از وقتی که دانشآموزان دختر از رفتن به مکتب منع شدند، مریم که سالها بود بهطور قراردادی با یک مکتب خصوصی بهحیث معلم ادبیات دری کار میکرد، دیگر خودش را ملزم نمیدید که حتما سر ساعت هشت صبح باید در مکتب حاضر باشد. او دیگر مجبور بود در خانه بماند. نمیفهمید که تا چه وقت باید در خانه بماند. تحمل حصار تنگ خانه برایش هر روز بیشتر از روز قبل، نه نه، بهتر است بگویم هر لحظه بیشتر از لحظهی قبل، نه نه، این هم بیانِ درست وضعیت مریم نیست. او خودش بهتر از هر کسی دیگر وضعیتش را در زبان بیان کرده است. او در صفحهی صدونهم دفتر خاطراتش، ذیل خاطرهی شماره: ۱۲، محل: افغانستان، زمان: پس از ۲۴ اسد ۱۴۰۰، در این مورد نوشته بود:
در وضعیتی هستم که زمان عملا در آن متوقف است. احساس میکنم بودنم که قبلا با مقیاس زمان حداقل به مثابه «گذر عمر» قابل حس و قابل سنجش بود، حالا از حرکت بازمانده و در یک نقطهی ساکن گیر کرده که نه به عقب برمیگردد و نه به جلو میرود. چیزی که این وضعیت را تشدید میکند تنها تنگنای خانه نیست. بلکه بودن خودِ خانه در تنگنا است. تنگنایی که دقیق شبیه این حالت است: تصور کنید خانهی شما در یک محیط باز جنگلی موقعیت دارد. تمام جنگل را آتش گرفته است. شعلهها و دود آتش شما را با خانهی شما یکجای در تنگنای خفهکنندهی گیر انداخته و هر دم شما را در آن وضعیت میفشارد.
در این وضعیت ارتباط واقعی شما با بیرون از آن تنگنا فقط از طریق صدا است. آنهم صداهایی که از بیرون میشنوید یا بهتر است بگویم باید بشنوید، نه صداهایی که شما از گلو بیرون میزنید تا به گوشی برسد و شنیده شود. صدای شما در آن حالت چیزی جز ناله و ضجه و فریاد و جیغ کشیدن نیست. اما از بیرون صداهایی که به گوش شما میرسد، فقط ضجه و ناله و فریاد نیست، بلکه صداهای است که مثل شعلهها و دود آتش در انقباض بیشتر تنگنای وضعیت شما کمک میکند.
بنابراین، بیان مریم از وضعیت او نه فقط رساتر است بلکه بدون هیچ شبههای میتوان گفت: حق هم با مریم است. او بهویژه در این مورد کاملا حق به جانب است که در آن تنگنای خفقانآور، تنها از طریق صدا میتواند ارتباط واقعی با بیرون داشته باشد. صدا همانطوری که او خودش میگوید، میتواند نالهی کسانی باشد که از بیرون به او میرسد یا نالههای او باشد که از داخل به بیرون میرود. یا هم صداهای دیگری باشد که او در ادامهی خاطراتش از آن یاد میکند:
در خانه همه روزه صداهای عجیب و غریب از بیرون میشنوم. گاه صدای ترپوتروپ پاهای گروهی از کودکان و مردان و زنان را همزمان با صداهای بلند هشدارگونه و توصیهگونهیشان میشنوم که میگویند: «هَله طرف خانایتان برین که طالب آمد. هله برین، هله. اونه رسیدن… هله که اگر گیر تان کنه همرای شلاق میزنِه تان… خاله طرف خانِت برو که امر به معروف طالبا آمد…»
گاهی دیگر صدای نالهی زنان و غضب مردانی را بهطور همزمان میشنوم که میتوانم صحنه را در ذهنم مجسم کنم که مردان خشمگین بهشدت در حال خشونت تنبیهی زنان اند. انگار دندانهایشان را از خشم به هم میسایند و با غضب صدا میزنند:
- زززززنِ بیحیا. زززززن فاحشه. شَرَق شَرَق شَرَق (صدای شلاق). بری چه بیرون میگردین. چرا بیرون میایین. چه بیغیرت مرد دارین که شما ره بیرون میمانه.
