«شبِ تاریک و بیمِ موج» (۳۷)؛ «می‌دانم که آخرین خداحافظی‌ام با درس و دانشگاه است»

فرزانه وفایی متولد ولسوالی سنگ‌تخت‌وبندر، یکی از ولسوالی‌های دوردست و بسیار کوهستانی ولایت دایکندی در هزاره‌جات است. برای او با آن مشکلاتی که بعدتر می‌خوانیم، رسیدن به دانشگاه آسان نبوده است. وقتی که فرزانه کوچک بوده، خانه‌ی او هشت کیلومتر از مکتب دورتر بوده است. فرزانه‌ی کوچک دوازده سال تمام روزانه هشت کیلومتر پیاده‌روی می‌کرده تا به مکتب برود.

در اوایل برای فرزانه‌ای که کوچک و نا آشنا بوده این رفت‌وآمد سخت تمام می‌شده است. بعدترها که بزرگ‌تر می‌شود و با آموزگاران مکتب هم آشنا می‌شود، از آنان درخواست همکاری می‌کند. می‌گوید که نمی‌تواند هر روز مکتب بیاید. می‌خواهد آموزگاران با او همکاری کنند و کتاب و تقسیم‌اوقات درسی بدهند. آنان نیز با او همکاری می‌کنند و از همین رو فرزانه هفته‌ی سه روز مکتب می‌آید و بقیه‌ی روزها را پیش خود در خانه می‌خواند.

فرزانه عموم مضامین مکتب را بدون آموزگار و پیش خود می‌خواند. برای فرزانه راه پر خم‌وپیچی بوده است. بسیاری از مضامین و درس‌هایی را که پیش خود نمی‌فهمیده است، همچنان تا مدت‌ها نافهمیده باقی می‌مانده است. در خانواده هم کسی نبوده که او را راهنمایی کند. فرزانه فرزند پنجم یک پدر و مادر بی‌سواد است. مادرش سواد خط‌خوانی ندارد و پدرش کمابیش می‌تواند خط بخواند. چهار برادر و خواهری که از او بزرگ‌تر بوده نیز به‌دلیل نداشتن سواد نمی‌توانسته به فرزانه کمک کنند.

راه دور و درس‌ها دشوار بوده است. اما فرزانه هر طوری که می‌شده خودش را برای آزمون‌های مکتب آماده می‌کرده تا بتواند کامیاب شود و بهانه‌ای دست آموزگارانش ندهد. این شیوه ادامه داشته تا این‌که سال‌های آخر مدیر مکتب دیگر با فرزانه همکاری نمی‌کند. به‌دلیل غیرحاضری او را ناکام می‌کند و فرزانه سکته می‌کند.

فرزانه برای مدتی حافظه‌اش را کلا از دست می‌دهد. حتا اعضای خانه‌اش را نمی‌شناخته است. پدر فقیرش که یگانه حامی درس ‌خواندن او بوده است، زمین‌هایش را گرو می‌گذارد و با پول آن فرزانه را برای تداوی می‌برد. پس از مرخصی از شفاخانه، داکتران به پدر فرزانه می‌گویند که فرزانه برای مدتی باید از جایی که سکته کرده دور باشد. فرزانه را به هرات می‌برند. آن‌جا در یک مرکز روان‌درمانی کم‌ کم به حالت عادی برمی‌گردد. همین که کمی اوضاعش رو به ‌راه می‌شود همان‌جا در هرات فن سخنرانی را شروع می‌کند. پس از مدتی که بهبود پیدا می‌کند به بندر برمی‌گردد و سراغ مکتب می‌رود. بنا به پیشنهاد آموزگارانش، فرزانه که قبلا با مدیر جنگ لفظی کرده بوده، از مدیر معذرت می‌خواهد و مدیر هم او را کامیاب می‌کند.

پس از ۱۲ سال تحمل این وضعیت بالاخره فرزانه راهی کانکور می‌شود. بسیار علاقه‌مند بوده که حتما حقوق بخواند. اما به دانشکده‌ی دلخواهش کامیاب نمی‌شود. به رشته‌ی جامعه‌شناسی دانشگاه ربانی کامیاب می‌شود.

فرزانه می‌گوید: «سال‌ها از همه‌چیز محروم بودم. می‌خواستم حقوق بخوانم تا بعدها که فهم حقوقی من زیاد شد، دختران روستا را از حقوقی که دارند آگاه کنم. اما متأسفانه نمره کم آوردم و به رشته‌ی دلخواهم کامیاب نشدم.»

