عکس: شبکه‌های اجتماعی

فریادهای ریخته در خیابان

معصومه ایوبی

فیس‌بوک را باز کردم. نظرم را مکتوبی جلب کرد که در صفحات مجازی دست‌بدست می‌شد. تعدادی در مورد صحت و برخی از عدم صحت آن اطمینان می‌دادند. با خواندن مکتوب جا خوردم. در فکر فرو رفتم و با خود گفتم شاید حقیقت نداشته باشد. فیس‌بوک را بستم. از پنجره‌ی خانه‌ام به بیرون نگاهی انداختم، همه چیزعادی بود؛ اما هوای زمستان سرد، خشک و آزاردهنده بود. ساعتی نگذشت. دلم آرام نگرفت. این‌طرف و آن‌طرف در پی حقیقت سر می‌زدم تا از صحت و عدم صحت آن اطمینان حاصل کنم. دیدم رسانه‌های معتبر مکتوب را بازنشر کرده‌اند.

آه سردی کشیدم. جانم لرزید. اشک روشنایی چشمانم را گرفت. نمی‌توانستم جلو اشک‌هایم را بگیرم. دانشگاه‌ها تنها روزنه‌ی امید برای ما بود. چطور ممکن بود در این سرزمین که برای زنان شبیه زندان شده است، بدون آن روح بگذرانیم.

من قبلا چندین‌بار در مقابل بی‌عدالتی و زن‌ستیزی طالبان ایستاده بودم. با خود گفتم این‌بار هم می‌روم و درد خود و هم‌نوعانم را فریاد می‌زنم؛ فریادی که به آسمان‌ها طنین‌انداز شود. با دوستانم به تماس شدم. یکی می‌دانست و یکی هم مثل من بی‌خبر بود. ثانیه‌ها به سختی می‌گذشت. انگار زمین جایی برایم نداشت. به حدی شکسته بودم که توان حرف زدن نداشتم.

ساعاتی گذشت. در صفحات مجازی سخن از مظاهره‌ی عمومی زده می‌شد. ما قبلا با دختران گروه هم‌آهنگ کرده بودیم تا فردای آن روز تظاهرات داشته باشیم. این‌بار مردها هم اعلام آمادگی کرده بودند. این شبیه یک انرژی مثبت برایم تحرک ایجاد می‌کرد و بیشتر امیدوار شده بودم. شب با دختران شعارهای خود را نوشتیم و آمادگی بیشتر گرفتیم تا فردا همه با هم دردهای‌مان را از ته دل به خیابان بریزیم.

فردای آن شبی که آینده‌ی‌مان مثل آن تاریک و سیاه بود، مطابق برنامه، در جایی از قبل تعیین شده  حرکت کردم. شهر کاملا چهره‌ی نظامی به خود گرفته بود. از دیوارها غم می‌بارید. کوچه‌ها بهت‌زده بود. سرک‌ها را بغض فرا گرفته بود. در هر چند قدمی گروهای طالبان با چهره‌های عجیب و غریب و با موهای ژولیده، خود را به رخ مردم می‌کشیدند. من هم وحشت‌زده و سراسیمه گام‌به‌گام به مقصد نزدیک می‌شدم.

هنگامی که آن‌جا رسیدم، متوجه شدم جز گروهی خونخوار طالب هیچ‌کسی نیست. متعجب شدم. لحظه‌ی گذشت، همه‌ی دختران یکی یکی از راه رسیدند. متأسفانه از مردان هیچ خبری نبود. مقصد اصلی پیش دروازه‌ی دانشگاه کابل بود؛ اما به‌دلیل تعداد زیادی ملیشه‌های طالب، اجازه نیافتیم. مجبور به شعار دادن شدیم. تعدادی از خبرنگاران در آغاز به چشم می‌خوردند اما به‌دلیل رفتار خشن طالبان اجازه‌ی پوشش برای‌شان داده نشد و از ساحه متواری و تعدادی هم بازداشت شدند.

ما دختران به تنهای شعارهای: «تحصیل برای همه یا برای هیچ‌کس»، «نان، کار، آزادی»، «کتاب ما بلند است، مقابل تفنگ است» و «به پا خیز ای هموطن، پس بگیریم حق زن» را از عمق دل فریاد زدیم. مردان فقط از پشت وطرین دکان‌ها و شیشه‌های موترهای‌شان به ما نگاه می‌کردند.

دقایقی گذشت. یک‌بار متوجه شدیم که کسی از بین ما، با رنگ و لباس شبیه ما اما با زبان بیگانه گفت: «بگرین فاحشه‌ها را، فرار نکنند.» زنان پولیس طالبان بین ما جا زده بودند تا معترضان را بازداشت کنند. تعداد ما با آن‌ها (زنان پولیس) درگیر شدیم که سربازان طالبان از راه رسیدند. با سلاح‌ها و لباس‌های امریکای شروع کردند به زدن معترضان. مثل این‌که عقابی بین کنجشک‌ها پایین شود ما به هر سو متفرق شدیم، طالبان هم به‌دنبال ما. صحنه‌ای که حتا تعریفش مشکل است.

تظاهرات ما شبیه صحنه‌های وحشتناک فلیم‌های جنگی قرون وسطایی سرکوب شد و ما موفق شدیم از چشم ملیشه‌های طالب دور شویم. طالبان با همکاری زنان پولیس شان تعدادی از زنان معترض را با خود برده بودند. این صحنه‌ آن‌قدر دلخراش بود که هیچ یادم نمی‌رود. دختران گرفتار شده فریاد می‌زدند: «کمک کمک، کمک کنید.» اما افسوس و صد افسوس که ما کاری نتوانستیم. هنوز آن صداها شب‌ها مثل کابوس وحشتناک در گوشم طنین می‌اندازد.

در راه خانه به بلندمنزل‌های مفشن کارته چهار، به شهر چند میلیونی کابل، کوچه و بازار و کوه‌های کابل نگاه کردم، کاملا شبیه خانگگ‌های زنبور عسل پر جنب‌وجوش بودند. آدم‌ها مثل کارتون‌های فیلم‌های انیمیشنی به هر سو روان بودند، اما یکی نبود که با ما هم‌صدا شود و درد زنان را فریاد بزند.

با خود خیره می‌شوم. آیا «اسلام» همین اسلام طالب و داعش و القاعده است که زنده زنده انسان‌ها را می‌خورد، شبیه گوسفند سر می‌زند و از زبان و شمشیرش خون می‌بارد. آیا اسلام واقعا همین رویکردی است که ما حالا از زبان و عملکرد طالب و داعش می‌بینیم و می‌شنویم؟ آیا ما در بی‌راهه روان هستیم یا طالب و داعش؟