنجساله در کوچه جستوخیز میزنند و با صدای بلند میخندند اما هیچکدام سارا نیست. سارا در کویته پاکستان است. دیشب خانماش فیلمِ کوتاهی فرستاده است که در آن سارای هفتساله برای قربانیان فاجعهای کاج زار زار میگیرید و در میان هقهق بیامان میگوید: «در کابل باز هم انفجار شده و دختران زیاد کشته شدهاند.» مادرش هم میگیرید اما سعی میکند به سارا دلداری دهد: «خیره، گریه نکن عزیزم.» سارا دستهای کوچک را به صورت اشکآلود خود میکشد و میگوید: «خیره ندارد دیگر. خیره ندارد.» با دیدن نالههای سارا باز هم دل این پدر آواره فرومیریزد و پیش چشمش را پردهای از اشک میپوشاند.
کنار پنجره روی چوکی مینشیند و سیگاری آتش میزند. تمام وزن خود را روی تکیهگاه چوکی میاندازد و رو به آسمان آهی از عمق دل میکشد. هقهق سارا مدام در گوشش میپیچد و تصویر صورت اشکآلودهاش بیوقفه در ذهنش میچرخد. ناگهان، یکی از بعدازچاشتهای کابل به یادش میآید که سارا از پنجرهی خانه دو سرباز طالب را دیده که در کوچه از موتر پیاده شده بودند. سارا فکر میکند طالبان برای دستگیری پدرش که کارمند امنیت ملی بوده، آمدهاند. تا وقتی این دو سرباز طالب میروند و از کوچه بیرون میشوند، زَهره سارا هم آب میشود. به یادآمدن این خاطرات بهقدری سنگین است که او نمیتواند تاب بیاورد. از این رو، با دوختن نگاهی به بیرون از زیر بارِ این خاطرات فرار میکند و سیگار را با شتاب دود میکند. سیگار تمام میشود اما او نمیداند خود را به چه کاری مصروف کند.
گیج و کرخت روی چوکی نشسته است. وقتی میخواهد پای چپ را روی پای راست بیندازد، چشمش به داغی در پایش میافتد که از اصابت دو مرمی بهجا مانده است. سه سال پیش، وقتی موتر را کنار جادهی سیلو پارک میکند تا از شیرینیفروشی بابهدهقان بهسودی ترشی بخرد، دزدان مسلح محاصرهاش میکنند. دزدان کلید موتر را میخواهند اما او مقاومت میکند. در این هنگام، یکی از دزدان دو مرمی به پایش شلیک میکند. بالاخره، مجبور میشود کلید موتر را به دزدان بدهد. این داغ یادگار سالهای تلاش و مبارزه جهت ساختن زندگی آرام در وطن خود است. وطنی که در پیِ سوء مدیریت سیاسی و فساد به کام بنیادگرایی سقوط کرد.
در پی سقوط حکومت افغانستان، کارمندان امنیت ملی تحت پیگرد طالبان قرار میگیرند. نعمت قاسمی که ده سال در ریاست امنیت ملی کشور خدمت کرده است، میگوید: «طالبان چندینبار تماس گرفتند که با آنان در امنیت ملی همکاری کنم اما من جواب رد میدادم زیرا همکاری با یک گروه تروریستی که دست شان تا آرنج در خون مردم افغانستان آلوده است، برایم ناممکن بود و است. من نمیتوانم اصول اخلاقی را که خطوط سرخ زندگیام استند زیر پا بگذارم. به هر حال، میدانستم که طالبان در جستوجوی من است. یک روز بعدازچاشت دخترم سارا وقتی دید که در کوچهی ما دو سرباز طالب از موتر پیاده میشوند، رنگش پرید و بسیار نگران شد. من کوشش کردم دخترم را دلداری دهم اما از آنجا که خودم هم نگران شده بودم، نتوانستم او را آرام کنم. ماجرای وحشتناک آن چند دقیقه ویرانم کرد و تا هنوز از یادآوری آن فرار میکنم.»
فردای آن روز قاسمی با خانوادهی خود راهی زادگاه خود در غزنی میشوند تا به چنگ طالبان نیفتد. موتر به سرعت سوی غزنی راه میپیماید اما دل او در قفسهی سینه بیقراری میکند. پس از طی شش ساعت راه بالاخره به زادگاهش میرسد. همینکه پا به خانهی پدریاش میگذارد موبایلش زنگ میخورد و دلهرهای سهمگین سراپایش را فرا میگیرد. موبایل را از جیب در میآورد و میبیند که شماره همسایهاش روی صفحهی موبایل افتاده است. با نگرانی کلید پاسخ را فشار میدهد:
«سلام. خوبی؟»
«سلام قاسمی جان. خوبی؟ کجایی؟»
«تازه به خانه پدری رسیدهام. چه خبر؟»
«طالبان آمده بودند. از شما پرسیدند. ما اظهار بیخبری کردیم. خانه را جستوجو کردند و شناسنامههای ما را با خود بردند.»
