پیش از طلوع آفتاب کمر را محکم بست. با همسر خود خداحافظی کرد و با دست لرزان دستگیرهی دروازه را چرخاند. در دل خود گفت: «هیچ نفهمیدم که چه رقم پیر شدم.» و دروازه را بست. از اینکه تا این دم عصایی در دست نگرفته است، احساس کرد تا هنوز توانایی پیدا کردن یک لقمه نان را دارد. از این احساس کمی نیرو گرفت و پا به اولین پلهی زینه گذاشت. پلهی اول و دوم را پایین آمد. همینکه پا به پلهی سوم گذاشت، سرش گیج رفت. بهخاطر اینکه به پایین زینه نیفتد، آرام روی همان پله نشست. چند دقیقه که گذشت، خواست دوباره روی پا بایستد اما نتوانست. بازهم تلاش کرد روی پا بایستد اما نتوانست. اووف کرد و سر جا نشست. خواست همسر خود را صدا بزند تا کمکش کند اما چیزی گفت که فهمیده نشد. خودش هم آوازهای نامفهوم خود را شنید.
ترسید که سکته کرده باشد. فشارش بالا بود. برای دلداری دادن به خود گفت: «توکل به خدا، نگران نباش.» همانطور که نشسته بود، درد کُندی از سرش برخاست. درد شدیدتر شد. خواست پیشانی خود را روی کف دستهای خود بگذارد اما دست چپش حرکت نکرد. یقین حاصل کرد که سکتهی مغزی کرده است. با صدای بلند چیزی گفت که فهمیده نشد اما همسرش از خانه آن را شنید. با شتاب بهسوی دروازه دوید و آن را باز کرد. دید که او با حال نزار روی پلهی سوم زینه نشسته است. با وارخطایی گفت: «زوار خوب استی؟ وای خدای من! تو را چه شد؟» او در پاسخ همسر خود چیزی گفت که فهمیده نشد.
همسرش یکه خورد و در جا خشک شد. در دلش گذشت که اگر شوهرش بمیرد او به که و کجا پناه ببرد. دستهای خود را که میلرزید به هم میمالید، گویی از شوهر دست میشست. اولینبار است که شوهر را در این حال میبیند. سیمای او را هیچگاه چنین مظلوم ندیده بود. عادت کرده بود که او را مثل کوه محکمی ببیند که بتواند همیشه به او تکیه کند. با سراسیمگی دوید و او را در بغل گرفت. نگاهی نگران به چشمان شوهر دوخت تا بفهمد حال او چقدر وخیم است. نگاهش به چشمان خستهی افتاد که در انتظار مرگ است. شوهر نگاهی بالا انداخت و با چشمان خسته و ناامید به همسفر تمام عمر خود خیره شد. دلش هم به حال خود سوخت و هم به حال این زنی که تا این دم همدمش است. در آن لحظه باز هم این آرزو از ذهنش میگذشت که کاش فرزندی میداشتند تا عصای پیری شان شود، خانمش گفت: «کاش فقط یک دختر یا پسر میداشتیم که در پیری به درد ما میخورد.» به همدیگر نگاه دوامداری انداختند و حسرت نداشتن فرزند را در چشمان هم خواندند.
این زوج که حالا پیر شده دو بار فرزند به دنیا میآورند؛ هردو بار فرزند بیجان. بار اول در راه مهاجرت درد زایمان به سراغ زنش میآید: «در تفتان رسیده بودیم که درد پیدا کردم. هوا خیلی خشک و گرم بود. دارو و داکتر پیدا نمیشد. حتا آب پیدا نمیشد که بخوریم. جانم مثل آتش میسوخت اما آب سرد پیدا نمیشد. در یک دشت، زیر آفتاب سوزان تابستانی اولین بچهام به دنیا آمد اما مرده.» از تفتان به قم میرسند اما او احساس میکند پارهای از جانش در تفتان بهجایش مانده است. تا هنوز که اسم تفتان برده میشود، او به یاد میآورد که پارهی از جانش در آنجا زیر خاک شده است.
مهاجرت پای آنان را در شهر قم میرساند. پیرمرد که آن زمان جوان بود مشغول کارگری میشود. یک سال به آرامی میگذرد و زندگیشان بهتر میشود. سال دوم خانمش دوباره باردار میشود. شوق و آرزوی به دنیا آمدن یک فرزند زندگی را به کام هردو گوارا میکند. اما این خوشحالی دیری نمیپاید. در ماه پنجم بارداری، دوباره درد زایمان فغان زن را بالا میبرد. به شفاخانه مراجعه میکنند و در آنجا دوباره فرزند بیجان به دنیا میآورند. کام هردو دوباره تلخ میشود. از این رو، به داکتر و دارو متوسل میشوند اما او دیگر هرگز باردار نمیشود. آرزوی داشتن فرزند تبدیل به حسرت ابدی میشود.
