روایت‌های گرسنگی (۱)

خانه‌اش سرد، پایش لنگ، خانمش مریض، فرزندش نوزاد و دسترخوانش خالی است. مهدی نام دارد. حدود ۴۵ سال سن دارد و پدر سه فرزند است. فرزند بزرگش، همتا، دخترک چهارساله و دو پسرش هر یک به ترتیب دوساله و پنج‌روزه است.

حدود یک هفته پیش فرزندش به دنیا آمد. او اما خانه‌اش سرد بود و زغال نداشت. مهدی می‌گوید: «بخاری داشتم ولی زغال نداشتم». خانه‌اش سردِ سرد بود. وقتی که پسرش داشت به دنیا می‌آمد نتوانست خانمش را به شفاخانه ببرد. او اضافه می‌کند: «جای ما از شفاخانه دور است. باید موتر دربست می‌گرفتم. موتر از  ۷۰۰ افغانی پایین نرفت و پولش را هم قرض نمی‌گذاشت. نتوانستم خانمم را به شفاخانه ببرم.»

وقتی خانمش درد می‌کشیده، دو فرزند چهارساله و دوساله‌اش گریه می‌کرده‌اند. او اما چیزی از دستش نمی‌آمده است. فقط یاد گذشته‌ی دور، یاد یک عمر بی‌کسی خودش افتاده است. مهدی گفت:

کودک بودم که یتیم شدم. مادرم را به یاد نمی‌آورم. پس از مادرم سال‌های سال خانه‌ویرانی کشیدم. تا ۱۹ سالگی بهار و زمستان در خانه‌های مردم مزدوری می‌کردم. در ۱۹ سالگی با خانواده‌ی صاحب کارم به ایران رفتم. از آنان تقاضا کردم که مرا به‌عنوان پسرشان با خود ببرند. البته پس از اصرار و زاری قبول کردند و مرا با خود بردند. تقریبا ۲۳ سال پیش بود. آن روزها ایران‌ رفتن کار سختی بود. مردم که می‌رفتند تا سال‌ها از فامیل و خانواده نمی‌توانستند خبر بگیرند. من اما دیگر فامیل قابل نگرانی نداشتم. مادرم مرده بود و خواهر و برادر نداشتم. پدرم هم که مصروف زندگی خودش شده بود. من تقریبا با دل جمع و به‌نام فرزند خانواده‌ی صاحب کارم ایران رفتم.

چند سال ایران بودم تا این‌که حکومت کرزی روی‌ کار شد. از وطن خبرهای خوشی شنیده می‌شد. لااقل این‌قدر که حکومتی تشکیل شده و مردم در ادارات و دفاتر کار می‌کنند. برای منی که می‌فهمیدم در ایران سال‌ها باید مزدوری کنم، شنیدن تشکیل حکومت و کارمندی مردم در دفاتر و بخش‌های دولتی خبر بسیار خوشی بود. برایم دورنمایی خلق شد که از ایران بروم و در کابل شاید کار و بار بهتری گیر کنم.

آمدم کابل. از همان سال‌ها وارد نظام شدم. تا سقوط کابل که از نظامی‌گری برکنار شدم و اکنون تاوان سال‌های خدمتم را می‌دهم، ۱۶ سال در صف نظام کار کردم. من البته تخنیک‌کار بودم. ماشین تعمیر می‌کردم. اصل کارم جنگ نبود. ولی از جنگ بی‌غم هم نبودم. در صف جنگ می‌رفتم و ماشین‌های خراب‌شده را در هر کجایی که گیر می‌ماند و قابلیت ترمیم را داشت، ترمیم می‌کردم.

پیش پیش سقوطِ کابل زخمی شدم. من در قول‌اردوی هرات بودم ولی گاهی جاهای دیگری نیز وظیفه می‌رفتم. از جمله پیش پیش سقوط با یک قطار جنگی در فراه رفته بودم. موتر زیاد بود. من و چند تخنیک‌کار دیگر هم بودیم تا اگر جایی توسط طالبان کمین خوردیم و موترها خراب شدند، تعمیر شان کنیم.

