اطلاعات روز
اطلاعات روز

دندان ماهرویان

به‌خاطر زیبایی‌اش نبود که زحل همسر آن مرد پنجاه‌ساله شد. خدا می‌داند چه شده بود. پدرش نزد آن تاجر کار می‌کرد. تاجر به دوبی و کوریای جنوبی می‌رفت و برمی‌گشت. گاهی برای رفع خستگی ازدواج می‌کرد. قبلا یک زن عرب را طلاق داده بود و یک زن افغان را. زن اولش فوت کرده بود. این‌بار آمده بود که زن سوم خود را طلاق بدهد. این زن در همان پشت بازار محل کار پدر زحل خانه داشت. تاجر آن خانه را برای او ساخته بود. حویلی بزرگی داشت. درون حویلی هیچ درخت و گیاهی نبود. خانه در وسط بود. دو منزل داشت. نمای بیرون خانه نارنجی بود. کلکین‌هایش سرخ. زن سوم تاجر در منزل دوم زندگی می‌کرد. پرده‌های خانه همیشه بسته بودند. نه آفتاب به درون خانه می‌تابید، نه باد می‌آمد و نه کسی می‌توانست از بیرون درون آن خانه را ببیند. زن سوم تاجر گاهی از چاک وسط دو پرده‌ی آبی ضخیم نگاهی بر پشت بام دکان‌ها می‌کرد. چیز زیادی نمی‌دید.
پدر زحل اجناسی را که از پاکستان می‌آمدند تحویل می‌گرفت، بازشان می‌کرد و در انبار کلان پشت دکان می‌چید. بعضی از اجناس را می‌آورد و در قفسه‌های دکان جابه‌جا می‌کرد. حساب کردن تعداد جنس‌ها هم بر عهده‌ی او بود. دیگ هم می‌پخت گاهی. پشت هر چیزی که می‌پخت یک صفت «جلال‌آباتی» هم اضافه می‌کرد. شوربای جلال‌آباتی، قورمه جلال‌آباتی…
زحل زیبا بود. اما این علت ازدواجش با تاجر نبود. خدا می‌داند پدرش با تاجر چه‌طور به این توافق رسیده بودند که زحل زن آن تاجر شود.

  • صاحب، این را که طلاق بدهید حویلی را چه کار می‌کنید؟
  • حویلی باشد.
  • منظورم این بود که همین طور خالی بماند؟
  • بلی. کسی که حویلی را دزدی نمی‌کند.
  • خانم‌تان به پاکستان می‌رود؟
  • دلش. به پاکستان رفت، به پاکستان می‌فرستمش. اگر این‌جا ماند، خاله و قوم و خویشش هستند. برود نزد آن‌ها.
  • حویلی را نمی‌فروشید؟
  • نه، باشد.
  • خوب، هرچه شما مصلحت ببینید.
  • تو بیا با فامیلت. به مغازه هم نزدیک می‌شوی.
  • من؟ کرایه‌ی این حویلی را داده نمی‌توانم.
  • من از تو کرایه نمی‌خواهم. از این‌که خالی بماند، تو بیایی بهتر است.
    شاید در ادامه‌ی همین گفت‌وگو صحبت تاجر و پدر زحل به زحل رسیده باشد و پدر زحل پیشنهاد کرده باشد که تاجر با زحل عروسی کند. شاید تاجر در جریان گفت‌وگو فکر کرده باشد که چرا زحل را از پدرش خواستگاری نکند.

ولی نه. این گفت‌وگو را من جور کردم. معلوم نیست تاجر و پدر زحل حتا یک کلمه درباره‌ی آن حویلی و زن سوم تاجر حرف زده باشند. من فقط سعی می‌کنم زمینه‌ی توافق تاجر و پدر زحل را برای شما تصویر کنم. حقیقتش را فقط همان دو نفر می‌دانند.

زحل یازده ماه زن آن تاجر بود. با پدر و مادر و خواهر کوچک‌تر خود در خانه‌ی نارنجی زندگی می‌کرد. در ماه یازدهم فرار کرد. تاجر در دوبی بود و برادرش آمده بود به خانه‌ی زحل و او را تا سرحد مرگ لت‌وکوب کرده بود. البته به امر تاجر. در سکوت پدر زحل. زحل دیشب‌اش با تاجر تلفونی حرف زده بود. جنگ کرده بودند. فردایش تاجر برادر خود را فرستاده بود که به زحل درس بدهد که دیگر با تاجر آن رقم کله‌به‌کله نشود. زحل پس از آن لت خوردن خطرناک تصمیم گرفت فرار کند و فرار کرد.

در کابل، زحل به شِلتر رفت. اسم شلتر ام ان سی دی پی بود. پناهگاه زنان و دختران تهدیدشده، فرارکرده، خشونت‌دیده، مورد تجاوز قرارگرفته. هفده نفر دیگر هم آنجا بودند. زحل در شلتر زیبا شد. به عبارتی دقیق‌تر، به کمک نازیه، دختری هم‌سن‌وسال خودش، زیبایی‌اش کشف شد. موهای انبوهش آمدند به صحنه یعنی روی گوش و پیشانی‌اش. ابروهایش نرم‎تر شدند. پوستش لطیف شد. چشم‌های سیاهش به حرف آمدند. بینی خوش‌تراشش دیده شد. حتا رگ‌های کبود پشت دستش گم شدند. شلتر خانه‌اش شد. با همه‌ی این‌ها، زحل برای حفاظت از زیبایی خیره‌کننده‌ی خود دچار محدودیتی رنج‌آور بود. باید نمی‌خندید. لب‌هایش باید همیشه قفل می‌ماندند. چرا؟ به‌خاطر دندان‌هایش. شلتر می‌توانست به او پناه بدهد، نازیه می‌توانست زلفانش را از گمنامی بیرون بیاورد و شجاعتی که در پشت دیوارهای شلتر پخش بود می‌توانست به چشمان او معنا ببخشد. اما هیچ‌کس نمی‌توانست دندان‌های بزرگ درهم و برهم و زشت او را تصحیح کند.
یک سال و دو ماه گذشت. رییس شلتر که جز سعادت زنان و دختران شلترنشین هیچ چیز دیگری از این جهان نمی‌خواست، به زحل گفت: «دختر جان، من زن هستم و رنج یک زن را می‌فهمم. تو باید از این‌جا بروی.»
زحل چنان تکان خورد که نزدیک بود بی‌هوش شود. گفت: «رییس صاحب، من کجا بروم؟ به خدا اگر پایم را از این‌جا بیرون بگذارم، مرا قطعه قطعه می‌کنند.»
«نه نه، اشتباه می‌کنی زحل. آن‌طور رفتن نه. یک رقم رفتن دیگر. برایت شوهر پیدا کردم.»
زحل خوشحال شد. وقتی فهمید مردی که قرار است شوهرش شود از آلمان آمده، بیشتر خوشحال شد. در آلمان دیگر دست کسی به او نمی‌رسید. اما: «رییس صاحب، دندان‌هایم.»
رییس به او اطمینان داد که دندان‌هایش مشکلی پیش نمی‌آورد.
«دندان‌هایت را گفته‌ام. شیرازالدین گفت که در آلمان جورشان می‌کند. یک سال سیم بسته می‌کنند، جور می‌شود.»
زحل هفت ماه در خانه‌ی شیرازالدین، در شهر نو پایتخت، زندگی کرد. شیرازالدین این خانه را در اوایل دوره‌ی جمهوریت خریده بود و اکثر ماه‌های سال را در همین خانه زندگی می‌کرد. بار آخر که از آلمان آمد، به زحل گفت که دیگر نمی‌تواند او را در خانه‌ی خود نگهدارد. از او خواهش کرد که برای خود جایی پیدا کند.

  • شیراز جان، ما…
  • می‌فهمم، ولی تو مشکلات مرا درک کن زحل جان. نمی‌توانم. من می‌خواستم به تو کمک کنم، اما نمی‌توانم.
  • یعنی…
  • بلی، همین طور است. ما باید جدا شویم. من این خانه را می‌فروشم. قول می‌دهم که به محض رسیدن به آلمان برایت پول روان کنم تا دندان‌هایت را جور کنی. چرت پولش را نزن. یک لک دالر هم شود برایت تهیه می‌کنم.

زحل به شلتر برگشت. رییس سرش قهر بود.

  • نتوانستی برای خود نگهش داری ها؟
  • رییس صاحب، من هیچ کاری نکردم. البته از خاطر دندان‌هایم…
  • خیله نشو، اگر از خاطر دندان‌هایت می‌بود از اول ترا نمی‌گرفت. خدا می‌داند چه کار کردی.
  • مرا دوباره در شلتر می‌گیرید؟
  • شرط دارد. دو شرط دارد. دومی‌اش مهم نیست. شرط اولش این است که به هیچ‌کس نگویی که در این هفت ماه در کجا بودی. می‌گویم هیچ‌کس. من با شیرازالدین گپ می‌زنم. اگر برای جور کردن دندان‌هایت پول روان کند…
  • نه، رییس صاحب. دیگر با شیراز گپ نزنید.

ساعت یازده‌ونیم شب زحل سر خود را بر بالشت شلتر گذاشت. اما خوابش نبرد. با خود فکر کرد:
اگر به رییس بگویم مرا به هندوستان بفرستد تا دندان‌هایم را جور کنم، قبول خواهد کرد؟ بعد، از خاطرش گذشت: اگر پوست خود همین آدم پاک نباشد چه؟