در دلم می‌گردد…

نوید غورزنگ

آرزو کردن بد نیست، حتا برای من که نیم‌توت ارزش مادی و به اندازه‌ی یک درود ارزش معنوی ندارم. گاهی با خودم می‌نشینم و آرزو می‌کنم. دیروز در هوای سرد کابل جان، جایی گرمی گیر آورده بودم و چند آرزو از خطوط مرزی ذهنم گذشت.

طبق معمول و براساس باورهای غالب کشور مان، اول آرزو کردم کاش خداوند متبارک و متعالی بر حال کشور و مردم عزیز افغانستان رحم کند و در این مملکت گرفتار مصیبت، صلح و آرامش بیاورد. بعدش دیدم این آرزو شرایطش مهیا نیست. ما صلح را دوست نداریم، البته این‌طور نیست که دوست نداشته باشیم، دوست داریم منتها از صلح کرده نزاع و جنگ و غال‌مغال را بیشتر دوست داریم. شما با من مخالف ‌اید؟ حق دارید. منم با خودم مخالفم، چون به واقعیت از جنگ و نزاع و رسوایی خسته‌ام. اما فقط من و شما نیستیم در مملکت. میلیون‌ها آدم دیگر هستند که منتظر فتوا اند تا سلاح و جلیقه بگیرند و جنگ نو را شروع کنند. البته من به هیچ عنوان از نزاع و رسوایی‌های قومی یاد نمی‌کنم، چون هرچه بگوییم بی‌فایده است.

وقتی دیدم این آرزو تقریبا محاله، رفتم سراغ دومین آرزو. از خدا خواستم کار و بازار کشور ما را رونق بدهد. یکی از همسایه‌ها گفت: «پُفففت! می‌خواهی مردم کار کنند و دیگران بخورند؟» گفتم: «نه، چطور مگر؟» گفت: «خبر نداری؟» گفتم: «نه.» گفت: «دیگران بیست‌وچهار ساعت در کمین اند که کدام دکان‌دار بیشتر فروش می‌کند که صبایش با کتابچه‌ی مالیه به دکانش رفته و نصف فروشاتش را مالیه بگیرد.» گفتم: «یعنی چه؟» گفت: «یعنی که دیگران انگار در هر خانه یک جاسوس داشته باشند، کمی که کارت خوب باشد یا فروشاتت بهتر شود، مالیه چندبرابر می‌شود. برو صحیح آرزو کن.»

رفتم که سومین آرزو را هم داشته باشم.

گفتم حالا که چنین است، خدایا چاره‌ای، راهی، نشانه‌ای که ما هم برویم به یک مملکت آبادتر و بهتر تا از این زندگی هردم شهید جنگلی نجات پیدا کنیم. درست در همین لحظه در خبرها خواندم که خطاب به مهاجران افغان نوشته بودند: شما بدون شک عزیزید و نگران شما هستیم، لطفا این را در ذهن تان بسپارید که عزیزتر از شما پناه‌جویان اوکراینی است. شما فعلا دندان زیر جگر می‌گذارید دل تان یا تسبیح گرفته به پیشوای بشریت تان درود می‌فرستید دل تان. اگر اهل این دو کار نیستید، مشغولیت سوم آب‌پاشی اشرف‌ غنی و متعلقین فراری‌اش است. ستا شو خوښ!

در همین لحظه صدای شلیک کلاشنیکف مرا از خیال‌پلو آزاد کرد و برگرداند به زندگی روزمره‌ی کابل. البته نمی‌دانم آنی که شلیک کرد چه سنی داشت؟ چشمانش سرمه بود یا نه؟ گلوله‌اش به کجا نشست؟ زندگی‌ای را ساقط کرد یا خیر؟ و مهم‌تر از همه از کدامین کوه آمده بود که در شهر چنین کند. ولی یک قیافه‌ای پشمی پر از خشم به ذهنم می‌آید، مردی با دندان‌های زرد، مغز خالی و شاجور پر، فرد مورد نظرش را گیر آورده و تق چپه کرده. دیدم اوضاع بر وفق مراد نیست دست از آرزو کردن برداشتم. فعلا کم کم در دلم می‌گردد که… الی امر ثانی همی گپا چه فایده؟