در یک کاروان بزرگ جنگی داشتیم می‌رفتیم. موترها ردیف بودند. من در یکی از موترهای ردیف اول بودم. در حال رفتن از سوی طالبان کمین خوردیم. بالای ما انداخت شد. از هر طرف فیر می‌کردند. فیرهای سنگین هم بودند. راکت فیر می‌کردند. همان‌جا من زخمی شدم. تیر در پای راستم خورده بود. بالاتر از زانو در گوشت خورده بود و تیر بیرون شده بود. هرکس هر طرف که توانستند فرار کردند. من و چند زخمی دیگر ماندیم. یکی از ما محکم زخمی شده بود. من هم خون‌ریزی زیاد داشتم. ولی خوبی این‌جا بود که تیر از پایم بیرون شده بود. من پایم را محکم بستم و لنگان لنگان خودم را طرف کوه کشیدم. زخمی‌های دیگر نیز آمده بودند. شب در کوه ماندیم.

بالاخره آن شب صبح شد. ما را کابل آوردند. بستر ماندم و بعدها خوب شدم. به‌خاطر تداوی پایم مرا دو ماه رخصتی داده بودند. در همین رخصتی بودم که افغانستان بدست طالبان سقوط کرد. من نگران بودم. هرچند که من جنگ نکرده بودم ولی بازهم طبیعی بود که با حاکمیت طالبان نگرانی داشتم.

از جمله نگرانی من گذشته از خطر امنیتی، مسأله‌ی کار و نان بود. من از مادر یتیم مانده بودم. برادر و خواهری هم نداشتم. بعدها پدرم هم مُرد. بی‌کس و بدروزگار مانده بودم. از جمله هم یکی دیر زن گرفتم و در عروسی بسیار قرضدار شدم. وقتی که پایم تداوی شد دلخوش بودم که به وظیفه برمی‌گردم و گرسنه نمی‌مانم. افغانستان اما سقوط کرده بود. دیگر کاری نبود. ولی دلخوش بودم که مستری‌گری موتر بلدم و حتما یک جایی یک کاری پیدا خواهم کرد.

در اوایل حاکمیت طالبان چند روزی در خانه ماندم. گفتم منتظر باشم تا دیده شود که اوضاع چه می‌شود. پس از چند روزی اما نتوانستم حوصله کنم. گفتم حالا که معاشی در کار نیست باید دنبال کاری باشم. بسیار امیدوار بودم که خیلی زود کاری و شاید هم کار خوب‌تری پیدا کنم. جست‌وجوی کار اما مرا با واقعیت‌هایی که در شهر می‌گذشت آشنا کرد. ناگهان متوجه شدم که آینده خطرناک شده است.

در بیست‌متره‌ی دشت برچی در یک خانه‌ی کرایی بودم. صاحب‌خانه‌ام اُستاکار بود. او را گفتم مرا با خود سر کار ببرد. چند روزی مرا با خود برد. او خشت‌کاری می‌کرد و من به او خشت می‌رساندم. کارم خوب بود. روزانه ۳۰۰ تا ۳۵۰ افغانی به من می‌داد. کرایه‌ی خانه‌اش را هم از همان پول کارم می‌دادم و هردو راضی بودیم.

اما کار او زود تمام شد. پس از آن باز هم بیکار شدم. کرایه‌ی خانه هزار و ۵۰۰ افغانی بود. دیدم که با دوام بیکاری از عهده‌اش بیرون شده نمی‌توانم. هنوز کمی پول ذخیره داشتم ولی باید کاری پیدا می‌کردم تا ذخیره تمام نمی‌شد. تازه که از عروسی قرضدار شده بودم و باید قرض‌هایم را هم می‌دادم.

از بیست‌متره کوچ کردم. در سرخ‌آباد دشت برچی خانه‌ی دور و کوچک و فقط سرپناهی گرفتم. ماهانه ۵۰۰ افغانی. کوچم را بردم آن‌جا و خودم در جست‌وجوی کار برآمدم. چند روزی دنبال کار رفتم و باز هم کار خوبی گیر کردم. یک آشنایی از مردم ترکمن داشتم. تعمیرکاریِ موتر داشت. مرا می‌شناخت. رفتم که مرا هم تعمیرکار بگیرد. توافق شد که من با او کار کنم. معاشم هم بد نبود. روزانه ۳۰۰ تا ۴۰۰ افغانی معاش می‌داد. نظر به کار بود. نگرانی‌ام رفع شد. کار ادامه پیدا می‌کرد و با معاشی که می‌گرفتم و حالا که کرایه‌ی خانه هم کم بود می‌توانستم خوب گذاره کنم و حتا می‌شد که قرضم را بدهم.