زنان انگار در دام افتاده باشند، نالهکنان در حال تقلا برای فرار از دامی که در آن گیر کردهاند، ضجه میکشند:
- کمک کمک کمک… شَرَق شَرَق شَرَق. وووووووووووووی خدا. الا الا الا خدااااااااااااا بد کدیم. بد کدیم. شَرَق شَرَق شَرَق. ووووووووی مولوی صیب. بد کدیم. دیگه نمیبراییم.
- گم شین برین د خانایتان. دیگه بیرون برایین سوراخ سوراخ تان میکنیم.
و گاهی هم صدای تکرارییِ مردانی را از چهار سمت خانه میشنوم که از طریق بلندگوهای که گویا در حال گذر اند، به زبانهای پشتو و فارسی جار میزنند: «خواهران مسلمان! الحمدالله که ما و شما مسلمان هستیم و از شریعت خدا و رسول الله علیه السلام پیروی میکنیم. الله تبارک و تعالی در قران عظمالشأن خطاب به زنان مسلمه میفرماید: “وَقَرْنَ فِي بُيُوتِكُنَّ وَلَا تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ الْجَاهِلِيَّةِ الْأُولَىٰ”. یعنی در خانههای خود بمانید. و مثل دوران جاهلیت در میان مردم ظاهر نشوید. ما و شما مکلف هستیم که دستور الله متعال و شریعت محمد الرسول الله علیه السلام را بر خود تطبیق کنیم. طبق شریعت رسول الله علیه السلا،م جای زن مسلمان در خانه است. خانه امنترین جای برای زنان مسلمان است. خواهران مسلمان! در خانههای خود بمانید تا از فحشا و فساد در امان باشید.»
این صداها فقط به گوشم نمیرسند، احساس میکنم حصار خانه با دیوار و سقف و هوا از فضای بیرون مجزا نشده است، بلکه حصار خانه با آن جملات و کلمات و صداها ساخته شده است. احساس میکنم فضایای که خانه و کوچه و محیط ما با آن کلمات احاطه شده است… بگذریم. یاد روزهای خوب بخیر. روزهای که بارهای بار پیش همین آیینهای قدنمایی که حالا شده بازجوی تعذیبگر همدم و همراز من، هر روز ساعت هفت صبح روبهرویش ایستاد میشدم و زمزمهکنان سر و صورتم را میآراستم و خودم را مرتب و آماده میکردم برای رفتن به مکتب. واقعا روزهای خوبی بود؛ روزشماری میکردم تا سالروز مرگ و قتل فلانی و بهمدانی برسد که بتوانم دو سه روز در سایهی تعطیلی مرگ و قتل آنها، فارغ از کار سخت معلمی، در خانه باشم و راحت نفس بکشم و روی بیرون را نبینم. گاه گاهی که یک هفته تعطیلی اعلام میشد، اوهوووووووو انگار جان تازه به من میداد. اما حالا خانه شده تعذیبگاه من. همه چیز برایم به عذاب تبدیل شده. خودم. خاطراتم. رویاهایم. فرزندانم. خانهام. کوچهام. جامعهام. کشورم. همه چیز. همه چیز… آه! که چه دردی است سترگ و چه تنهایی است نامُدرِک.
اما خیلی طولی نکشید که مجبوریت تأمین معیشت شش فرزند خردسال که پس از کشته شدن شوهرش معلم رازق به عهدهی او افتاده بود، باعث شود که او مجبوریتِ ماندن در خانه را بشکند و از خانه بدر رود. چون از یکسو معاشات او دیگر بند شده بود و از سوی دیگر، هجده هزار افغانی ذخیره که داشت هم با وجود صرفهجویی موزیانهاش، مصرف شد و روزگاری آمد که او نمیتوانست به چشمهای پر از تمنای نان و لباس و داروی فرزندانش ببیند. ترجیح میداد آنها را به ترفندهای مختلف طوری سرگرم کنند که برای مدتی کوتاهی هم که شده گرسنگی و درد و مریضی را از یاد ببرند.
او هی آرزو میکرد کاش دسترسی به اینترنت میداشت تا بتواند در مورد ترفندهای تقویت قوه فراموشی کودکان زیر سن پانزده سال را جستوجو کند. اما اینترنت دیگر نبود. چون موبایل هوشمندش را با یک بوری آرد قزاق در ماه عقرب سال ۱۴۰۰ مبادلهی پایاپای کرده بود. اگر هم موبایل میبود، او که هزینهی سهونیم قرص نان خشک برای وعدهی شب را نداشت تا بتواند برای هر فرزندش نیمقرص نان خشک فراهم کند، چهطور میتوانست اینترنت را به قیمت گزاف و با سرعت مشابه حالت توقف زمان در وضعیت خودش، بخرد.
این جملهها کل وضعیت مریم نیست. وضعیت مریم اصلا با جمله قابل تصویر نیست. هر چیزی را در مورد وضعیت مریم بیان و تصویر کنیم، نمیتوانیم این سه چیز را بیان کنیم:
یک، تنگنای وضعیت مریم که زمان در آن متوقف شده است؛
دو، درد مریم سترگ و تنهاییاش نامدرک است؛
سه، احساسی که در مییابد انگار دیوار و سقف خانهاش با جملات و کلمات و صداهای تعذیب و ناله، آن هم بهطور همزمان، حصار شده است نه با خاک و گچ و خشت و سنگ و چوب.
با وجود این حالت نامدرک برای ما، مریم اما هرگز فراموش نکرد که به روزنی بیاندیشد. او مدت طولانی آن تنگنای خفهکننده را تحمل کرد. در همهی این مدت فقط به این نمیاندیشید که چطور میتواند با ترفندها و روشهای بهتر فراموشیِ گرسنگی و درد و مریضی را در کودکانش تقویت کند، بلکه شجاعانه به این نیز میاندیشید که چطور میتواند روزنی بگشاید. در عین حال وضعیت هر دم اضطراریتر میشد. بهویژه که در خلق ترفندهای زبانی و رفتاری برای تقویت فراموشی فرزندانش کم میآمد و تأمین حتا نیمقرص نان در نبود رازق و طولانیتر شدن خانهنشینیِ مریم، هر لحظه سختتر میشد. نهایتا او ناچار شد از خانه بدر رود تا بتواند چیزی برای خوردن بچههایش فراهم کند.
در یک صبح زمستانی سال ۱۴۰۰، ساعت هشتونیم صبح، او یک دست لباس بلند سیاه را پوشید و برقعی به رنگ آسمانی را روی سر کشید و از خانه بیرون شد. خودش نمیفهمید که به کجا باید برود. آنچه را میخواهد از کجا و چگونه باید بدست بیاورد. فقط میفهمید که باید بیرون برود. هرچه که شد، شد. هر چه پیش آمد، آمد. دقیق شبیه اینکه شما وقتی از خانه بیرون شوید، در اختیار شما نیست که در مسیر راه چه میبینید، چه میبویید، چه میشنوید، چه پیش میآید و… مریم در ادامهی خاطراتش در خاطرهی شماره ۱۶ نوشت:
از خانه بیرون شدم. کوچه خلوت بود. برخلاف گذشته، رفتوآمد عابران کم بود. وضعیت مشابه آن را یکونیم یا دو سال قبل، زمانی که ویروس کرونا به سرعت در حال گسترش بود، دیده بودم. در سرک عمومی به موتر تونس اشاره دادم که توقف کند. راننده از سرعت موتر کاست و نزدیک به من که رسید سرش را اندکی از پنجره بیرون کشید و گفت: «ببخشی خاله. بدون محرم مرد نمیتوانم زنا ره سوار کنم. پایینتر امر به معروف طالبا درد سر جور میکنه بری ما.»
موتر بعدی را که یک مارسیدیس بود، اشاره دادم که توقف کند. راننده موتر را متوقف کرد. گفت: «محرم نداری خاله؟» گفتم: «نه. شوهرم کشته شده. کسی دیگر ندارم.» گفت: «سوارت کنم د غم بمانم. سوارت نکنم چطو کنم دیگه سواری نیست. تیل قیمت است. یک وضعیتی جور کدن بخدا که بیخی از زندگی دل ما ره سیاه کده.» گفتم: «بیادر مه پیسه ندارم. مره میبری یا هیچ بالا نشوم؟» گفت: «اینه بخیر. لیتر صد و چند روپه تیل پرتو، بیه باز سواری خیراتی تا و بالا ببر… خو برو سوار شو. مقصد د سیت آخر بشین. خدا کنه که امر به معروف گیر ما نکنه که یک بلای دیگه سر ما نیاره.» گفتم: «تشکر. خیر ببینی. امیدوارم ای روز بد سر همهی ما زود بگذره.»