نگرانی قاسمی شدیدتر میشود.
قاسمی چهل روز را با نگرانی در زادگاهش سپری میکند. وقتی احساس میکند تماس تلفنی طالبان کمتر شده، با خانواده راهی کابل میشوند. با هر دقیقهی که به کابل نزدیکتر میشوند، هراس و نگرانی قاسمی و خانوادهاش شدیدتر میشود. بالاخره به خانه میرسند. یک روز بدون جنجال میگذرد. روز دوم قاسمی در کوچههای غرب کابل سرگردان در جستوجوی خانه اجارهای است که تماسی از خانم خود دریافت میکند: «سلام. طرف خانه نیا که طالبان آمدهاند.» او به خانه نمیرود. تا پایان آن روز در حاشیهی غرب کابل یک خانه اجارهای پیدا میکند. با همسر خود تماس میگیرد که اثاثیه خانه را جمع کنند. فردا که آفتاب سر میزند، به خانهی نو کوچ میکنند. پس از یک ماه، از آن خانهبهخانهی دیگری کوچ میکنند. پس از دو ماه باز به خانهی دیگری کوچ میکنند.
بهار سال ۱۴۰۱ از راه میرسد اما دروازهی مکاتب در روز اول سال تعلیمی بهروی دختران بسته میشوند. دخترش زهرا از پشت دروازه بستهی مکتب با چشم گریان به خانه برمیگردد. درد دیگری به دردهای قاسمی اضافه میشود. او هر روز چندینبار صندوق پیامهای دریافتی ایمیل خود را بررسی میکند تا مگر پیام امیدبخشی از کدام دولت یا سازمان آمده باشد اما هیچ پیامی دریافت نمیکند. فضای کابل روزبهروز تنگ و تنگتر میشود. بالاخره بهخاطر اینکه فرزندانش بتواند با خاطر آرامتر درس بخوانند برای بار دوم راه مهاجرت به پاکستان را در پیش میگیرد.
بار اول، زمانی به این کشور مهاجر شده است که طالبان با شکست حکومت مجاهدین قدرت را بدست گرفتند: «وقتی طالبان بر افغانستان تسلط یافت، پدرم دستم را گرفت و با خود به پاکستان برد. در آنجا بهجای آموزش بهکار مشغول شدم و هفت سال از آموزش باز ماندم. پس از هفت سال دوباره به مکتب بازگشتم. من و پسرم علی در یک مکتب میرفتیم. مردم با تمسخر میگفتند: “خانمات پنج روپیه به تو میدهد و پنج روپیه به پسرت و هردویتان را به مکتب میفرستد.” اما من این تمسخرها را نادیده گرفتم و درس خواندم.»
وقتی نیروهای ائتلاف بینالمللی پس از یازده سپتامبر ۲۰۰۱ وارد افغانستان میشوند و حکومت جدیدی شکل میگیرد، نعمت قاسمی هم به وطن برمیگردد. با شوق و انگیزهی فراوان وارد دانشگاه میشود و علوم سیاسی را تا مقطع ماستری فرا میگیرد. مدتی روزنامهنگاری میکند. بعد از آن، وارد ریاست امنیت ملی حکومت افغانستان میشود و ده سال در بخش روابط خارجی امنیت ملی خدمت میکند. اما با سقوط حکومت همهچیز را به یکبارگی میبازد. «وطنم را از دست دادم. زندگیام فروپاشید. از دوستانم جدا افتادم. آرزوها و رویاهایم نقش بر آب شد. حالا در ملک غربت، دور از خانه و وطن و دوستان خود، آوارگی را تجربه میکنم.»
او به دشواری دل از کابل و خانه برمیکَند. وقتی بار سفر میبندد، ۶۰۰ عنوان کتابی را که طی سالها جمع کرده، دستهبندی و به کتابخانهها اهدا میکند. «تکتک کتابهایم را نگاه و دستهبندی کردم. احساس میکردم تکههای وجودم را از خود دور میکنم. از این جهت خوشحالم که آن کتابها که هر کدام رفیق و عزیزم بودند، حالا در اختیار فرزندان دیارم قرار دارند. حالا که از وطن دورم، هر شب با این خیال سر بر بالین میگذارم که وطن آرام شود و من به کابل برگردم و خاک بامیان را زیارت کنم.»