این کار اما زود تمام شد. فقط سه روز کار کردم. برادر صاحب‌کارم هم با او شریک بود. پسرش بیکار بود و او به‌جای من پسرش را آورد. یعنی جای مرا پسر برادر صاحب‌کار گرفت و من پس از سه روز برای بار سوم بیکار شدم.

روزها دنبال کار گشتم. دنبال هر کاری، از جمله دنبال کار مستری‌گری موتر. اما پیدا نشد. هرجا رفتم به نحوی متوجه شدم که مردم فقط از فامیل و دوستان‌شان کارگر می‌گیرند. چه آنان نیاز عاجلی به کار داشته باشند و چه نه، صاحب‌کارها به آنان اولویت می‌دهند. برای من کاری پیدا نشد.

ماندم که چه باید کنم. ذخیره‌ی مالی‌ام هم داشت تمام می‌شد و من و دو فرزند و خانمم گذشته از آن‌که قرضدار بودیم و پول مردم را باید می‌دادیم، داشتیم در چند قدمی گرسنگی می‌رسیدیم. باز هم در جست‌وجوی کار بیرون شدم. این‌بار دیگر دنبال مستری‌گری نبودم، بلکه دنبال هرکاری که پیدا می‌شد، بودم. کفاشی، باربری، ساختمان‌کاری، شاگردی نانوایی، صفاکاری و هرکاری که بالاخره یک لقمه‌نانی می‌شد به من.

بسیار جست‌وجو کردم. کاری پیدا نشد. آخرش تصمیم گرفتم حالا که کاری پیدا نمی‌شود کفاشی کنم. از تعمیر موتر به رنگ و ترمیم بوت فکر می‌کردم.

وسایل کفاشی خریدم. اما جای کفاشی نداشتم. ساحات خانه‌ی من همه مردم غریب و فقیر بودند. شاید ماه یک‌بار هم بوت‌‌های‌شان را رنگ نکنند. نمی‌شد از کار کردن در آن ساحه نان بخورم. باید می‌آمدم در شهر، لااقل در برچی.

آمدم. یکی دو روز در پیش برچی سنتر نشستم و به کفش‌های پاره و پرگِل مردم چشم دوختم. کفش‌های پاره و پرگل امیدم شده بود. فکر می‌کردم نان و رزقم همان‌ها اند. حالا که به آن کار زده بودم در واقع چنان نیز بود. اما در قمست جای با مشکل برخوردم. مدیریت برچی سنتر به من گفتند که این‌جا نباشم یا اگر باشم باید پول پرداخت کنم.

من پولی برای پرداخت نداشتم. اگر ترک می‌کردم هم گرسنه می‌ماندم. روزانه چندین بوت رنگ می‌کردم و شبانه در صورتی که پیاده به خانه می‌رفتم و کرایه‌ی موتر نمی‌دادم، ولی پول نان شبم را با خود می‌بردم و این امید بزرگی بود.

زدم به خوش‌خدمتی. با دکان‌داران برچی سنتر در پایین‌ کردن بار و آوردن سودا کمک می‌کردم. البته نه به این امید که مرا دست‌مزد بدهند، به این امید که مرا از کار در جلو برچی سنتر ممانعت نکنند یا به‌خاطر جای از من پول نطلبند.

روزهایی که می‌توانستم همکاری کنم بعضی از دکان‌داران البته ۲۰ افغانی و ۳۰ افغانی و چیزی کم‌تر و بیشتر دست‌مزد هم می‌دادند. جای خوشی و امیدواری بود. اگر چند دانه کفشی هم رنگ کرده بودم افزون بر نان خشکِ شب، کرایه‌ی موتر هم داشتم و مجبور نبودم با پای تیرخورده‌ام بیشتر از یک ساعت پیاده بروم.