موتر حرکت کرد. تا پل سوخته هشت نفر سوار موتر شد. سه نفر دیگر مثل من از راننده خواهش کرد که چون کرایه ندارد، بدون کرایه آنها را به پل سوخته برساند. راننده که کاملا واضح بود تحت فشار شدید قرار دارد، در حالیکه سیگارش را پشت سرهم دود میکرد، در سه نوبت به همهی آنها گفت: «او خدااااااااا ای چه روزه؟ ازی کده یک بم اتم بزنه که کلگی ره راحت کنه… سوار شو گمش کو که بریم.» یکی از خانمها دروازهی سیت اول موتر را باز کرد و میخواست در آن سیت بنشیند. راننده با صدای بلند فریاد زد: «خاله برووووو د سیت آخر بشین. اینجه خوار و مادر و زنم ره گفته نشان، تو خو بیگانهای… دیوانه میشم به خدا قسم دَ ای وضعیت دیوانه میشُم.»
خانم بدون هیچ واکنشی دروازه را بست و به سیت آخر در کنار راست من نشست… موتر حرکت کرد. در مسیر راه سر سخن را باز کردم و پرسیدم:
- کجا میرین؟
- میرم امیطو طرف پایین هر کجا رسیدم.
- کار میکنید کدام جای؟
- نه بابا. کار کجا. تو مست استی مست. ما و شما ره د روی سرک راه رفتن نمیمانه، تو میگی کار. خودت کجا میری؟
- مه هم امیطو میرم. نمیفامم که کجا بروم.
- پشت چه میری؟
- پشت نان.
- ای بر پدر ازی نان ره نالد که کل عمر ره ای پیش و ما از پشتش دویدیم. گیرش نکدیم. ای چه تقدیر مردار ره د پیشانی ما نوشته کده… چند سر عیال استی؟ شوهرت کجا است؟
- هفت سر عیال استم. شوهرم چند سال پیش کشته شده.
- توبه خدایا توبه. ایطو کسی ره ندیدم که داغ ندیده باشه د ای ملک سگ. هنوزم خوبس خوار جان. تاباله پُت پُت میتانیم بریم د یگان دروازه بزنیم که یک لقمه نان کمک ما کنه. خدا ازونو روز نجات بته که از خانه بیخی برآمده نتانیم. مه که سون ازینا میبینم او روزاَم میاره سر مردم. آلی خو مثل زخم تازه واری گرم است. ما و شما دَ درد و سوختش نمیفامیم. پسانا که سرد شوه، درد و سوخت شه اونو وخت حس میکنیم.
- تو هم پشت یک لقمه نان برآمدی؟
- هی گمش کو. هیچ امی سؤاله نکو که دلم سور سور است. شوهرم فلج است. د انفجار مکتب… چره د کمرش خورده، ستون فقراتش فلج شده. دختر جوانم ششاش خراب شده. سه تا اشتوک خردترک دارم که دو تای شه از صبح تا دیگر پشت بوتل نوشابه و آهن کهنه روان میکنم، هر دویش شَو که میایه، بیست بیست روپه عاید نداره. خودم مجبورم که بوروم از چشم چار دوست و اَودورزاده پت پت دروازهی مردم ره بزنم تا یک لقمه نان گدایی پیدا کنم.»
مصروف درد دل بودیم که راننده موتر را متوقف کرد. نارسیده به پل سوخته بود. به خانمهای داخل موتر که سه نفر شده بودیم، گفت: «خاله جان پایین شوین که سربازای خدا د او پایینتر موترا ره چک میکنه. انالی گیر ما کنه، د یگان غم دیگه نمانیم.»
سه زن از موتر پایین شدیم. بیآنکه تعیین کنم، بهطور کاملا بیخود از کنارههای دریای خشک کابل به سمت پایین به سرعت راه میپیودم. احساس میکردم بدنم پر کاهی گشته و هیچ وزنی ندارم. فضای شهر پر از اجنههای وحشت است که در هیأت باد مرا بیاراده به سمت نامعلوم هُل میدهد.
نزدیک پل سرخ رسیده بودم. صدای گروهی زنانه به گوشم رسید که انگار دستهجمعی شعار میدادند. کم کم احساس عادیام را بازیافتم. به سمت صدا پیش رفتم. صد متر راه نپیموده بودم که به یکباره شنیدم: «دم دم دم ددددددددم.» همزمان با آن صدای شلیک گلوله، صدای گروهی زنان به صدای فریادیِ پراکنده تبدیل شد که جیغزنان گویا به هر سو در حال فرار بودند. من در جا متوقف شدم و برای لحظهای ذهنم کاملا در تشخیص راه از بیراه عاجز شد. به سمت چپ داخل یک کوچه چرخیدم و دوباره بهطور بیهدف و به سرعت در حال قدم برداشتن شدم… تقریبا در انتهای کوچه رسیده بودم که یک رنجر نظامی در حال عبور از سرک عمومی، با دیدن من به سرعت چرخید و به طرف من راند. قبل از آنکه توقف کند، دو فرد نظامی که موهای بلند، ریش انبوه دراز و سربند سفیدِ مزین به «الله اکبر» داشتند، خود شان را پایین انداختند و با صدای آمیخته با غضب به من دستور دادند: «تکان نخور. ایستاده شو.»
رنجر متوقف شد. دو فرد مسلحِ دیگر که مشابه دو فرد اول بودند نیز پایین شدند. به من دستور دادند که در موتر بالا شوم. فریاد کشیدم که مه گناهی ندارم. چرا بالا شوم؟ یکی از دو نفر اولی که پایین شده بود، به خشم تفنگ را بالا برد و گفت:
- بالا شو که میزنم.
- مه بیگناهم مولوی صیب. چرا؟ گناه من چیست؟
- شما تظاهرات میکنی. شما از خارجی پول میگیری که به مقابل نظام اسلامی بغاوت کنی. بالا شو. هله هله زود زود بالا شو…
در حین سخن گفتن نفر مقابل، به یکباره شَرَقِ به روی و گوش چپام حس کردم و برای لحظهای پیش چشمانم را سیاهی گرفت.
سیلی را بهخاطر ندارم که کدام یکی زد. مقاوت من نتیجه نداد. آنها مطمئن بودند که در ساحهی تحت مأموریت نظامیان امنیتی هیچکسی و هیچ چیزی نمیتواند بیگناه باشد، جز خود آنها. آنها این کار را بارهای بار ثابت کردهاند. با قتلعامهای بیرحمانه، با به آتش کشیدن خانههای مردم، با از ریشه کشیدن باغهای مردم و امثال اینها ثابت کردهاند در جایی که آنها باشند هیچ چیز بیگناه نیست.
بنا سوار رنجر شدم. یک نفر در سیت پیش رو کنار راننده و یک نفر در سیت پشت سر کنار من و بقیه افراد در قسمت عقب رنجر سوار شدند. قبل از حرکت دستم را ولچک زدند. چشمم را با یک نوار ضخیم سیاه محکم بستند. موتر حرکت کرد. نمیفهمیدم به کدام سمت میرود. با همدیگر هرچه ناسزا بلد بودند به زبان خود شان نثار زنان و مخالفان خود میکردند. تا آنجایی که مستقیم مرا مخاطب قرار میدادند؛ با لحن آمیخته به تحقیر و آلوده به کین میگفتند: «زیر چادر فرار میکدی؟ ما ره بازی میدادی. زنِ ما میبودی ای رقم از خانه بیرون شدن نمیتانستی… د زندان انشاءالله که توبه میکنی. الحمدالله که مجاهدین ا.ا. زندان ره خوب مُسُلمانی جای تیار کدن.»
بالاخره موتر در جایی متوقف شد. انگار دروازهی ورودی کدام جایی بود. چون کسی بیرون از موتر با خوشحالی از راننده به زبان خود شان پرسید:
- جاسوس آوردین؟
- بلی. یکی را آوردیم. در پوشش چادری میخواست فرار کنه. دیگرا ره آورده؟
- بسیار زیاف آورده.
موتر حرکت کرد. در فاصلهی بسیار کم دوباره متوقف شد. دوباره صحبت مشابه قبلی و دوباره حرکت. باز هم توقف موتر. این بار به من دستور داد: «تا شو.»