هرچند که جامعه‌شناسی رشته‌ی دلخواه فرزانه نبوده اما حالا که کامیاب شده بوده می‌خواسته که همان رشته را بخواند. برخلاف میلش اما شور و شوقی هم داشته است. با آن گذشته‌ای که فرزانه داشته است، رسیدن به دانشگاه هم آسان نبوده است. به هر صورتش او کابل می‌آید که دانشگاه بخواند.

آمدن فرزانه به کابل هم دردسرهای خودش را داشته است. او از یک محیط بسته آمده بود. همان مردمی که سال‌ها به دختران فرصت نداده بودند درس بخوانند یا لااقل از مکتب بیشتر بخوانند، برای فرزانه‌ای که حالا باید کابل می‌آمد و خودش تنها سفر می‌کرد و در کابل اتاق می‌گرفت و شاید هم بعدها با پسری، مردی یا نا آشنایی آشنا می‌شد، قصه‌هایی زیادی دست‌وپا می‌کردند.

کمی بعدتر، وقتی که فرزانه کابل می‌آید، قصه‌های مردم درست همان‌طوری که او حدس زده بود، در مورد او شروع می‌شود. از خانواده شروع تا مردم قریه همه در مورد او چیزهایی می‌گفته‌اند. اول این که پدرش به او اجازه نمی‌داده که تنها سفر کند. برای فرزانه‌ای که خرچی نداشته و کچالویش را نیز از بندر می‌آورده، خرچی سفر پدرش (اگر او اجازه می‌داد که فرزانه تنها سفر کند) کرایه‌ی اتاق و شاید هم جیب‌خرچ اندکش می‌شد. پدرش اما اجازه نمی‌داده و هربار با او می‌آمده و او را به کابل می‌رسانده است.

فرزانه با این مشکلات بالاخره به کابل می‌آيد و در کابل اتاق می‌گیرد. فرزانه که از راه دور آمده بوده، با محیط کابل و فضای اتاق‌داری هم چندان آشنا نبوده است. تازه با فضای اتاق آشنا می‌شده و چند روزی هم دانشگاه رفته بوده که کابل بدست طالبان سقوط می‌کند.

با سقوط کابل بدست طالبان، فرزانه اما دوباره به خانه‌اش به سنگ‌تخت‌وبندر برمی‌گردد. تا یکی دو ماهی پیش که فرزانه کابل آمده بوده هنوز محیط آن‌قدرها مردانه نبوده است. پس از بازگشت متوجه می‌شود که فضا کاملا تغییر کرده است. مردم به کسانی که تنها سفر کرده بودند یا دانشگاه می‌رفتند یا بنا به هر دلیلی از خانه دور بودند به دیده‌ی بد می‌نگریسته‌اند.

او می‌گوید: «مردم بسیار تغییر کرده بودند. تا پیش از سقوط کمابیش طرف‌دار تحصیلات دانشگاهی دختران بودند. پس از آمدن طالبان وقتی که به قریه برگشتم دیدگاه مردم یک‌راست این شده بود که دختر مال خانه است. دختر برای درس و دانشگاه نیست. سنگینی و وقار دختر این است که در خانه باشد و همین که جوان شد شوهر کند. دختری که تنها، با مسافران بیگانه و با راننده‌های نا آشنا از خانه به کابل می‌رود و خدا داند که آن‌جا هم با چه کسانی آشنا می‌شود، لایق زندگی نیست. آنان سبب بی‌آبرویی خانواده و حتا منطقه می‌شوند.»

فرزانه مدتی آن‌جا می‌ماند و بالاخره دانشگاه‌ها شروع می‌شود و دوباره کابل می‌آید. این‌بار دیگر مصمم شده بود که باید حقوق بخواند. می‌رود به یکی از دانشگا‌های خصوصی کابل به خواندن حقوق شروع می‌کند. همزمان با ثبت نام در دانشکده‌ی حقوق، می‌رود در انستیتوت طبی رازی و به رشته‌ی تکنالوژی طبی هم ثبت‌ نام می‌کند.

تقریبا یک سال در کابل اتاق داشته و این دو رشته را همزمان می‌خوانده است. در اتاق نیز روزهای بدی کشیده است. مثلا چندین بار اتاق تبدیل می‌کند. در اتاق‌ها، صاحب‌خانه‌ها قیودات زیادی برای آنان وضع می‌کنند. او می‌گوید: «بار دوم که آمدم، در غرب کابل و روبه‌روی حوزه‌ی سیزدهم در یک خانه اتاق گرفتم. سه دختر بودیم. صاحب‌خانه تقریبا اجازه‌ی نان‌خوردن ما را هم گرفته بود. ما پول کم داشتیم، پر از ترس و نگرانی بودیم. روزهای بهار که ساعت شش عصر هنوز خیلی وقت است، ما را از ساعت شش به بعد بیرون ‌رفتن نمی‌گذاشتند؛ حتا اگر مریض می‌شدیم یا خرچ لازم می‌داشتیم.

روزهای جمعه که بیرون می‌رفتیم وقتی که اتاق می‌آمدیم، مرد صاحب‌خانه از ما بازجویی می‌کرد که کجا بودیم. اتاق ما حمام نداشت. در اول به ما گفته بود مجهز است و حمام دارد. ما دختران عاجز و نابلد بودیم. وقتی که اتاق گرفتیم دیدیم که یک حمام تاریک و تنگِ گِلی دارد که راهش هم از میان خانه‌ی خود آنان بود. یعنی ما اگر حمام می‌کردیم باید از داخل خانه‌ی صاحب‌خانه می‌رفتیم و در یک گوشه‌ی اتاق او حمام می‌کردیم. برای ما آن‌طوری سخت بود. ولی ما را در بیرون هم نمی‌گذاشتند که حمام کنیم. چندبار در دستم وسایل حمام دید و گفت حق نداریم حمام عمومی برویم. می‌گفتند برای دختر بد است که بیرون حمام کند.»

در مقایسه با آن روزهایی که فرزانه کوچک بود و هشت کیلومتر تا مکتب پیاده‌روی می‌کرد، رفتن تا حمام همسایه باز هم آن‌قدرها دشوار نبوده است. فرزانه برای خواندن دانشگاه همه‌ی آن وضعیت را با صبوری تحمل می‌کرده که این‌بار طالبان دانشگاه را به‌روی دختران بسته می‌کنند.

فرزانه باید دوباره به روستا برمی‌گشت. ترس از قضاوت‌های مردم و آینده‌ی تاریک قریه او را به تحمل هرچیزی قادر کرده بود. فرزانه همین که دانشگاه بسته می‌شود، می‌رود آموزشگاه زبان انگلیسی ثبت ‌نام می‌کند. به پدرش اطلاع می‌دهد که انگلیسی می‌خواند و باید فعلا در کابل بماند. پدرش که تنها حامی تحصیل او در خانه بوده نیز قیودات زیادی برای او وضع می‌کرده است. از محاسبه‌ی جیب‌خرچ تا نگذاشتن تنها سفر کردن. فرزانه می‌گوید: «شاید حق هم داشت. وقتی حافظه‌ام را به‌خاطر ناکامی در مکتب از دست داده بودم پدرم زمین‌هایش را گیرو ماند و مرا تداوی کرد. حالا پولی هم نداشت که به من جیب‌خرچِ بدون حساب و کتاب بدهد. اما با آن هم موافقت کرد و گفت در کابل بمانم و انگلیسی بخوانم. اما برادرم که در ایران بود با من مخالفت می‌کرد که خانه بروم و می‌گفت که درس به دردم نمی‌خورد. من اما کابل ماندم.»

فرزانه با هر بهانه‌ی ممکنی می‌کوشید خودش را در کابل نگهدارد. اما کمی بعدترها طالبان تمام مراکز آموزشی را بر روی زنان بسته کردند. مؤسسات را هم بر روی زنان بسته کردند و فرزانه دنبال کار و شغل هم نمی‌توانست بگردد.

بالاخره راه گریزی نمانده بود. از خانه به فرزانه زنگ می‌زند که بیاید. فرزانه که قبلا، یکی دو ماه پس از آمدن طالبان به قریه رفته بود و اوضاع را وخیم دیده بود بازهم عازم منطقه می‌شود. او می‌گوید: «می‌روم. دفعه‌ی قبلی دیدم. از صحبت‌های پدرم هم فهمیده می‌شود که این شاید آخرین خداحافظی‌ام با درس و دانشگاه باشد. بسیار دویدم. کودک که بودم هشت کیلومتر پیاده می‌دویدم که مکتب بروم. جوان شدم در خانه‌ی همسایه حمام می‌کردم که بالاخره هرچه هست می‌گذرد و درس بخوانم. از همه‌چیز محروم بودم و گفتم حقوق بخوانم. یک‌بار تمام حافظه‌ام را از دست دادم. حالا گویا ‌بار دیگر بسیار فجیع‌تر به سیاهی پرتاپ می‌شوم. چمدانم را دیشب آماده کرده‌ام که بروم. ناامیدم. خسته‌ام. پر از بغض‌ام. شاید آخرین باری است که کابل را می‌بینم. شاید آخرین‌باری است که دانشگاه رفته بودم. شاید دیگر به اجبار مرا به شوهر بدهند، یا هم با آن قضاوت‌هایی که مردم قریه دارند برای همیشه خانه‌نشین شوم. فردا حرکت می‌کنم. خنده به لب خونین‌دل می‌روم.»