بهایی که برای برزخ می‌پردازیم

مهاجرت به‌عنوان تحرک اجتماعی به منظور تغییر وضعیت زندگی همواره مورد توجه بسیاری از شهروندان افغانستان به‌ویژه جوانان قرار داشته است. هدف اصلی مهاجرت‌ها بیشتر به علت بهبود وضعیت زندگی؛ جست‌وجوی کار مناسب، دستیابی به امنیت، رفاه، آزادی و همچنین رسیدن به امیال و خواسته‌هایی است که فرد در کشور خود به آن نمی‌رسد یا فرصت‌های لازم را در اختیار ندارد. همواره به مهاجرت از دیدگاه فرد مهاجر پرداخته شده است؛ در این میان زنانی که سال‌ها عمر و جوانی‌شان را به پای مردی می‌گذارند که مهاجرت کرده‌اند توجهی صورت نگرفته است. در این گزارش روایت دو زن که همسران‌شان سال‌ها پیش مهاجرت کرده‌اند آورده شده است. زنانی که حتا بیشتر از یک‌دهه است ملال دوری و رنج غیابت همسر را کشیده‌اند.

بنا به خواست مصاحبه‌شوندگان مبنی بر حفظ هویت شان، نام‌ها مستعار انتخاب شده‌اند.

روایت اول: سارا

 سال ۱۳۹۰ ازدواج کردیم. از لحاظ اقتصادی اوضاع زندگی‌مان بد نبود و مشکل مالی نداشتیم، اما همسرم در ایران مشکل هویتی داشت و هیچ مدرک و سند هویتی در دست نداشت. او دلش می‌خواست خانه‌ای به نامش باشد یا موتر داشته باشد؛ آرزوهایی کوچک که حتا گفتنش شاید مضحک به نظر بیاید. همین موضوعات سبب شد که فکر رفتن و مهاجرت به سرش بزند. آن زمان سن و سال من کم بود؛ نوزده سال داشتم و در این تصمیم‌گیری آن‌طور که باید نقشی نداشتم، اما همیشه دلم می‌خواست از ایران برویم. زندگی در ایران با وضعیتی که همسرم داشت و محدودیت‌هایی که پیش روی‌مان بود آسان نبود.

من و همسرم پسرکاکا و دختر کاکا هستیم. زمانی که ازدواج کردیم من ۱۹ ‌ساله بودم و او ۲۵ ساله. دقیقا یک سال و سه ماه از ازدواج‌ مان گذشته بود و من چند ماهه باردار بودم که او تصمیم به رفتن گرفت. تنها چیزی که انگیزه‌اش را برای این سفر تقویت می‌کرد بچه‌دار شدن ما بود. همواره می‌گفت نمی‌خواهد فرزندش به سرنوشت او دچار شود و باید به‌خاطر او هم که شده آینده‌اش را تغییر بدهد. او می‌گفت: «چون خودم نتوانستم به چیزهایی که می‌خواهم این‌جا برسم باید بروم و تغییری در زندگی فرزندم ایجاد شود.» اکنون ده سال از آن زمان گذشته است.

آن روزها همسرم بیشتر با خانواده‌اش در مورد این‌که چه کشوری را برای مهاجرت انتخاب کند بحث و گفت‌وگو می‌کرد. آن زمان بیشتر افغان‌ها به سمت استرالیا می‌رفتند، بدون این‌که در مورد قوانین این کشور چیزی بدانند. آنان فقط شنیده بودند که این کشور مزایای زیادی برای مهاجرین دارد. هیچ نوع اطلاعاتی در مورد قوانین سخت‌گیرانه‌ی این کشور در اختیار نداشتیم. شاید اگر کمی بیشتر در این مورد تحقیق و تفحص می‌کردیم و متوجه می‏شدیم که شرایط تا این اندازه دشوار است، مسلما هرگز تصمیم نمی‌گرفت تا این کشور را برای مهاجرت انتخاب کند یا دست‌کم شاید تنهایی مهاجرت نمی‌کرد و مرا همراه خود می‌برد.

چون مسیر قاچاق و غیرقانونی را برای این سفر انتخاب کرده بود تنها چیزی که راجع به آن می‌دانستیم این بود که راه طولانی و سخت و دشوار است. ده سال از این سفر گذشته است و ما همچنان در بلاتکلیفی به‌سر می‌بریم. او هنوز پذیرش نگرفته و نتوانسته من و دخترم را با خود ببرد.

بیشتر از ده سال است که دور از هم زندگی می‌کنیم. در نبود او خلاهای بسیاری در زندگی احساس کردم. به‌عنوان یک زن تنهایی زندگی کردن کار آسانی نبود، مخصوصا در وضعیتی که من باردار بودم. باید به تنهایی بار زندگی را به دوش می‌کشیدم و دخترم را بدون حضور او بزرگ می‌کردم. علاوه بر این، مشکلات اقتصادی زیادی نیز داشتیم. همسرم سه سال را در کمپ سپری کرد و اجازه‌ی کار و فعالیت نداشت. به همین دلیل من در ایران با مشکلات مالی زیادی مواجه شدم. بارها از این‌که مهاجرت کرده است هردوی‌مان پشیمان شدیم. زمانی زیادی گذشته است و هرگز فکرش را هم نمی‌کردیم که سال‌های سال باید این دوری و رنج را متحمل شویم. شاید اگر چشم‌انداز روشنی از این مسیر و مهاجرت داشتیم، او تنهایی به این سفر نمی‌رفت و مرا این‌جا نمی‌گذاشت.

ناگفته نماند که همسرم نیز در این مهاجرت سختی‌های بسیاری را تحمل کرد. دولت استرالیا آنان را به جزیره‌ی مأنوس فرستاد. سه سال به دور از شهر و امکانات اولیه زندگی فقط زنده بودند و تلاش می‌کردند زنده بمانند. حتا امکانات یک زندگی معمولی را نداشتند. همسرم به افسردگی شدیدی مبتلا شده بود و روزهای سختی را پشت سر گذاشت.

اگرچه سال‌ها است که در استرالیا زندگی و کار می‌کند اما هنوز شهروند نشده و معطل و منتظریم. این انتظار و بلاتکلیفی هر دوی ما را به ستوه آورده است.

علاوه بر این، دیدگاه اطرافیان از فردی که مهاجرت کرده بسیار آزاردهنده است. توقعات مالی که اطرافیان دارند سبب می‌شود به‌طور مضاعف کار کند. البته به نظر من ۹۹ درصد کسانی که در خارج از کشور زندگی می‌کنند مجبورند بیشتر کار کنند و علاوه بر خانواده، به اطرافیان‌شان نیز کمک مالی کنند. این یکی از موضوعاتی است که بیشتر مهاجرین، عمدتا مردان از آن رنج می‌برند.

مشکلاتی که در این سال‌ها در نبود شوهرم با آن مواجه شدم زندگی در خانه‌ای اجاره‌ای و با تورم بالای ایران است. هر سال مجبورم خودم به‌دنبال خانه بگردم و قرارداد کنم. این جزء سخت‌ترین کارهایی است که همیشه با آن روبه‌رو هستم و ضرورت حضور یک مرد احساس می‌شود. موضوع دیگر بزرگ کردن دختری بود که پدرش را از آغاز تولد ندیده بود. اوایل برایم دشوار بود. فرزند اولم بود و تجربه‌ای از نگهداری و بزرگ کردن کودک نداشتم، اما رفته رفته به وضعیت عادت کردم. بعدها این مسأله برای من سخت نبود چرا که به خود قبولاندم که باید دخترم را به تنهایی و بدون حضور پدرش بزرگ کنم.

طی این مدت همسرم توانسته فقط دو بار برای دیدار مان به ایران بیاید، اما در همین دو بار دخترم به‌شدت به او وابسته شده بود و بعد رفتنش اذیتم می‌کرد. پذیرش این قضیه برایش سخت تمام می‌شد؛ این‌که پدرش در جای دیگر و به دور از او زندگی کند.

دخترم تا قبل از این‌که پدرش را برای اولین‌بار ببیند هیچ مشکلی نداشت. کج‌خلقی نمی‌کرد و اذیت نمی‌شد. اما بعد از این‌که متوجه شد پدری در زندگی‌اش هست که حضور ندارد، برایش سخت بود و این مسأله تا سه چهار ماه بعد از رفتن پدرش او را درگیر می‌کرد.

وقتی این چیزها را مرور می‌کنم عمر از دست رفته‌ای را می‌بینم که در فراق و جدایی گذشت. اگر به گذشته باز می‌گشتم هرگز اجازه‌ی چنین مهاجرتی را به او نمی‌دادم.

به‌باور من، چنین مهاجرت‌هایی سبب فروپاشی بنیان خانواده می‌شود. هیچ امیدی به این‌که مانند یک خانواده کنار هم باشند، وجود ندارد مگر این‌که معجزه شود و آنان دوباره کنار هم قرار بگیرند و با هم زندگی جدیدی را آغاز کنند. در جریان این مدت که بیشتر از یک‌دهه گذشته، مشکلات و چالش‌های زیادی ایجاد شده است. منشاء این چالش‌ها دوری از هم و بی‌اعتمادی بوده است. دخالت اطرافیان در این میان بی‌تأثیر نیست. تا زمانی که ما با هم حرف می‌زنیم و گفت‌وگو می‌کنیم همه چیز خوب پیش می‌رود، اما زمانی که حرف‌های چند پهلو توسط اطرافیان ردوبدل می‌شود رنجش خاطر ما از یک‌دیگر بیشتر می‌شود.

در این دو باری که همسرم برای دیدن ما آمد متوجه شدم که هر دوی‌مای تغییر کرده‌ایم؛ از لحاظ شخصیتی تغییر کرده بودیم و همین موضوع سبب بروز مشکلاتی بین ما می‌شد. چون به دور از هم زندگی می‌کردیم و در جریان این تغییرات نبودیم. هربار با آدم جدیدی روبه‌رو می‌شدم که دیگر مثل سابق نیست.

موضوعی که من و همسرم را به مرز جدایی و طلاق کشانده است موضوع تغییر است. مردهای سنتی افغانستانی اغلب این‌گونه‌اند؛ به تعبیری، غیرتی ‌اند. همسرم احساس می‌کند اگر روزی من و دخترم را به استرالیا ببرد و ما از آزادی‌های آن کشور برخوردار شویم مانند غربی‌ها آزاد زندگی می‌کنیم. او از این تغییر می‌ترسد و و بارها به من گفته به همین دلیل کارهای مهاجرت مرا درست نمی‌کند. با وجود این‌که ده سال از بهترین سال‌های جوانی‌ام را در تنهایی، انتظار و بلاتکلیفی به‌سر برده‌ام اما او تمام این رنج‌ها را نادیده می‌گیرد و بهانه‌تراشی می‌کند. این چیزها باعث ایجاد مشکلاتی بین ما شد و قصد جدایی داشتیم. همسرم می‌گفت: «اگر می‌خواهی این‌جا بیایی و عوض شوی، جدا شو و طلاق‌ات را بگیر و برو.» همسرم از این‌که مرا از دست بدهد می‌ترسد. او از آزادی‌ها و امتیازاتی که یک زن در خارج کشور برخوردار است هراس دارد.

به زندگی‌ام که نگاه می‌کنم متوجه می‌شوم زندگی مشترک ما با شکست مواجه شده است. با گذر سال‌ها آدم‌ها تغییر می‌کنند و همین تغییر شاید موجب دلسردی و دوری از یک‌دیگر می‌شود. طولانی شدن روند مهاجرت از یک طرف و باورهای اشتباهی که اغلب مردان درباره‌ی همسران‌شان دارند از طرف دیگر موجب چنین اتفاقاتی می‌شود.

روایت دوم: مهناز

همسرم هفت سال پیش بلژیک رفت. ما دوازه سال پیش ازدواج کردیم و حاصل این ازدواج یک دختر یازده‌ساله است. همسرم در ایران به سختی زندگی می‌کرد و از شرایط موجود و وضعیتی که مهاجرین افغانستانی در ایران داشتند رنج می‌برد. او در ایران شغل‌اش خیاطی بود و درآمد ناچیزی داشت که کفاف زندگی ما نمی‌شد. همیشه از مهاجرت می‌گفت و می‌خواست جایی زندگی کند که حداقل درگیر تأمین نیازهای اولیه زندگی نباشد. او بر این باور بود که اگر در ایران بماند، هرقدر تلاش هم کند به‌جایی نمی‌رسد و آینده و سرنوشت‌اش مانند پدرش خواهد شد. می‌خواست زندگی بهتری داشته باشد و آینده‌ی فرزندانش بهتر از زندگی و وضعیت ‌مان در ایران باشد.