پایین شدم. یک نفر گفت: «به جز لباس جانش، هرچیزی دیگه داره ازش بگیر.» همه چیز را ازم گرفت. کسی دستم را گرفت و بدون آنکه چشمم را باز کند مرا از پشت خودش دعوت به حرکت کرد. رفتیم. طولی نکشید که صدای ناله و فریاد و ضجههای همزمان چندین انسان که انگار در گنبد خالی میپیچد به یکباره ذهن آشفته و متوقف شدهام را چنان تغییر داد که احساس کردم تمام وجودم تهی شده و به گنبد نالهها و ضجهها و فریادها تبدیل شده است.
فرد راهنما را بدون هیچ کلامی تعقیب کردم. هرچه پیشتر میرفتم صداهای ضجه و فریاد بلندتر میشد. تا اینکه، صدای تَرَق باز شدن قفل و بلا فاصله شررررررررررررر صدای زنجیری که انگار از پنجرهی آهنی بیرون کشیده شد و بازهم بلا فاصله غیریییییییییج صدای باز شدن دروازه و نهایتا با ضربهی لگدی محکم به پشتام به داخل سلولی هلم داد که در نتیجه با روی به زمین خوردم. سپس دوباره صدای بسته شدن دروازه، زنجیر انداختن پنجرهی آهنی و قفل شدن دروازه. در تقلای بلند شدن از زمین و روی پا ایستاد شدن بودم که کسی با غرش و غضب صدا زد: «ایسو بیه.» به سرعت بلند شدم. به سمت صدا حرکت کردم. دوباره با غضب گفت: «چرخ بخور.» چرخیدم. با دستش نوار سیاه ضخیم را از گرد سرم گشود و با خشم به پشت سرم دوباره ضربه زد و هلم داد به سمت داخل.
خشک شده بودم. خالی شده بودم. تنها چیزی که در درونم هر دم و هر لحظه موجزنان به هم تقاطع میکرد صدای ناله و فریاد و ضجههای بود که از سلولهای دیگر بلند میشدند. تا آن لحظه ضربههایی که به گوش، تخت پشت و سرم خورده بودم فقط خاطرهاش در ذهنم مانده بود. دقیقا شبیه جای پای حیوانات منقرضشدهی ماقبل تاریخ؛ مانند ددپایان که بر روی سنگها مانده باشد.
فضای زندان تمام مدت تاریک بود. میتوانم حدس بزنم که ساختمان زندان شکل دایرهای داشت. بیشتر از دو طبقه بود. دروازههای سلول هر فرد طوری بود که ارتفاع آن اندکی از نصف بیشتر؛ ضمن میلههای ضخیم آهنی، با ورقهای ضمخت آهنی سد شده بود، در حالیکه قسمت بالایی آن فقط با میلههای محکم آهنی سد گردیده بود. هوای زندان بهشدت سرد بود. زندانبانها که به احتمال قوی تعداد شان زیاد بود، اینسو و آنسو در گذر بودند. صدای پای آنها حین گذر به اینسو و آنسو هر لحظه شنیده میشد. چیزی که در فضای زندان با حساسیت بسیار بالا در من قابل حس بود یا بهتر بگویم در من میپیچید، صدا بود. من از بیرون سلول خودم هیچ چیزی جز صدا نمیشنیدم و در خودم هم به جز هنگام شکنجه با ضربات یک شی سختِ کیبلمانند، بقیه وقت را فقط گنبد پیچیش صدا شده بود. از صدای کشالهدار پای زندانبانها و بازجوهای شکنجهگر گرفته تا ناله و فریاد و جیغ و ضجههای زندانیانی که بهطور همزمان از چندین سلول در فضای زندان پخش میشد. جملات و کلماتی که به شکل فریاد و ناله و ضجه از دهان زندانیان بیرون میشد، در فضای زندان طوری میپیچید که انگار بهدنبال نقطهی تقاطع هم هستند.