پس از سی سال مهاجرت دوباره به افغانستان برمیگردند و در حاشیهی شهر کابل جا میگیرند. پیرمرد در چوک کوتهسنگی برای کارگری میرود تا اجارهی خانه و هزینهی زندگی را درآورد. ده سال زندگی را با کارگری میگذراند اما هر سال که میگذرد پیر و پیرتر میشود. وقتی توانایی کار را از دست میدهد سر چوک رفتنش هم بیهوده میشود. کارفرمایانی که در چوک دنبال کارگر میآیند او را نمیبرند. او شروع میکند به میوه و ترکاریفروشی. صبح زود کمر را میبندد و از مارکت میوه و ترکاری میآورد. در بازار شهرک دوازده امام مینشیند و روزانه صد تا صدوپنجاه افغانی کار میکند. از طلوع تا غروب آفتاب کنار سرک مینشیند و میوه و ترکاری میفروشد و مشهور به بابه رحمت میشود.
ده سال زندگی بابه رحمت و خانمش در فقر میگذرد و هردو هر روز زمینگیرتر میشوند. بابه رحمت مبتلا به فشار خون میشود. فشار خون را تحمل و بار زندگی را میکشد. بار زندگی هر روز سنگینتر و او هر روز پیرتر میشود. فشار خون که در کمین نشسته بود، یک صبح زود در پلهی سوم زینه به جان ضعیف بابه رحمت حمله کرده و او را فلج میکند. پنج ماه است که او در بستر بیماری رنج میبرد. رنج پیری و بیماری و فقر و بیفرزندی همه بر سر او ریخته است: «روزهای اول که بالایم حمله آمده بود، اصلا گپ زده نمیتوانستم. پا و دست چپم هیچ حرکتی نداشتند. زبانم هم حرکت نداشت. حالا میتوانم کم کم گپ بزنم. خدا کند شما گپهایم را بفهمید.»
بابه رحمت با زبانی که دچار لکنت شده از زندگی خود میگوید: «حالا خیلی بهتر شدهام. میتوانم کم کم راه بروم و گپ بزنم. از خدا امید دارم که تا بهار سر پا شوم و به غریبی خود شروع کنم. خدا نکند به گدایی بیفتم. مشکل ما فعلا این است که زمستان را چطور بگذرانیم. در این خانه که مینشینیم نمناک و سایهرخ است. سوخت زمستان نداریم. خرج نان خود را هم نداریم. خدا خودش رحم کند.» وقتی گپ میزد خانمش او را با دقت و همدلی میپایید. بابه رحمت بعد از کمی سکوت پرسید: «ببخشید. شما مسئولین کمکهای بشری را میشناسید؟ به ما یک برگه داده. یک بار کمی کمک کردند و گم شدند. همین کمکها چرا به مستحقین نمیرسد؟» در پاسخش گفتم که مسئول امدادهای بشردوستانه را نمیشناسم اما کوشش میکنم که پیدایشان کنم.
بابه رحمت دهان باز کرد تا چیزی بگوید که صدای تک تک دروازه بلند شد. هرسه بهسوی دروازه نگاه کردیم و خانمش دست به زانو تکیه داده از جا بلند شد. با قد خمیده، بهسوی دروازه راه افتاد که دروازه باز شد. دست دختر همسایه با بل برق دراز شد و گفت: «پدرم گفت که پول برق شما را بگیرم. سه صد و ده افغانی میشود.» بابه رحمت دست به جیب خالی برد و گفت: «دخترم. به پدر خود بگو اینبار هم پول برق ما را بدهد و به پایم بنویسد.» و از خود پرسید: «اگر قرض مردم را داده نتوانم، چه خواهد شد؟» ناگهان در فکر طولانی فرو رفت و چشمانش مظلومتر شدند.
پرسیدم که در زادگاه خود یکاولنگ، خانه و زمینی دارند یا نه. آهی سرد و ناامیدانه کشید و گفت: «زمین و خانه داریم. چندینبار میخواستم آن را بفروشم اما پسران کاکایم مانعم شدند. آخرینبار که خواستم بفروشم دو ماه پیش بود. پسران کاکایم گفتند آن خانه و زمینها از من نیست. آدم که یتیم بود حتما سرش ظلم میشود.» خانمش به تأیید گفت: «بیچاره یتیم بود. پیش کاکای خود مثل کارگر کلان شد. ازدواج که کردیم خواست زندگی مستقل بسازد. از همین خاطر، مهاجر شدیم. بعد از سی سال که به وطن بازگشتیم حاضر نشد به یکاولنگ برویم. از ظلم آنان دلِ خوش نداشت. به کابل آمدیم و تا امروز نفس میکشیم.» وقتی او این گپها را میگفت، بابه رحمت بیتابی میکرد و میخواست گپ مهمی که بر دلش سنگینی کرده بگوید.
تا چشم به دهان بابه رحمت دوختم، با صدای لرزان و لکنت بیشتر گفت: «وقتی یتیم شدم، پنج یا ششساله بودم. مادرم را کاکایم به نکاح خود در آورد. تا مادرم زنده بود، کاکایم رویه خوب داشت. اما وقتی مادرم از دنیا رفت، من هم بیقدر و قیمت شدم. وقتی ازدواج کردم، طرف ایران رفتم تا برای خود زندگی بسازم اما زندگی با من نساخت. بچه ندارم. دختر ندارم. حالا هم که مریض شدهام و به این روز افتادهام. اگر کدام بندهی خدا را میشناسی بگو به من کمک کند که زمستان را به بهار برسانم. کم کم سر پا میشوم و دوباره ترکاریفروشی میکنم.»