نمیدانم چرا میخواستم به سربازی بروم. حالا که بعد از شش سال دارم به آن روزگار فکر میکنم، شاید به این دلیل بوده که در پی جبران روزهای بیپولی دانشجوییام بودهام. دورانی که بعضی از روزها که بایسکلام خراب میشد یا باران میبارید و سرکها گلآلود میشد، پول کرایهی موتر نداشتم و ناچار غیرحاضری میکردم. یا شاید بهخاطر نداشتن تابِ دیدن روزگار رقتبار خانوادهی جنگزدهام بود که تازه فرار کرده و به بلخ مهاجر شده بودند. یا شاید از سر ناامیدی از یافتن شغل دیگر که معاشی -هرچند اندک- ولی داشته باشد، بود. یا به هر دلیل دیگری که حالا در ذهن ندارم؛ اما مهم این بود که به ناگاه این تصمیم را گرفته بودم. چند وقتی بود که سرم باد کرده بود و بوی ارتش به دماغم خورده بود. یا شاید هوس دریافت هرچه زودتر معاش ماهیانهی سربازی کرده بودم.
هرچند همین که فارغ شده بودم، دیری بیکار نمانده بودم. معلمی حقالزحمه در دو مکتب دولتی گرفته بودم. پیشازچاشت در یکی و بعدازچاشت در دیگری. با وجودی که معاش هردو مکتب از هشت هزار افغانی بالا نمیرفت و اصلا معلوم نبود که چه وقت حواله میشود یا اصلا حواله شدنی بود یا نه، ولی گرفتن همان معلمی حقالزحمه نیز دشوار بود. من کلی اعتبار و اعتماد رفیقی و آشنایی گرو گذاشته بودم تا در دو مکتب توانسته بودم معلمی بگیرم. آن زمان در حد خود و انتظار من و همقطاران تازهفارغشدهی دور و برم شغلِ کمتر از رویایی نبود. من از داشتناش کلی دماغم چاق بود. مادر بیچارهام گاهی پیش روی همسایههایش خوشحالیاش را بروز میداد و طوری حرف میزد که اینگار فقط من توانسته بودم به محض فارغشدن شغلی دستوپا کنم. یادم است پدر و مادر یکی از همصنفیهایم با مدیر یکی از مکاتبی که من درس میدادم چقدر اوقاتتلخی و گله و شکایت کردند که پسر شان را بهعنوان معلم حقالزحمه استخدام نکرده است.
البته پیش از گرفتن معلمی حقالزحمه، دو جای دیگر نیز برای کار مراجعه کرده بودم. جای اول بانک قرضههای کوچک آقاخان در مزار بود. سیوی پر طمطراقی نوشته بودم؛ اینکه از دانشگاه اولنمره فارغ شدهام، کدام کتابها را خواندهام، چه شعرهایی سرودهام، رییس فلان انجمن بودهام، زبان پشتو و انگلیسی را خوب بلد ام و تعریفهای دیگر که طبق معمول چانسام را برای گرفتن کار بیشتر کرده باشم. روز مصاحبه که در اتاق مدیر بخش مربوطه رفتم، با دیدن سیویام، شروع کرد به احوالپرسی به زبان انگلیسی. شدیدا تحت تأثیر رفتم و چند جملهی مختصری که یاد داشتم نیز از ذهنم فرار کردند و خشک ماندم. او که پی برد چیزی از انگلیسی نمیدانم، راجع به کتابهای خواندگیام که در سیوی درج کرده بودم، پرسید. این همان بخشی بود که زبانم خوب چربی میکرد و میتوانستم ساعتها گپ بزنم. ولی او حرفم را برید و گفت بهتر است جای دیگر برای کار مراجعه کنم چون در این بست به شخصی نیاز دارد که زبان بازار را بلد باشد تا زبان نویسندگان بزرگ را.
از بانک که برآمدم، تازه متوجه شدم که چیزی نمیدانم و هنوز برای کار آماده نیستم. اما از اینکه بعد از آن در سیویام هیچ تغیراتی نیاورده بودم و با وجودی که انگلیسی را نمیدانستم ولی همیشه گزینهی «خوب» را تیک میزدم، واقعا قبول نداشتم که چیزی را نمیدانم. همیشه برای خودم دانا و فهیم بودم.
جای دومی که برای کار رفتم یک شرکت سیاحتی و زیارتی بود. یکی از رفیقانم مرا معرفی کرده بود. روز اول که از خواب برخاستم و سوی شرکت در حرکت شدم، بین فلانکوچ آنلاین شدم و در صفحهی فیسبوکم نوشتم: «الهی چنین کن سرانجام کار/تو خشنود باشی و ما رستگار». در پاسخ «کمنت» یکی از همصنفیهایم که پرسیده بود «چه گپ است؟»، با افتخار تمام نوشته بودم که کار پیدا کردهام و سر کار میروم. هنگام نوشتن این جمله که «کار پیدا کردهام و سرکار میروم» زیر بغلم بالا بالا میشد و لبخند رضایت بر لبانم نقش بسته بود. اما واقعیت این بود که تازه داشتم سوی آن شرکت میرفتم و هیچ چیزی راجع بهکار و معاش و قرارداد و الزامات دیگرش نمیدانستم. حتا اینکه رییسام کیست و دقیقا باید چهکاری انجام دهم.