من هم سهم کمی در فرستادن ناله و فریاد و ضجه به سایر زندانیان نداشتم. نمیدانم برنامهی زمانی آنها چگونه بود. در آنجا زمان برای من فقط وقتی «زمان» میشد که بازجو برای بازجویی (البته بازجویی که نه) بلکه شکنجه و اعتراف میآمد. به محض اینکه احساس میکردم قفل دروازهی سلول من باز میشود، زمان انگار به حرکت میافتاد تا احساس خشکیدهام را تازه کند که بار سنگین شکنجه را فقط از نالهی دیگران نشنوم، بلکه خودم در تن نحیف خودم هم حس کنم. سپس صدای مردی میآمد که چشمم را با تکهی سیاه میبست و از پشت ماسک فقط میپرسید:
- بوگو چند گرفتی و برای کدام کشور جاسوسی میکدی؟
- بخدا قسم مه بیگناه استم. مه فقط برای پیدا کدن یک لقمه نان برآمده بودم. مه د تظاهرات نبودم. مه ناق گرفتار شدم. شش طفل دارم. شوهرم کشته شده…
با ضربات پیهم شلاق صدای التماسم را به فریاد و ناله تبدیل میکرد و همزمان با ضربات شلاق، با خشم و غضب، ناسزاگویان فریاد میزد:
- بیشرف جاسوس. راسته میگی یا بوکوشوم تو ره. بوگوووووووو چند گرفتی؟ که آورد بریت؟ از کدام کشور گرفتی؟ تو فاحشه استی. تو مردار استی. نوکر خارجی استی تو. زنِ مسلمان تو واری نیست. تف.
این وضعیت مستمر ادامه داشت. اما نه فقط در سلول من. در همهی سلولها. اکثر اوقات از چندین سلول بهطور همزمان ناله و فریاد پخش میشد و احتمالا که چند سلول دیگر آرام بود. چون هر وقت بازجویی، شکنجه و اعتراف در سلول من پایان مییافت، از چندین سلول دیگر کم کم ناله و فریاد و ضجه بلند و بلندتر میشد.
البته وقتی پس از یک ماه که در آن سیاهچالهی تاریک سر کردم و نهایتا جان سالم بدر بردم و بدر شدم، حالا به یاد میآورم که پس از نمیدانم چند مدت یک بار زندانبان مقداری غذا و آب را داخل یک ظرف کوچک ارمنی با یک گیلاس پلاستیکی برایم میداد و با چراغ دستیاش روی آن نور میتاباند تا بتوانم ببینماش و شاید هم به این دلیل که با دیدنش اشتهایم بیشتر و اندکی خوشحال شوم. همینطور گاهی وسایل ناچیز بهداشتی ویژهی زنان را از لای میلهها وارد سلولم میانداخت. اما هرگز به یاد نمیآورم که غذا چه مزهای داشت؟ آیا سیر میشدم یا نمیشدم؟ اصلا چه بود که میخوردم؟ دلیلاش را به خوبی میفهمم. چون همهی وجودم آنجا را با خودش بیرون آورده است.
در آنجا من داخل سیاهچالهی تاریکی بودم که زمان متوقف بود. ولی من متوقف نبودم. من درد و سوز مورد به مورد ضربات بازجوهای شکنجهگر را حس میکردم. هرچند که من فقط تهی شده بودم، شبیه گنبد خالی. گنبدی که صداهای متعدد در آن سرگردان میپیچید و میپیچید و میپیچید و میپیچید تا نقطهی تقاطع شان را بیابند و آنگاه دود شوند و در فضای ناشنوای کر و کور جهان تیت و پاشان شود. ولی هر کلمه و هر جملهی کسانی که در آن سیاهچاله هنگام شکنجه ضجه میکشیدند و التماس میکردند و قسم به بیگناهی میخوردند و… در ذهن من باقی مانده است. هرچند که من حالا بهتر از آن لحظاتی که در آنجا بودم، میتوانم تصور کنم و بیان کنم که نالهها، فریادها و ضجههای زندانیان چه بود و چگونه در فضای گنبدی سرگردان میپیچید و گنبد خالی نالهها را در چه نقطهای با هم متقاطع میکرد.
اما این چیزی نیست که زبان برای آن کارایی داشته باشد. باید هنر پا پیش بگذارد. زبان من فقط میتواند همین قدر بیان کند که همهی نالهها و فریادها و ضجههایی که از همهی سلولها بیرون میزدند و در آن فضای گنبدی سرگردان میپیچیدند، نهایتا در یک نقطه با هم متقاطع میشدند و به هم گره میخوردند:
«اخخخخخخخخخ» و همین «اخخخخخخخخخخخخ»، بعد شعله میشد، دود میشد و میرفت در فضا.
تصویرِ محض تجسم آن فضا:
ساعت ۳:۱۰ دقیقهی شب، تاریخ ۲۳ حوت ۱۴۰۰، کابل، چهل دختران، کوچه نمبر… ، خانهی بدون نمبر.