شبی که خانمم درد می‌کشید و فرزندان کوچکش گریه می‌کرد یک‌راست یاد گذشته‌ی خودم افتادم. می‌دانستم اگر مادر بمیرد، برای فرزندان خانه‌خرابی در پی دارد. چنان که پدرم رفت دنبال زندگی و من تا این‌جا دویدم و آخرش هم به این‌جا رسیدم. فکر می‌کردم که اگر مادر این دو فرزند کوچک بمیرد، آینده‌ی خوشتر از این در انتظار آنان نیست. همه‌ی این‌ها را می‌فهمیدم اما ۷۰۰ افغانی نبود که تا شفاخانه ببرمش. همه‌ی آن خاطرات زنده شده بود و فهمیدم که آینده در گرو ۷۰۰ افغانی مانده است.

به هر صورت اما خدا را شکر خانمم زایمان کرد و پسرم به دنیا آمد. اکنون تقریبا یک هفته است که پسرک دیگری هم در جمع ما اضافه شده است. اما در یک خانه‌ی سرد، در یک جمع گرسنه و در یک خانواده‌ی بسیار فقیر.

خانه‌ی ما سرد است. من هزار و ۳۰۰ افغانی از زغال‌فروش قرضدارم. سوخت‌ام تمام شده بود و رفتم عرض حال کردم. گفتم خانمم حامله است و اگر در سردی بماند بسیار خطرناک است. زغال‌فروش همکاری کرد و مقداری زغال به من داد. پولش را لیست گرفت. فعلا اما زغال کمی که داشتم تمام شده است. شب‌ها از برچی که می‌روم با خودم کارتن و پلاستیک و هرچیزی که در بخاری بسوزد را می‌برم. بوده است شب‌هایی که در هوایی سرد از برچی سنتر تا سرخ‌آباد پای پیاده و پلاستیک در پشت خانه رفته‌ام.

هرچند که درد داشت ولی وقتی خانه می‌رفتم و نان خشکی برای خوردن بود، دمم راست می‌شد. پیشانی‌ام باز می‌شد و شکر می‌کشیدم که غمی نیست، تا هنوز که نانی برای خوردن داریم.

مدتی است اما که بعضی روزها کاری گیر نمی‌آید. مثلا روزهای سردی و بارندگی که هم پایم درد می‌کند و هم باید در خانه باشم و از خانمم مراقبت کنم و نمی‌توانم در کار کفاشی‌ام بیایم، صادقانه بگویم که شب نان خشکی هم برای خوردن ندارم. از نانوایی هم ۶۰۰ افغانی قرضدارم. مرا می‌شناسد که همسایه و فقیرم و گاهی نان به قرض می‌دهد. ام‌صبح اما به من گفت که باید پولش را بدهم وگرنه دیگر نان به قرض نمی‌دهد.

آخرین امیدم نان خشک بود. هنوز این پسرم به دنیا نیامده بود. وقتی که شب‌ها نان خشکی در خانه می‌بردم از یک جهت که نانی برای خوردن داشتیم خوش بودیم. تا همین چند روز، تا پیش از به دنیا آمدن پسرم تقریبا سه ماه است که ما سراسر نان خشک خورده‌ایم. هرچند همان شب‌ها نیز وقتی که پسرک دوساله‌ام کاسه‌اش را می‌آورد و از مادرش شوربا می‌خواست یا لااقل به جز نان خشک یک چیز دیگری هم می‌خواست نان در گلویم گیر می‌کرد، اما باز هم از این جهت که هنوز نانی برای خوردن داشتیم غمی نبود. بالاخره روزگار بود، می‌گذشت. اکنون اما که خانه سرد و خانم مریض و پسر نوزاد و سفره خالی است، تصور کنید یک صبحی نانوایی نان ندهد و یک روزی هم بیکار باشم.»

دیدگاه‌های شما
  1. ها ملت عزیز! میشه شماره همین آدم یا آدرس مشخص و یا اسم و عکسی ازش بفرستی؟ می‌توانم کمی کمک کنم همراهیش. روزگار لعنتی میگذره ولی رو سیاهی آش به کسانی که دست آش می‌رسد و کاری نمیکند میماند

  2. سلام به مسول محترم اطلاعات روز
    اگر لطف نمایید شماره تماس همین فرد رابرای من ارسال نماید تا در صورت امکان کدام همکاری همرای ایشان بتوانیم

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *