نیلوفر بیات ۲۸ ساله است. زمانی که دوساله بود، در جنگهای داخلی دوران قبلی طالبان، از ناحیهی پا زخمی شد. از آن پس تا حالا، ۲۶ سال است که معلول است.
نیلوفر زمانِ پیش از معلولیتش را به یاد ندارد. میگوید: «تا به یادم میآید معلول بودهام. زمان تندرستیام را به یاد نمیآورم. دخترک دوساله بودم که به پایم شلیک کردند. از آن پس دیگر پایم برای همیشه معلول شد.»
نیلوفر دانشآموختهی حقوق و کاپیتان تیم ملی ولچربسکتبال است. در دوران جمهوریت کارمند کمیتهی بینالمللی صلیب سرخ بود. با آمدن طالبان اما بیکار و سپس آواره شد. نیلوفر میگوید: «دوساله بودم که در جنگهای داخلی طالبان به پایم شلیک کردند. روی ولچر بزرگ شدم. درسم را با ولچر خواندم. بسکتبال را با ولچر بازی کردم و رفتوآمدم با ولچر بود. ۲۶ سال تمام را روی ولچر زندگی کردم. هرچند میدانستم چه کسانی پایم را از من گرفته بودند، با آن هم اما مصروف زندگی بودم و اندک اندک داشتم طالبان را فراموش میکردم. تازه مدتی بود وظیفه داشتم و میخواستم روی پای خودم بایستم. ناگهان اما طالبان آمدند و بار دیگر همه چیز را بر روی ما زنان بستند و نگذاشتند روی پایم بایستم.»
نیلوفر تا اکنون در سراسر زندگیاش دیده است که معلولیت در افغانستان بسیار دشوار است. هم از لحاظ زندگی اجتماعی، هم از لحاظ کار و درآمد و هم از لحاظ زندگی عاطفی. میگوید: «از هر نظر که بنگریم، معلولیت دشواریهای خاصی دارد که عموم مردم درک نمیکنند. در تمام دوران مکتب تنها بودم. دوست و آشنایی نداشتم. دوازده سال تنهایی فقط بهدلیل این بود که معلول بودم. من از نظر زندگی شخصی آدم پرشور و شوقی بودم. آدم موفقی بودم. روی ولچر توانستم درس بخوانم، روی ولچر توانستم بسکتبال بازی کنم، روی ولچر توانستم رفتوآمد کنم؛ این موفقیتها اما در مقایسه با تلاشی که من کرده بودم به چشم نمیآمد.
آن روزها [دوران جمهوریت] باز هم خوبتر بود. میشد جایی وظیفه میگرفتم و منتکش آدرس دیگری نمیبودم. همین که طالبان آمد یکی هم زندگی من جهنم شد. سالها خون جگر خوردم که لااقل خودم را در سطحی برسانم که جایی وظیفه بگیرم. با آمدن طالبان بهعنوان زن از کار و شغل محروم شدم. ناچار شدم که مهاجرت کنم. مجبور بودم. آنجا میماندم چه کسی هوایم را داشت؟ بار دوش چه کسی باید میشدم؟»
وقتی از دشواریهای زندگی معلولین گفته میشود، مسأله فقط اقتصاد نیست، معلولین در تمام ابعاد مشکلات خاص خودشان را دارند. افزون بر مشکلات مالی، یکی از مشکلات بزرگ و غیرقابل تحمل عدم پذیرشِ اجتماعیِ معلولین است. او میگوید: «مشکل بزرگ دیگری که در زندگی ما است، عدم پذیرش اجتماعی ما است. از ازدواج تا کاریابی و از رفاقت تا گشتوگذار عادی؛ مردم ما را به چشم حقارت میبینند و ما را نمیپذیرند.»
بسیاری از معلولین، اگر خانم باشند، در تنگناهای خاصی قرار میگیرند و مجبور میشوند که زنِ دوم و حتا گاهی سوم و چهارم شوند. نیلوفر اضافه میکند: «البته در مورد شخص من نه؛ من زنِ اولم ولی بسیاری از معلولین مجبور میشوند که زن دوم و سوم و حتا چندم شوند. مردم معلولین را کموکوچک میبینند. وقتی که کسی خواستگاری میآید، معمولا زن دوم و سوم میخواهد. مثلا طرف اولاددار نمیشود، یا با خانمش مشکل دارد، یا بنا به هر دلیلی دلش خواسته است که زن دوم و سوم هم بگیرد، وقتی که فهمید کس دیگری نیست یا قبولش نمیکند یا شرایطش را ندارد، یکراست سراغ معلولین میآید. خانوادهی معلولین هم زود راضی میشوند. میگویند ما را که زن اول نمیگیرند، یا یک دختر معلول را که کسی بهعنوان عروس نمیپذیرد.»
پذیرش معلولین هم بیشتر از روی ترحم است. میگوید: «از بسیاری جاها پس زده میشویم. مثلا من از سراسر دوران مکتب خاطرات بسیار بدی دارم. از رفاقت پس زده شدم. هیچ دوست و رفیقی از آن زمان ندارم. اما در دوران دانشگاه وضعیت بهتر بود و من دوست و آشنای زیاد یافتم. برخلاف دوران مکتب، در دانشگاه دوستانم معلولیت را به چشم یک چیز عجیب و غریب نمیدیدند. با آن هم اما بسیاری از این دوستیها از روی ترحم بود. مردم به معلولین به چشم حقارت و ترحم میبینند.
البته کسانی هم هستند که معلولین را درک میکنند و میان آدمها فرق قایل نمیشوند، این برخوردها اما کم و نادر است. عموم مردم معلولین را ناتوان و حقیر و قابل ترحم و بار دوش و بدبخت و عجیب و غریب تصور میکنند.»