برایم گفتند دو چشمم به صفحهی کمپیوترم باشد و همین که سایت باز شد، فورم پر کنم و ویزه بکشم. کار سختی به نظر نمیرسید. دو سه ساعتی همینطور به صفحهی کمپیوتر زل زده بودم. گردنم درد گرفته بود ولی شوق کار کردن انتظار را قابل تحمل کرده بود. به یکباره بچهها هیجانی شدند که سایت باز شده. دو دقیقه و چند ثانیهی طول کشید که دوباره سایت بسته شد. من فقط توانسته بودم چند گزینه از مشخصات فردی را درج فورم کنم. دو کارمندی که قبل از من آنجا کار میکردند و روند کار را خیلی خوب بلد بودند، هر کدام توانسته بودند دو سه تا فورم پر کنند و ثبت نمایند. هر فرد در بدل هر فورم، صد افغانی حقالزحمه میگرفت. آن روز تا عصر دیگر سایت باز نشد و کلافه به خانه برگشتم. دو سه روز دیگر نیز در آن شرکت که اتاقی کوچکی با دو سه تا کوچ چرمی، دو میز شیشهای و یک چوکی و میز اداریِ بیش نبود، رفتم ولی نتوانستم حتا یک فورم را کامل پر کنم. متوجه شدم که به درد این کار نمیخورم. بی آنکه رودررو به رییس بگویم، شب از خانه به پیامگیر فیسبوکاش پیام گذاشتم که دیگر نمیتوانم به شرکتاش بیایم.
حالا که جریان کار پیدا کردنم را بهطور مفصل میدانید، آیا برایم حق نمیدهید که به داشتن شغل معلمی حقالزحمه باید افتخار میکردم؟ مطمئن بودم که کسی مرا از مکتب رخصت نمیکند چون هیچ وقت مدیران مکاتبی که من در آنجاها معلم بودم، سر صنف نیامدند تا از چگونگی درس دادنم نظارت کنند. حتا هیچ آزمون و آزمایش ورودی هم نداشتند که بسنجند میتوانم درس بدهم یا خیر. از طرفی، من بهواسطهی دوستی و رفیقی توانسته بودم این شغل را دستوپا کنم. اگر آزمایش و ارزیابیِ هم وجود میداشت، مطمئنا من معاف میشدم.
تا نزدیکیهای امتحان نیمهی سال تعلیمی به معلمیام ادامه داده بودم که به ناگاه متوجه شدم دارم هم خودم را و هم خانوادهام را بازی میدهم. هیچ معاشی درک نداشت و چشماندازی از آینده نیز به نظر نمیرسید. همین بود که به فکر یافتن کاری دیگر برآمدم. محدودیت فکری و اجتماعی باعث شده بود تا آیندهی شغلی را بهشدت سخت و دشوار ببینم و از هر امکانی برای یافتن شغل بهتر دلسرد و ناامید شوم. شاید واقعا یافتن شغل بهتر که از ثمرهی تحصیل بدست آمده باشد، سخت بود. دو سه نسل از فارغان مکتبی که در آن درس خوانده بودیم، از دانشگاهها فراغ شده بودند ولی هیچ کدام شان شغلی مناسبی نیافته بودند. اکثریت شان به روستاهایشان برگشته بودند و زندگی را از همانجایی که قبل از دانشگاه آمدن رها کرده بودند، آغاز کردند. همهی این دلایل دستبدست هم داده باعث شده بود تا از آینده و یافتن شغل خوب ناامید شوم.
فکر پیوستن به ارتش از همینجا پیدا شد. بهترین راه میانبر به نظر میرسید. هیچ دردسر و سیوی دادن و شارتلیست شدن و واسطهبازی و امتحان دادن و درس خواندن و… نداشت. فقط کافی بود به یکی از مراکز جلبوجذب ارتش مراجعه کرد، فورم سربازی گرفت و بعد از تکمیل آن وارد ارتش شد. تازه، از همان روز اول ورود به مرکز جلبوجذب، معاشات محاسبه میشد. برای کسی که معلم بیمزد باشد و از یافتن هر شغلی ناامید، آیا این یک رویا نبود؟ بلی که بود.
به سعیدآباد رفتم؛ مرکز جلبوجذب ارتش که پهلوی محبس کهنهی مزار وجود داشت. از من پرسید آیا سواد دارم یا خیر، گفتم بلی. گفت: «چرا میخواهی سربازی بروی؟» نمیتوانستم بگویم که کار دیگری پیدا نمیتوانم. برای همین گفتم: «علاقه دارم.» نمیدانم باور کرد یا نه، ولی چیزی نگفت و فورمی برایم داد. شاید هم نیاز شدید به سرباز داشت و برایش مهم نبود که من از سر علاقه میخواستم سرباز شوم یا از سر بیکاری و ناچاری.
به خانه که برگشتم تازه متوجه شدم که اگر به خانواده بگویم که به سربازی میروم، آن هم در این زمان پرآشوب که خبرهای روزانه پر است از کشتن و کشته شدن و جنازه آوردن، چه خواهند گفت؟ آیا میگذارند که بروم؟ آن شب را نتوانستم بخوابم. برای هزارومینبار در جستوجوی شغل دیگر در ذهنم میگشتم ولی تمام راهها به کورهراهها ختم میشدند. جز راه ارتش که به بزرگراه طویل و وسیع میماند که وسوسهام میکرد هرچه زودتر فورم را خانهپری کنم و وارد شوم.
ادامه دارد…