وضعیت زندگی ما معمولی بود. معمولی که می‌گویم یعنی نه خانه داشتیم و نه موتر. هنوز هم که من و دخترم در ایران زندگی می‌کنیم مهاجرین افغانستانی در شرایط دشواری زندگی می‌کنند. مشکلات زیاد است و هیچ پشتوانه و حمایتی دریافت نمی‌کنند. یکی از مشکلات جدی‌ای که همسرم در ایران داشت مشکل اسناد هویتی بود. او در اردوگاه مهاجرین زندگی می‌کرد و هر ماه، نامه (اجازه‌نامه‌ی تردد) می‌گرفت و مشهد می‌آمد و زمانی که مهلتش تمام می‌شد دوباره برای تمدید می‌رفت. مهاجرین بدون اسناد در ایران برگه‌هایی دارند که باید هرچند ماه یک‌بار از سوی دولت تمدید شود که اجازه‌ی گشت‌وگذار داشته باشند.

ما یک‌بار دیگر مهاجرت را تجربه کرده بودیم. خانواده‌ام به‌دلیل نبود امنیت و بیکاری از افغانستان به ایران مهاجرت کرده بود؛ آن هم زمانی که من متولد نشده بودم. پنج سالی هم از سال ۱۳۸۳ تا ۱۳۸۹ به افغانستان برگشتیم اما نتوانستیم زندگی کنیم و پدرم تصمیم گرفت دوباره به ایران برگردیم. من و دخترم چهار سال پیش برای گرفتن پاسپورت و شناس‌نامه به افغانستان رفتیم. آرزو می‌کردم کاش جنگ نبود و همان‌جا زندگی می‌کردیم.

 از آن‌جا که نمی‌خواستم دوباره طعم تلخ مهاجرت را تجربه کنم، با تصمیم همسرم مبنی بر مهاجرت، آن هم به تنهایی مخالفت کردم؛ اما او مرا قانع کرد که اگر در ایران بماند آینده‌ای نخواهد داشت و فرزندان ما نیز سرنوشت خوبی در انتظارشان نیست. با وجود این‌که از ته قلب راضی به این سفر نبودم اما مانع رفتنش نشدم. خانواده‌ی همسرم نیز از این مهاجرت رضایت نداشتند اما همسرم با توجه به تصمیمی که گرفته بود به سمت اروپا رفت و من و دخترم راهی خانه‌ی پدر شدیم. تا زمانی که همسرم قبولی نگرفته بود تمام خرج و مخارج زندگی ما بر عهده‌ی پدرم بود. بعد از سه سال پذیرش گرفت و توانست کار کند و مقداری پول برای ما بفرستد.

دوری و دلتنگی آزارمان می‌داد، مخصوصا برای دخترم که همیشه گریه می‌کرد و پدرش را می‌خواست. هرگز فکر نمی‌کردم این مهاجرت زمان زیادی را در بربگیرد. برآورد ما همان دو یا سه سال بود اما اکنون هفت سال گذشته و مشخص نیست که چه زمانی می‌تواند ما را پیش خود بخواهد. سال‌های اول از این‌که مهاجرت کرده آن هم بدون ما پشیمان شده بودیم. البته او هم شرایط سختی را پشت سر گذاشته است. مدتی افسردگی گرفته بود. از این‌که نتوانسته بود کاری برای ما انجام دهد، رنج می‌برد.

به‌باور من، مهاجرت پیامدهای خوبی ندارد. دلسردی و ناامیدی به‌دنبال دارد و زندگی مشترک را در معرض فروپاشی قرار می‌دهد. بارها در میانه‌ی صحبت با همسرم، زمانی که از وضعیتی که در آن قرار دارم گِله می‌کنم، به من می‌گوید: «اگر از وضعیت موجود ناراحت هستی طلاق بگیر.» با این صحبت‌ها می‌رنجم. واقعا حقم نیست بعد از تحمل این همه سختی و سال‌ها انتظار چنین برخوردی با من داشته باشد.

اگر به گذشته برگردیم مهاجرت را انتخاب نمی‌کنیم. بارها از این وضعیت به ستوه آمده‌ایم. عمر و جوانی‌مان در بلاتکلیفی گذشت.

گذشته از این وضعیت، حرف و حدیث‌های مردم بیشتر مرا آزار می‌دهد. از این‌که روند مهاجرت این‌قدر طول کشیده مردم پشت سر ما حرف می‌زنند. آنان فکر می‌کنند که زندگی مشترک ما در معرض جدایی قرار دارد، همسرم مرا دوست ندارد یا تصمیم به بردن ما ندارد. با تمام این اوصاف، فقط امیدوارم روند مهاجرت کمی تسریع شود و هرچه زودتر مثل یک خانواده‌ی کوچک در کنار هم جمع شویم.